تو یه روستای کوچیک از یه کشور دور افتاده، یه رود کوچیکی هست که عمیقه ولی همیشه شفافه و میشه سنگهای رنگی و درخشان تهش رو به راحتی دید. صدای قشنگش دل یه جنگل کوچیک رو میبره و آرامشی که با نشستن روی چمن های اطرافش به غارت میبری رو کمتر جایی پیدا میکنی. خوششانس باشی، چشمت به یه غورباقه تنبل که چپچپ نگاهت میکنه هم میافته و اگه توش قدم بذاری با حس بدنهای کوچیک و بیآزار ماهیهای ریزش، لرز میگیری. جریان آبش خنک و قوی و در عین حال دوستانه است، جوری که دلت میخواد همراهش بشی و ببینی این همه دوستداشتنی بودنش رو کجا میبره.
این حسی بود که تیونگ داشت و این رودی بود که رابطهاش با دویونگ رو بهش تشبیه میکرد. جاری بودن و سنگهای جلوی پاشون رو هم با خودشون همراه میکردن. پُر سروصدا، هیجانزده و سرشار از زندگی، با قدمهای نامرتبی کنار هم رو به جلو میرفتن. با سرهایی رو به هوا و نگاههایی که تو چشم اون یکی قفل میکردن و دستهایی که بیتوجه، گاهوبیگاه به لباسش چنگ میزد.
ولی بهشت وجود نداره، نه حداقل روی زمین. گرمای احساسات رمانتیک و بوی خوب و نوازش تو بغلش بعد از چند روز از سرشون پرید. سوز اواخر تابستون راهش رو به اتاق باز کرد و هفته دوم دیگه شبها سر پتو دعواشون میشد.
تیونگِ بدخواب، از خواب میپرید و عصبی، سر آشفتهاش رو بلند میکرد و با چشمهایی که سنگینیِ خستگی، اجازه نمیداد کاملاً باز بشن، به دوستپسر مومشکیِ رنگپریدهاش که با خیال راحت پتو رو سهبار دور خودش پیچیده بود، چشمغره میرفت. تن برهنهاش لرز ریزی گرفت و اخمهاش بیشتر توی هم قفل شدن. بالش رو برداشت و محکم کوبید روی کلهٔ پوک هماتاقیش و بیتوجه به نک و نالههای خوابآلود همیشگیش از تخت بیرون رفت تا یه پتوی دیگه بیاره. نمیخواست به خودش اعتراف کنه که هنوز هم دلش به خاطر نغنغهای نامفهوم بامزهاش غنج میره و به کاناپه استودیوش پناه برد. بیخبر از اینکه صبح قراره به جای نوازش با یه پارچ آب سرد بیدار بشه و یه لگد، حوالهٔ غرغرهای عاملش روونه کنه.
- خجالت بکش، قهر میکنی؟
خیلی بیانصافی بود. انقدر که دهنش کاملاً باز موند و باز هم افاقه نمیکرد.
- سردم بود لامصب! - موهای کاملاً خیسش رو مشت کرد و اضافه کرد- الان هم سردترمه!
- که چی؟ دلیل نمیشه من رو ول کنی و بری! اینجوری میخواستی مراقبم باشی، ها؟ سرد بود، پس میرم!
زبون پسرک از این همه بیانصافی گرفت. متوجه برق بدجنس گوشه چشمهای دویونگ شد و از عصبانیت سرما رو از یاد برد.
- آ- آخه- هرچی پتو میآوردم، ازم میگرفتی!
دویونگ لبهاش رو آویزون کرد و با چشمهایی به معصومیت پاپیهای آواره، پرسید: کی؟ من؟ ببین، اگه از راه دادن من پشیمون شدی، بهونه نیار، صادقانه بهم بگو، خودم میرم.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...