19. With what words can I express this feeling?

126 42 31
                                    

همه حتی خود دویونگ و جونگوو هم برای چند لحظه باور کردن که همه چیز خوب شده و گذشته و دیگه هیچی بینشون ناجور نیست ولی اشتباه می‌کردن. هنوز برای پسر کوچک‌تر چشم تو چشم شدن با اون هیونگ سخت بود و دویونگ هم نمی‌خواست اذیتش کنه، برای همین بهش فضا می‌داد و کمی فاصله می‌گرفت. با اینکه این کار قلبش رو می‌شکست و غمگین‌ترش می‌کرد، ولی همین که می‌تونست هرروز ببیندش که هنوز سالم و قدبلند و بامزه‌ترین موجود دنیاست، یه‌کم حالش رو بهتر می‌کرد. دویونگ تو عشق ورزیدن و مراقبت کردن از بقیه یه نابغه پرتلاش و البته که الگوی جونگوو بود. از دور به‌هم لبخند می‌زدن و این برای الان کافی بود. یه قول نامرئی و ناگفته‌ای داشتن که یه روز دوباره از اول و از راه درستش می‌سازیمش و بیا تا اون روز دوری هم رو صبوری کنیم. و همین کار رو هم کردن.

پاییز به همین منوال شروع شد و پسرهای کلاب فوتبال از هم‌دیگه نیرو می‌گرفتن و سعی می‌کردن از پس زندگی خودشون بربیان. سخت بود، ولی این باعث نمی‌شد که ادامه ندن. پسرهای داستان ما قوی بودن و تسلیم نمی‌شدن. هربار گریه‌شون می‌گرفت، یکیشون اون گوشه بود که گوشزد کنه که بعدش قراره لبخند بیاد و همین هم می‌شد. زندگی همیشه یه روی سخت داشت ولی اون‌ها خوش‌شانس بودن که هم رو داشتن.

جونگوو هم بهتر بود ولی هنوز غذا نمی‌خورد. شکم خالیش رو با آب پر می‌کرد و میلش به هیچی نمی‌کشید. حتی گاهی دلش به درست‌وحسابی لباس‌پوشیدن هم نمی‌رفت. بعضی روزها دوش نمی‌گرفت و بیخیال نمره‌ها و مدرسه شده بود. نه که لج کرده باشه فقط هیچ انگیزه و نیرویی تو خودش نمی‌دید که بخواد اون‌جور کارها رو بکنه. حتی به فکرش هم نمی‌زد حالا که دلم حس عجیبی داره گشنشه و باید یه چیزی بخوره. تهیونی هم نداشت که بهش یادآوری کنه، بیشتر درگیر این بود که چرا وقت نمی‌گذره؟ چرا تموم نمی‌شه؟

این اوضاع سر یه کلاس ورزش کار دستش داد و حین مسابقهٔ دو، زانوش کم آورد و چشم‌هاش سیاهی رفتن. یکی دو ثانیه طول کشید تا تونست دوباره بازشون کنه و ببینه که روی زمینه. چند جفت چشم با فضولی بهش زل زده بودن و جونگ که سعی می‌کرد بلند بشه، مدام تکرار می‌کرد: فقط فشارم افتاده، چیزی نیست.

ولی معلمش که خبر نداشت والدین جونگ بهش اهمیتی نمی‌دن و اصلاً دلش نمی‌خواست یه جفت پدر‌ومادر عصبانی سرش خراب بشن، به زور با نمایندهٔ کلاس فرستادش دفتر پرستار و جونگ هم از خدا خواسته، برای اینکه کلاس رو بپیچونه رفت. پرستار براش سرم زد و رو تخت پلاس شد و چشم‌هاش رو بست و سعی کرد بخوابه.

هیچ‌کدوم از بچه‌های کلاب، این رو نفهمیدن به‌جز یکیشون که همیشه موقع کلاس از پنجره به حیاط و آسمون زل می‌زد و زمین چمن دقیقاً جلوی چشمش بود. اخم‌های دویونگ وقتی دید که اونی که داره از بقیه دور می‌شه، جونگووی خودشونه، از این بیشتر تو هم نمی‌رفتن. حتی مکث هم نکرد و یکی از بهونه‌هایی که معمولاً برای بیرون زدن از کلاس استفاده می‌کنه رو زمزمه کرد و رفت. جونگ توی دفتر پرستار تنها بود و خیلی زود خوابش برده بود. کم‌خوابی نداشت ولی انقدر ضعیف و بی‌حال بود که زود خوابش می‌برد. این حالت رو دویونگ خوب درک می‌کرد. کل پاییز و زمستون پارسال رو همین‌طوری گذرونده بود.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now