اوضاع بهتر شده بود؟ این اتفاق واقعاً داشت برای دویونگ میافتاد؟ خیلی زود تبدیل شده بود به پای همیشگی وقتگذرونیها. پسرها سربهسرش میذاشتن ولی زودتر از اون که هرکدومشون توقعش رو داشته باشن، به خندههای بامزه و بیدلیل و صدای غرغرهای دائمیش تو پسزمینه معتاد شده بودن. دویونگ از معدود آدمهای دنیا بود که زیرپوستی مهربون بود و دلش نمیخواست کسی بدونه و راجع بهش حرفی بزنه. پس همه بهش اعتماد و تکیه میکردن، شوخی و بازی میکردن و میخندیدن و دوسش داشتن.
همهٔ اینها برای دویونگ تازگی داشت ولی عادت کردن به چیزهای خوب، کاریه که آدمها توش خیلی خوبن. تازه داشت میفهمید که کل مدرسه مسخرهاش نمیکنن، بلکه به چشم بچهٔ متفاوتی که دنیاش رو با بقیه شریک نمیشه هم، نگاهش میکردن. برای دویونگ عجیب بود که مردم چطور ممکنه فکر کنن اون خودش رو میگیره ولی خیلی هم اهمیتی نداشت. اون همین الانش هم بیش از حد دوست و رفیق داشت. شاید کتکی که اون روز خورده بود در انتها یه خوششانسی بود. دویونگ از پسرهٔ منزوی خلوچل تبدل شده بود به یه عضو مهم از محبوبترین اکیپ مدرسه.
وقت تمرین فوتبال، دویونگ دیگه روی سکوهای تماشاگرها نبود. مگه میذاشتن بشینه؟ بیشتروقتها با پسرها دو تا تیم میشدن و بازی میکردن، یا براشون آب و آبمیوه میآورد، بعضیوقتهام داور میشد و از تیمی که تن توش بود بیخودی خطا میگرفت و با خودش کیف میکرد و میخندید. فوتبالش بد نبود. تقریباً میتونست مهاجم خوبی هم باشه ولی در کل تو تختبودن یا پیانو و خوندن رو بیشتر از هر ورزشی دوست داشت. از ورزش خوشش نمیاومد پس هروقت میخواستن ملحقشدنش رو رسمی کنن، رد میکرد و خیلی جدی میگفت: خنگین؟ من یه خوانندهام و یه روز قراره معروف بشم، شما باید از الان امضام رو بگیرین. جدی میگم!
بعد تمرین دور هم روی چمن میشستن، شبیه اونوقتهایی که دویونگ عادت داشت تنهایی بشینه. یهجورهایی حضور این عضو جدید، عادتهاشون رو ناخودآگاه تغییر داده بود و خب این طبیعت جمعهاست. هر آدمی خاصه و حضورش تأثیر مخصوص خودش رو روی اطرافیان میذاره.
دو، آبانگورهایی که خریده بود رو سمتشون پرت کرد و بقیه رو هوا گرفتنش. البته یادش مونده بود که برای تن، آیستی بگیره، چون تن از میوهها خوشش نمیاومد. جوری طبیعی مهربون بود و مراعات بقیه رو میکرد، که دقت زیادی میخواست تا بقیه متوجهش بشن. فقط تهیون میدیدش ولی اون هم کسی نبود که بخواد ازش تعریف کنه. این چیزی بود که تهیون فکر میکرد، ولی راستش جانی هم این رو میدونست و خیلی روی دویونگ حساب میکرد.
هوا صاف بود و پارههای ابرهای تپل تنبل روشون سایه مینداخت. بهخاطر تمرین، هنوز نفسشون بالا نیومده بود که دویونگ شروع کرد: بسیار خب، به عنوان کارشناس باید عرض کنم که بازی امروزتون هم چنگی به دل نمیزد آقایون، چیزی که باید روش کار کنید...
ESTÁS LEYENDO
His Imaginations | Dotae
Fanficیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...