اوضاع خونه مدام بدتر میشد و کمبود جونگوو هیچ کمکی به دو برای تحمل اوضاع نمیکرد. بدترین قسمتش این بود که میدونست جونگوو هم موقعیت سختی داره و دست دو بهش نمیرسه. تماس و تکستهاش کاملاً بیجواب میموند و برای کوچکترین خبری ازش دست به دامن بقیهٔ پسرها میشد ولی اونها هم خبری نداشتن. مکنهشون به همون سرعتی که اومده بود، غیب شده بود و اگه هرازچندگاهی هم جواب پیامهاشون رو میداد، فقط حالشون رو میپرسید و کوتاه میگفت که خوبه. و هی باز تأکید میکرد که شما چی؟ "همه"تون خوبین؟ همه؟ مجبور میشدن بهش بگن که؛ آره، "همه"مون خوبیم. دویونگ هم خوبه، فقط نگران توئه. تا از این احوالپرسی دست برداره.
پروسهٔ هضمِ نداشتن دونگهیونگ خیلی سخت میگذشت. وقتی از زندگی کلافه و خسته میشد به اون پناه میبرد و حالا همون پناه بهش لطمه میزد و بدتر و بدتر از همیشه سقوط میکرد. برای فرار از جو مریض خونه به هر کلابی که با پول، نوجوونهای کمسن رو هم راه میدادن، سر میزد و حتی گاهی مست میکرد که متوجه گذر زمان نشه. پسرکی که به پرخوری معروف بود دیگه اشتها نداشت و آرزوهاش رو بین دودهاش فوت میکرد توی هوا. فقط میخواست زمان بگذره و اون طلاق کوفتی رو بگیرن و مجبور شه بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنه و گورش رو با باباش از اون شهر بکنه و بره. پدری که تعارف کرده بود که اگه بخواد با خودش میبردش.
هربار که تو خیابون راه میرفت، میترسید و استرس داشت که یکی از بچههای اکیپ ببیندش. ازشون خجالت میکشید ولی نمیتونست درست فکر کنه. انگار همهٔ تنش داد میزد که دلش فقط یهکم پناه میخواد، یه بغل که برای خودش باشه. هیچجای دنیا هیچکسی نبود که بهش حس امنیت بده. احساس میکرد که وجودش بیدلیل و بیارزشه، که هیچوقت دوست داشته نمیشه و تا ابد به هرچی بدیه محکومه.
میدونست دویونگ نگرانشه ولی نمیخواست بهش جواب بده و یه مکالمه دردناک رو شروع کنه. فکر میکرد دوری همهچیز رو درست میکنه. عادتی داشت که هروقت چیزی آزارش میداد، ازش فرار میکرد. خونه بد بود؟ نمیرفت خونه. دویونگ نمیخواستش؟ از زندگیش میرفت بیرون.
فکر میکرد که؛ اشکالی نداره... حال هیونگ خوبه. هیونگ قویه و تنها نیست. اون تهیون رو داره. تهیون کمکش میکنه. ولی خبر نداشت که اوضاع دویونگ هم مدام به سمت بد و بدتر شدن میره. حتی بدتر از جونگ. آره، احتمالاً حق داشت که هیونگش ازش قویتره ولی هر قدرتی هم انتهایی داره.
همهچیز از جایی وخیم شد که یه روز صبح مامانش پتوش رو، که مهم نبود چقدر هوا گرم، باز هم میخزید زیرش، از روش کشید و گفت که؛ پاشه و دوش بگیره. شب قراره با خانواده مهمی ملاقات کنن و این خیلی روی آیندهشون تاثیر داره.
دو با اخم بلند شد نشست و گفت: چی؟ دوباره بگو؟
- برو یه دوش بگیر و یه دست لباس درستوحسابی بپوش. میخوام دخترشون رو حسابی تحتتأثیر بذاری، خب؟ بجمب.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...