52. If only you could love yourself the way that I love you.

187 39 242
                                    

فقط یک روز بود که ندیده بودش، ولی باز هم حتی انتظار برای اینکه بیاد و در رو باز کنه هم طولانی به نظر می‌رسید. پشت در راحت نبود. پابه‌پا می‌کرد. از خودش می‌پرسید که در حال انجام چه کاریه. ساده‌ترین جزئیات زندگیش براش جالب بود. هرچیزی که بهش مربوط بود، باعث می‌شد مثل احمق‌ها به هوا لبخند بزنه.

در باز شد و همونطور که که دلش می‌خواست، ذوق رو توی چشم‌های فندقی دید. ته با هیجان رزها رو گرفت و صورتش رو بینشون فرو برد. بعضی‌وقت‌ها شباهتش به خیالش باورنکردنی بود. دویونگ توی فکر فرو می‌رفت که یعنی تمام این سال‌ها یه ارتباط واقعی بینشون بوده؟ از فکرش پرید بیرون وقتی ته گفت:"آخ رزهام رسیدن!" و در رو توی صورت پسرک عاشق منتظر بست.

زیر لب با خودش غر زد: دلم برای روزهایی که نمی‌تونست واقعاً به چیزی دست بزنه، تنگ شده.

دوباره در زد و دست به جیب همون پشت منتظر ایستاد. ته هم نامردی نکرد و بادقت دنبال یه ظرف مناسب برای گل‌ها گشت. بعد باحوصله دسته‌گل رو باز کرد و دونه‌دونه صورتشون رو بوسید و گذاشت توی پارچی که آب کرده بود. بعد به ماهی تپلش، غذا و خبرهای مهم رو داد: مهمون داریم. باز دوییه. نظرت راجع به دویی چیه؟ دوسش داری؟ اگه بیاد پیشمون بمونه، ناراحت که نمی‌شی، می‌شی؟

ماهی بهش پشت کرده بود و مشغول لمبوندن شامش بود و کوچک‌ترین اهمیتی به چشم‌های درشتی که با مهربونی بهش زل زده بودن و منتظر جواب بودن، نمی‌داد. شونه بالا انداخت و بهش گفت: به نظر نمی‌اد اعتراضی هم داشته باشی.

و بالاخره راضی شد تا بره و در رو به روی پسری که تیشرت سفید و سیاهش خیلی بهش می‌اومد، باز کنه.

- ئه توهم این‌جا بودی؟ ندیدمت.

دو چپ‌چپ نگاهش کرد و آهی کشید. امروز قرار بود کلاب رو ببینن و می‌خواست بهشون بگه، ولی حقیقتاً برای جونش می‌ترسید. اینکه دوست‌پسرش بود، در رو روش باز نمی‌کرد، چه توقع از جماعتی که مدت‌ها بهشون گفته بود که تیونگ باید بره؟ تقریباً نالید: امروز قراره زنده‌زنده پوستم رو بکنین، نه؟

تیونگ خندید. قاطعانه جواب داد:"شک داری؟" لب‌هاش رو که آویزون می‌کرد، انقدر بامزه می‌شد که دلش می‌خواست بزندش. کشیدش جلو و ازش لب گرفت. همون‌طور که به نظر می‌اومدن، نرم بودن و شیرین. آروم، ملایم، لطیف. انگار که از برگ گل باشن. دست‌های دویونگ دور کمرش حلقه شدن و نزدیک به خودش نگهش داشتن. هنوز رد پررنگ لبش رو، روی پوستش حس می‌کرد. می‌خواست همون‌جا بمونه، برای همیشه. اعتراف کرد: حالا که فکرش رو می‌کنم ارزشش رو داره.

قرار بود باهم برن و دویونگ زودتر اومده بود، فقط چون ترجیح می‌داد زمانش رو نزدیک به تیونگ نفس بکشه. مثل یک توافق نانوشته، صرفاً وقتش رو توی همون خونه می‌گذروند. توی سکوت صبر می‌کرد تا ته به کاراش برسه، چون سکوت هم با اون قشنگ‌تر بود.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now