سینهاش بخاطر دویدن تیر میکشید. هول کرده بود و نمیدونست به پرستار چی بگه یا کجا بره. با قدمهای بلند رد میشد. یهجوری محکم و تند قدم برمیداشت که اگه دیواری جلوش بود قبل از رد شدنش خودبهخود میشکست.
چی شده بود؟ داداش طفلکش چرا اینجا بود؟ هیچی نمیخواست جز اینکه ببیندش. ساعت ملاقات چیه دیگه؟ به حرف هیچکی گوش نکرد و فقط رفت. وقتی که مرد میانسال اومد از گارد بیمارستان خواست که بذارن رد بشه که بتونه چند دقیقه برادرش رو ببینه، تازه یهکم جهت توجهش رو عوض کرد. مرد جواب نگاهش رو نداد. پسر جوون از لای دندونهای قفلشدهاش گفت: برو به درک. برو! به! درک!
رد شد. از کنار زن میانسال که کل شب رو گریه کرده بود هم گذشت. فقط و فقط برای یه نفر اونجا بود و تا نمیدیدش و با خودش نمیبردش، نمیرفت. و آره همونجا بود. رنگپریدهتر و ضعیفتر از همیشه. با چشمهای بستهای که باعث میشدن دونگهیون دیگه نخواد نگاهش کنه. دیدن چشمهای بستهاش خیلی عذاب بود. دونگهیون عاشق اون نگاه شفاف برادرش بود.
یه پرستار تو اتاق بود تا سرم رو جابهجا کنه. بقیه رو از اتاق بیرون کرده بود ولی با دیدن حال این پسر جوون جدید که سراسیمه اومده بود داخل، ناراحت شد. رفت جلو و براش توضیح داد که معدهاش رو همون دیشب شستوشو دادن ولی به خاطر تعداد زیاد آرامبخشهایی که خورده معلوم نیست کی بیدار بشه و باید منتظر موند. ممکنه قلبش کمی آسیب دیده باشه ولی تا جواب آزمایشهاش نیاد، چیز بیشتری نمیشه گفت. فعلاً، خوبه. فقط خوابه، خیلی عمیق. یه جای خیلی دور که دست هیچکس بهش نمیرسه.
و دونگهیون همونجا نشست و نشست. موهای لختش رو نوازش کرد، گونههای رنگپریدهاش، پلکهای بستهاش. دست لاغرش رو گرفت و بوسید. باز اون اشتباه رو کرده بود. باز تنهاش گذاشته بود. باز انقدر تو زندگی خودش غرق شده بود که یادش رفته بود نباید با اون هیولاهای لعنتی رهاش کنه. ببین چه بلایی سر خندههای قشنگش آورده بودن. دونگهیون دویونگ رو مثل کف دستش میشناخت. خودش بزرگش کرده بود. این پسر کم پیش میاومد چیزی بخواد. خیلی میبخشید ولی هیچی نمیخواست جز اینکه به حال خودش رها بشه. هرچی که لازم داشت رو توی کله خودش میساخت و به کسی کاری نداشت. معلوم نبود چقدر به دست و پاش پیچیدن و چه کارش کردن که بیخیال همه چیز شده. که زده زیرش. چرا بهش زنگ نزده بود؟ چرا بهش نگفته بود؟ باز مثل همیشه نمیخواست بقیه رو نگران کنه؟
- احمق... پسرهٔ احمق.
دست بیجونش که نمیدونست چرا زخمیه رو بین دستهاش فشار داد. بغض هم گلوی خودش رو فشار میداد. حاضر بود هرکاری بکنه تا دوباره یه لبخند ببینه. یه کلمه بشنوه. یه بار دیگه هفت و نه سالشون بشه و یواشکی برن شهربازی. ببردش کتابخونه تا یه هوایی به کلهاش بخوره. فقط یه بار دیگه بتونه بهش یاداوری کنه که بند کفشهاش رو ببنده و وقتی گوش نکرد، خودش جلوش خم بشه و این کار رو براش بکنه. یه بار دیگه ببیندش که از پشت بخارهای ماگ قهوهای که داده دستش بخنده و بگه: تو فرشتهٔ نجات منی هیونگ.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...