5. Every now and then I get a little bit lonely and you're never coming around.

216 53 70
                                    

دویونگ با این‌که از اون دسته دانش‌آموزهایی بود که وقتی معلم برگه‌های سوال رو توزیع می‌کرد تازه می‌فهمید که امروز امتحان داشتن، ولی بازهم نمره‌های خیلی بدی نمی‌گرفت. انقد خوب بودن که بتونه به یه دبیرستان معمولی بره، ولی معمولی هیچ‌وقت برای آقای کیم کافی نبود. پسرهای اون باید به بهترین مدرسه‌ها می‌رفتن و بهترین نمره‌ها رو می‌گرفتن، هیچ علاقه و استعداد دیگه‌ای جز نمره به چشمش نمی‌اومد و این برای پسر کوچک‌ترش که هیچ‌وقت نه مدرسه رو دوست داشت نه درس‌هایی که اون‌جا به اجبار می‌خوند، اصلاً راحت نبود. معمولاً وقتی آقای کیم سرش داد می‌زد که با این نمره‌هاش حسابی گند زده و آبروی پدرش رو برده، دویونگ چیزی نمی‌گفت. فقط دهنش رو می‌بست و با چشم‌های پر از نفرت نگاه‌های سرزنش‌بارشون رو جواب می‌داد. که باعث می‌شد اون‌ها عصبانی‌تر بشن و بیشتر داد بزنن. وقتی بالاخره می‌فرستادنش اتاقش، می‌تونست با خیال راحت باز زیر پتوی آبی‌رنگش پناه بگیره و تنهایی گریه کنه و گریه کنه. مدام نگاه تهیون رو روی خودش حس می‌کرد ولی چون جفتشون می‌دونستن که کاری از دستش برنمی‌آد پس چیزی نمی‌گفتن و دویونگ انقدر گریه می‌کرد که دیگه اشکی باقی نمی‌موند. اون‌وقت بلند می‌شد و دماغش رو با سروصدا خالی می‌کرد که باعث می‌شد بالاخره صدای تهیون بلند شه و بهش بخنده.

- همۀ شاخ‌وشونه‌هات تو خواب و خیالاتته، جلوی بابات یه بچه‌ننۀ گریون بیشتر نیستی.

چشم‌های بادکردۀ دویونگ چپ‌چپ نگاهش کرد. جون بحث کردن نداشت. شب شده بود و همۀ چراغ‌ها خاموش بود ولی باز هم می‌تونست به وضوح ببیندش. مهتابی که از پنجره به داخل می‌تابید بهش حالتی رویایی و قشنگ می‌داد.

- کاش می‌تونستی الان خودت رو ببینی، خیلی قشنگ شدی. کاش می‌شد عکس بگیرم و قابش کنم و بزنمش به دیوار، کاش می‌شد به همۀ دنیا نشونت بدم تهیون.

تهیون جوابش رو نداد. نافذ و با یه اخم کوچیک بهش نگاه می‌کرد.

- نمیتونی بذاری این‌جوری عذابت بدن. وقتی به اون مدرسه تخمی اهمیت نمی‌دی اهمیت نده و رهاش کن. این زندگی کوفتی توئه. جرئت داشته باش.

- یه‌جوری حرف می‌زنی انگار بهم اهمیت می‌دی هیونگ. چت شده ها؟ بچه‌ننۀ ترسو دلت رو برد؟

تهیون بلند و سرد خندید.

- جفتمون می‌دونیم این تویی که داری برام می‌میری ولی حتی جرئت نداری همین رو هم بپذیری و بیای ازم بخوایش، جرئت نداری یه پسر رو دوست‌داشته‌باشی چون از اون هیولاهای بیرون در می‌ترسی، باهاش روبه‌رو شو کیم دونگ‌یونگ، تو یه موش لرزون بیشتر نیستی!

دیگه دویونگ هم ایستاده بود و به چشم‌های هم زل زده بودن. بغض باز به گلوی دو چنگ می‌نداخت و احساس می‌کرد علاوه بر تهیون، حتی ماه هم داره نگاهش می‌کنه. آروم گفت: تو کجایی که بهت بگم؟ کجایی که ازت بخوام؟ کجایی که بیام تو چشم‌هات نگاه کنم و بگم که دوست دارم؟

His Imaginations | DotaeWhere stories live. Discover now