هرچی تاریخ امتحانها نزدیکتر میشد، رنگوروی دویونگ بیشتر میپرید. حجم درسها زیاد بود و بیانتها بهنظر میاومد و اگه قبول نمیشد نمیدونست باباش ممکنه چه کاری باهاش بکنه. مخصوصاً که خیلی پول خرجش کرده بود و این باعث میشد که احساس مسئولیت بیشتری بکنه. جدای از همهٔ اینها، بهشدت احتیاج به پیانو داشت. چندماهی بود که انگشتهاش به هیچ کلاویهای نخورده بودن و داشت از دوریشون میمرد.
هرروز صبح که میشد، دیگه دلش نمیخواست چشمش رو باز کنه. مجبور بود مدام به خودش یادآوری کنه که قوی باشه و همهچی خیلی زود تموم میشه. استرس باعث میشد سرعت خون توی رگهاش بیشتر بشه. مدام زیر لب برای خودش تکرار میکرد؛ تو میتونی. تو میتونی. بلند شو. وقتی بلند بشی همهچی آسونتر میشه.
پس بلند میشد و روی هرچیزی تمرکز میکرد بهجز حالش. از خودش نمیپرسید که خوبه یا بد، نمیدونست و نمیخواست که بدونه چه حالی داره. به جاش فرمول و عدد حفظ میکرد. وقتهایی هم که خسته میشد و لپش رو میذاشت روی کاغذها، تهیون رو میدید که اون طرف میز نشسته و بهش نگاه میکنه. با دیدنش لبش به خنده باز میشد و یه چیزی توی دلش میجوشید. احساس میکرد خب، دنیا هنوز اونقدرهاهم جای بدی نیست. تهیون هنوز داره لبخند میزنه. پس میشه.
خوب طاقت آورده بود؛ حداقل روانش به ظاهر داشت دووم میآورد. ولی تن و بدنش اینطور بهنظر نمیاومدن. این اواخر نگاهش پر از ترس شده بود، یه جوری بود انگار همیشه گم شده. تقریباً همهٔ پسرهای کلاب فهمیده بودن که لبخندهاش دیگه درخشش گذشته رو نداره، دیگه نمیشینه روی زمین که از ته دل قهقهه بزنه. همون چند دقیقهای هم که پیششون مینشست انقدر خسته بود که انگار از کوه کندن برگشته. گاهی رو پا و شونهٔ بقیه خوابش میبرد و اگه سعی میکرد بیدار بمونه، مدام با یه دست صورتش رو میمالید و چندتا از ترکیبهای شیمیایی رو زیر لب زمزمه میکرد. جدول مندلیف جای ترانههایی که میخوند رو گرفته بودن.
خودش رو وقف چیزی کرده بود که ازش بیزار بود و این داشت عصارهٔ زندگیش رو از جسمش بیرون میکشید. دیگه به ظاهرش توجهی نداشت، وقتش رو نداشت. هرچی حالش بدتر میشد، آبی موهاش کمرنگتر میشدن، انگار اونها نماد خوشحالیهاش بودن. فقط حلقهاش رو هیچوقت از خودش دور نمیکرد. باهاش بازی میکرد و بهش زل میزد و بعد دستهاش رو توی هم قفل میکرد و چشمهاش رو به واقعیت میبست. تا شاید یهکم، هرچند خیلی کوتاه، بتونه ازش فرار کنه.
پسرها نگرانش بودن ولی خودشون هم چند تا نوجوون بودن که در مورد آینده گیج میزدن و هیچ نمیدونستن اگه ازش بخوان که زیر قولش به باباش بزنه واقعاً براش خوبه یا نه. فقط گهگاهی که چشمشون به زیر چشم گودشدهاش میافتاد، میپرسیدن؛ مطمئنی خوبی؟ که باعث میشد دو هرجور شده تلاش کنه لبخند بزنه و بگه: تا وقتی شما رو میبینم خوبم. تهیون هم همیشه هست. زود تموم میشه. آخرهاشه.
BẠN ĐANG ĐỌC
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...