8. Now we're like an old and worn notebook filled with scribbles.

150 43 40
                                    

پاییز اون سال برای دویونگ، پر از بارون و بدشانسی بود. یه شب خسته، خیس، لرزون و نیمه‌جون رسید خونه و بعد از اون، تقریباً هرروز ملامت و سوال‌جواب می‌شد که داشته چی‌کار می‌کرده؟ از دست کی فرار می‌کرده؟ نکنه پسر به دردنخورشون این روزها خلاف هم می‌کنه؟ حالا که مریض شده از درس‌ها عقب نیفته؟

تهیون و دویونگ باهم حرف نمی‌زدن. دویونگ عصبانی نگاهش می‌کرد و تهیون ملامت‌وار جواب نگاهش رو می‌داد. دونگ می‌دونست که تهیون داره با چشم‌هاش سرش داد می‌زنه که؛″کوفتی تو این رو می‌دونستی و شروعش کردی، این رو می‌دونستی و به این‌جا رسیدیم، حالا ازم فرار می‌کنی؟″

و دویونگ تو سکوت از درد داد می‌زد. احساس می‌کرد بی‌کس‌ترین و تنهاترین آدم دنیاست. انگار که وجودش بی‌خاصیت و بی‌معنا باشه. از تهیون عصبانی بود که انقد دوسش داشت، ازش عصبانی بود که حاضر بود به‌خاطرش زندگیش رو بریزه دور، که حاضر بود به‌خاطرش بمیره. انقد دوسش داشت که نبودنش باعث می‌شد بزنه زیر خودش، زیر دنیا، زیر همه‌چیز. عصبانی بود که دیدن هرکس دیگه و شنیدن هر صدای دیگه‌ای به‌جز تهیون و صداش، براش ناخوشایند و ناهنجار شده. ازش عصبانی بود که انقد می‌خواستش، انقد لازمش داشت، انقد بهش محتاج بود.

وقتی بعد از چند روز برگشت مدرسه هنوز تب داشت و گیج بود. به خودش بود نمی‌رفت ولی پدرش صبح بیدار و‌ مجبورش کرده‌بود. صورتش گل انداخته بود و خیلی شل و ول راه می‌رفت. بچه‌های مدرسه از دیدن پسرک سربه‌هواشون که این‌دفعه به‌جای حرف زدن و خندیدن با خودش، واقعاً مریضه و به‌سختی سرفه می‌کنه و درد می‌کشه، ناراحت بودن.

مخصوصاً اون کسی که مدتی بود نگاهش می‌کرد. می‌خواست بره جلو و حالش رو بپرسه اما دویونگ هرچند که تب داشت ولی بازم تو دنیای خودش بود. تهیون مدام می‌ترسوندش یا وقتی انقد گیج بود که تلوتلو می‌خورد و می‌رفت تو دیوار، بهش می‌خندید. دو، بهش چشم‌غره می‌رفت و زیر لب ناسزا بارش می‌کرد.

تهیون هم شونه بالا می‌انداخت و با نیش باز می‌گفت که؛ بهش گفته که وایسا و گوش نکرده و دونگ می‌فهمید که همه لجش سر اینه که به حرفش گوش نداده، پس زبون سرخ و متورمش رو یه زور درمی‌اورد و می‌گفت: هاها به همین خیال باش که هرچی می‌گی بگم باشه. لیدر الکی. هیچ‌کی تو گروه ازت حساب نمی‌بره!

تهیون شاکی می‌شد و اخم می‌کرد که فقط باعث کیوت‌تر شدنش و بیش‌تر خندیدن دویونگ می‌شد. جواب می‌داد: ها! اگه اون گروه خیالی پرجمعیتت یکی واقعیش بود، نشونت می‌دادم.

هرچند که حالش خوب نبود ولی بازم سر کلاس آخر، بادقت همهٔ مکالمه‌ها و خاطره‌های اون‌روز با ته رو نوشت. وقتی معلم رد می‌شد سریع برش می‌گردوند زیر میز. دبیر متوجه می‌شد ولی زیاد سربه‌سرش نمی‌ذاشت، شاید چون مریض بود و شایدم چون حوصله سروکله‌زدن رو نداشت و اون هم مثل دانش‌آموز‌ها فقط منتظر بود که وقت بگذره و برگرده خونه تا بتونه بخوابه.

His Imaginations | DotaeOnde histórias criam vida. Descubra agora