یه جای شهر سئول یه خونوادهٔ درهمشکسته زندگی میکرد. یه پسر نوجوونی داشتن که مجبور بود تو خونه، اکثراً با دوستپسر مامان یا دوستپسر خواهر بزرگترش، سر میز بشینه و چیزی بخوره یا تلوزیون تماشا کنه. اگه خبری از اونها نبود، سروکلهٔ دعواهای تلفنی و حضوری بابا و مامانش سر مسائل مادی طلاق پیدا و مثل دسر سرو میشد. برای همین بود که دلش میخواست به هر قیمت و بهونهای شده، از خونه دور باشه. خونه که نه، جهنم شخصیش. پس حتی روز اول مدرسه هم پا شد و رفت، هرچند که این کار شبیه احمقهای خرخون نشونش میداد. چیزی که جونگوو، اصلاً نبود.
بههرحال وقتی رسید ناخودآگاه لبش به لبخند باز شد. فضا خیلی بانشاط بود و گوشه و کنار پر از نوجوونهای بامزه و پرشور بود که میخواستن قانعش کنن که به کلابشون ملحق بشه. پسر سرزندهی درونش که مدتها بود چرت میزد، بیدار شد. با همهشون خوش و بش کرد و رد شد. قرار نبود دم به تله بده و اوقات ولگردی عزیزش رو پیشپیش بفروشه. ولی خب، بینشون قدم میزد و سعی میکرد از شروعشدن دبیرستان لذت ببره.
از کنار غرفهٔ خوشگل نقاشی گذشت و از دست بچههای بسکتبال که به خاطر قدش افتاده بودن دنبالش فرار کرد و چشمش خورد به غرفهٔ سادهای که گوشه حیاط بود و هیچکس پشتش نایستاده بود. هیچ تابلو و تبلیغی هم نداشت. فقط یه کاغذ بیریخت رو -انگار به زور- آویزون کرده بودن به یه گوشهاش: "کلاب فوتبال".
نیشش باز شد. حالا، این شاید یه چیز جالب برای کشفکردن باشه. رفت جلو و چشمهاش بهخاطر چیزی که دید، برق زد. این قشنگترین منظرهٔ عمرش نبود؟ انگار خود ″جوونی″ مادی شده بود و جلوی چشمهای جونگوو نقش بسته بود.
یه اکیپ از پسرهای خوشقیافهٔای که روی زمین پلاس بودن، بازی میکردن و میخندیدن و میزدن تو سروکله هم. فقط با دیدنشون آدم احساس میکرد زمین جای قشنگتریه.
انقدر تو دنیای خودشون غرق بودن که حتی متوجه نشدن که جونگوو مدتیه داره از یه گوشه نگاهشون میکنه. ایستاده بود و به خندهها و داد و بیدادهاشون گوش میکرد. احساس کرد که میخواد اونجا باشه. مهم نبود چرا و چطور، یا باید دبیرستانش رو اونجا میگذروند یا اصلاً دلش نمیخواست که به مدرسه بره.
جونگوو، شاید پررو به نظر میاومد ولی درواقع تو برخورد اول، خیلی خجالتی بود و زود دستوپاش رو گم میکرد. شاید اگه اون تصویر، براش جذابترین چیزی که تو عمرش دیده نبود، انقدر قدرت تو خودش نمیدید که بره جلو.
ولی اونها خیلی زیبا و درخشان بودن، انگار که همگی پر از زندگی و نیرو و نور بودن. چشم آدم رو خیره میکردن و جدید و قوی به نظر میاومدن. اگه میخواست یه لغت انتخاب کنه، احتمالاً اسمشون رو میگذاشت نئو. و نئو فرهنگی بود که جونگوو احساس میکرد بهش تعلق داره.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...