59. Cause it's us against the world, you and me against them all.

114 34 48
                                    

توی سوز گزنده ولی دوست‌داشتنی فصل نارنجی و سرخ و طلایی، سر جفتشون حسابی شلوغ بود. دویونگ صبح‌ها می‌رفت دانشگاه و عصر مستقیم می‌رفت کافه، یه ساندویچ ساده همون‌جا می‌خورد و تا آخرهای شب مشغول ناز و نوازش پیانوی گرند مشکی باشکوهی می‌شد که توی همین مدت کوتاه، حسابی باهاش دوست شده بود. حق با پسرک لاغر بود، به مرور کافه ساده، کمی شلوغ‌تر شد و آدم‌های بیشتری وقتی دستشون رو بخاطر سرما ته جیبشون مشت می‌کردن، جذب اون آوای دلنشین می‌شدن و به طمع عطر و موسیقی به داخل قدم می‌ذاشتن.

شب که برمی‌گشت، تیونگ ساعت‌ها بود که به تمرین رفته بود. هرشب تا نزدیکی‌های طلوع توی اتاق تمرین با خانم سولوییست مهربون و بقیه دنسرها حسابی مشغول تمرین بودن. قرار بود دو تا ترک رو توی موزیک شوها اجرا کنه که توی یکیشون تیونگ رقص کاپلی داشت و توی اون یکی جزو یکی از دنسرهای عادی بود ولی اون هم باز تمرین می‌خواست. نزدیکی‌های صبح زود که خسته و کوفته و کثیف و داغون و دست به کمر می‌رسید خونه، همیشه بوی خوبی می‌اومد. تست فرانسوی، گاهی نیمرو، یه روزهایی بیکن، اگه خوش‌شانس بود نودل با قارچ و زمزمه شعرهای پراکنده.

اون چند ساعت سر صبح، تنها دل‌خوشی دوتا جوونک بود. که ببیننش و به اندازه بیست‌وچهار ساعت، سهم نگاه و صدا و عطر و بغل و خنده‌شون رو بردارن. قبل از اینکه باز برگردن سر تلاش‌های سخت و مداومشون برای ادامه‌دادن و ساختن دنیایی که برای خودشون دوتا باشه. باید می‌دیدنش و یادشون می‌اومد چرا کمر یکیشون از رقص و گردن اون یکی از خم شدن روی پیانو و کتاب‌هاش گرفته. اون انگیزه زندگیش بود، دلیلی که هر دردی رو توجیح می‌کرد.

دویونگ زودتر بیدار می‌شد تا برای تیونگ خسته صبحونه درست کنه و بعد بره تا به دانشگاهش برسه و تیونگ رو تنها می‌ذاشت تا دوش بگیره و بخوابه و چند ساعت بعد بیدار بشه، اگه وقت داشت توی استودیوش روی یه موزیک کار کنه و یکم بعدش نزدیک غروب باز بره سر تمرین‌هایی که به نظر بی‌انتها می‌اومدن.

ولی یه روزهایی هم بود که تمرین‌ها بی‌انتها نبودن و خواننده اصلی باید می‌رفت سر ضبطی یا جای دیگه، و دنسرها می‌تونستن نرن سر تمرین و این یه دنسر خاص، ترجیح می‌داد بره به کافه و یه میز نزدیک پیانو انتخاب کنه تا به حرکت انگشت‌های کشیده یه موجود خاص روی کلاویه زل بزنه. یا بعضی روزها هم شاید خونه بمونه و روی یه ملودی برای صدای اون موجود خاص کار کنه، یا برای اون موجود خاص یه شام گرم آماده کنه که وقتی می‌اد موقع فیلم دیدن باهم بخورن. کاری که دویونگ عاشقش بود. بغل، غذا و فیلم و میونش هم کلی حرف پراکنده و غرغر راجع به روزهای شلوغشون. از فلان دنسری که مدام دیر می‌کرد گرفته تا فلان استاد دویونگ که خیلی شبیه عموی مرحومش بود و دو برای کلاس‌هاش ثانیه‌شماری می‌کرد.

و اینطوری زندگی می‌کردن، با هارمونی مخصوص خودشون دوتا، جوری که انگار فقط همین یه مدل رو بلدن و همیشه هم همین‌طوری بوده‌ان. با هم و برای هم، همه‌چیز طبیعی و عادی بود. انگار این چیزی بود که کل عمرشون بهش عادت داشتن. کی یادش می‌اومد که قبلش ساعت‌هاش رو چطوری پر می‌کرده یا انتظار کی رو می‌کشیده یا از کوچک‌ترین جزئیات روزش برای کی وراجی می‌کرده؟ عمر این روزهای رنگی و پاییزی، ازلی و ابدی بود. همیشه بود و تا همیشه هم باقی می‌موند.

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now