2. I don't care if I can see you like a dream, no matter.

327 82 58
                                    

ترم جدید مدرسه در حالی شروع شد که تخیلات دویونگ میزبان یه شخصیت جدید شده بود، تهیون رپر فوق‌العاده جذاب و باحال یه گروه با یه کانسپت متفاوت که تا حالا هیچکس مثلش رو ندیده بود. تهیون لیدر بود هرچند بزرگترین عضو نبود. دویونگ حتی تو تصوراتش هم از شر اذیت و آزار بقیه هم‌گروهی‌هاش در امان نبود، ولی اونجا حداقل دوسش داشتن هرچند که خیلی سر به سرش می‌ذاشتن و این براش دلنشین بود. دویونگ می‌خوند و برای خوندنش تحسین می‌شد، تهیون هیونگش رو داشت که باهاش بازی و شوخی کنه و دوسش داشته باشه و مراقبش باشه. چون اون خیلی عزیز و با ارزش و یکمم عجیب بود. دویونگ مراقبش می‌شد و یه عالمه وقت براش می‌ذاشت و تهیون هم این اجازه رو بهش می‌داد...

- اوی، هپروتی!

با شنیدن صدای معلمش چشم‌هاش که تا حالا به آسمون و ابرها خیره بودن با ترس پر شدن و برگشتن سمت آقای مسنی که روش اسم گذاشته بود. آره، حتی معلم‌ها هم اونو بازیچه خودشون کرده بودن.

- ببخشید حواسم پرت شد.

- اگه بیرون انقد برات جذاب‌تره شاید بهتر باشه که همونجا بمونی و نیای کلاس!

صدای خنده‌های همکلاسی‌هاش روانش رو مثل یه تیکه کاغذ پاره  پوره می‌کرد. سرش پایین بود و چهره‌اش تو هم جمع شده بود. دست‌هاش شروع به لرزیدن کردن و نفسش بالا نمی‌اومد. تصمیمش رو گرفت.

- حق با شماست آقا. پس می‌تونم برم؟

بالا رو نگاه کرد و با یه چهره جدی و سخت به مردک زل زد. مرتیکه که تا حالا نیشش باز بود و به خیال خودش داشت جلوی دانش‌آموزهاش نقش معلم باحال بامزه رو بازی می‌کرد، دندون‌های زردش رو جمع کرد. دانش‌آموزی که قربانی تصورات احمقانه خودش کرده بود، داشت از خودش دفاع می‌کرد؟

- انقد بی‌جنبه نباش هپروتی، فقط حواست رو بده به کلاس.

- حالم خوب نیست. با اجازه من می‌رم.

بلند شد و کیفش رو سریع جمع و جور کرد و بعد از یه تعظیم کوتاه راه افتاد سمت در و بلافاصله ازش خارج شد. قدم‌هاش بی‌دلیل تند بودن. تند و تندتر هم می‌شدن. راهروها به نظر بی‌انتها می‌اومدن. بالاخره وقتی از ساختمون خارج شد داشت می‌دوید. نمی‌دونست به کجا، نمی‌دونست چرا. انقد بین ساختمون‌های مدرسه دوید که بالاخره وقتی ایستاد تا نفس بگیره رسیده بود به زمین چمن فوتبال. محوطه خالی خالی بود. همه سر کلاسشون بودن. یه لحظه همونجا ایستاد و به زمین چمن نگاه کرد. رنگ سبز قشنگش یه حس تازه‌ی قشنگی داشت. راه افتاد و رفت اون طرفی. دورش فنس بود و درش قفل بود، یکم که باهاش ور رفت تونست انقدی لاش رو باز کنه که رد بشه و بره داخل.

همونطور با قدم های سنگین رفت و رفت. وسط راه کیفش از دستش رها شد و حتی برنگشت که نگاهش کنه. رفت اون وسط نشست. آسمون خیلی قشنگ بود. آبی با پاره‌های سفید و خاکستری ابرها که آروم حرکت می‌کردن...

His Imaginations | DotaeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin