درختها برگوبالی نداشتن، هوا سرد و زمین یخزده بود. صدای قارقار چند تا کلاغ از دور میاومد. آسمون بهخاطر طلوع، به یه صورتی ملایم تغییر رنگ داده بود. اگه همه وجودش پر از ترس نبود، احتمالاً از این صبح پاییزی قشنگ، که انگار از توی یه داستان پریان بیرون اومده بود، حسابی لذت میبرد. چندروزی با جنگ و دعوا موفق شده بود از زیر مدرسه اومدن در بره ولی بالاخره باید باهاش روبرو میشد. میترسید که تهدید یوتا عمل نکرده باشه و وقتی پاش رو میذاره داخل، در جهنم باز شده باشه.
جلوی دروازه باز مدرسه ایستاده بود و به محوطه خلوتش زل زده بود. زود رسیده بود. تهیون داشت کنار گوشش خمیازه میکشید. وقتی بیدار شده بود، دیده بودش که کل شب رو نخوابیده و پای گیم نشسته بوده، پس طبیعی بود.
زیر لب بهش گفت: اگه جلوم چاهی چیزی بود تو بهم بگو.
بعد چشمهاش رو محکم بست و رفت تو. آب دهنش رو قورت داد و قدم برداشت، نمیخواست چشمهاش رو باز و واقعیت رو زندگی کنه.
تهیون کنار گوشش خندید و گفت: اوه اوه! دونگ باید اینها رو ببینی. اسمت رو درشت همهجا نوشستن، حتی کاریکاتورهات رو هم زدن به در و دیوار.
دویونگ چشمهاش رو محکمتر فشار داد و زیر لب چهار تا فحش ناجور برای دوستش زمزمه کرد.
- دروغ میگی مثل سگ دروغ میگی.
تهیون بلندتر خندید. خم شد و لبهاش رو چسبوند به گوشش و زمزمه کرد: از اون جایی که من توئم، به نظرت این چه معنایی داره، احمق؟
مسخره بود که با چشمهای بسته، هم میشنیدش و هم میدیدش و حتی نفسش رو هم دم گوشش حس میکرد. صبح سردی بود ولی چیزی که دویونگ به خاطرش لرزید سرما نبود. همه این قضایا داشت از دستش در میرفت و دویونگ هیچی جز عمیقتر غرقشدن نمیخواست. میترسید، ولی جسارت ادامهدادنش رو داشت.
چشمش رو باز نکرد و به راهش ادامه داد. حواسش نبود که صداش چقدر بلنده. جواب داد: تو نه منی و نه مثل منی و این فقط یعنی یه دروغگوی کثیفی.
صدای خنده تهیون همیشه براش از هر موسیقی دیگهای قشنگتر بود. فقط حیف که با چیزی قطع شد که دویونگ رو تا مرز سکته برد.
- هی دویونگ! امروز اومدی!
واقعیت این بود که یوتا و همتیمیهاش که ملت صداشون میکردن ″دارودسته یوتا″ چند دقیقهای میشد که همونجا ایستاده بودن و دویونگ رو تماشا میکردن که به نظر با خودش درگیر بود و حرف میزد و چشمهاش رو هم محکم بسته بود.
تِن، پسر ریزهمیزه بامزهای که تنها سال دومی جمع بود، نگاه تندی به یوتا انداخت: داری شوخی میکنی دیگه؟ این دوست جدیدته؟
جهیون، مثل همیشه با نیش باز به منظره روبهروش زل زده بود. زیر لب گفت: من همیشه حس میکردم دویونگ آدم سردیه. هیچوقت کسی رو تحویل نمیگیره.
یوتا با یه لبخند بزرگ برگشت سمت وینوین که ساکت و پوکر فیس بود و دستش رو انداخت گردنش: وینیِ من چی میگه؟ دوست نشیم باهاش؟
وینوین چهره جذابش رو درهم کشید و همونطور که مثل یه گربه واقعی یوتا رو پس میزد، با صدای آرومی گفت: به نظر بیآزاره، پس طوری نیست.
یوتا با رضایت دستهاش رو بهم کوبید: خب آقایون! پرنس تایید کرد. پس به عضو جدید دارودسته یوتا سلام کنید.
بعد با صدای بلندتری داد زد: هی دویونگ! امروز اومدی!
پوست روشن دویونگ حتی رنگپریدهتر شد. چشمهاش بلافاصله باز شدن و برگشت و ترسیده نگاهشون کرد. یوتا و دوستهاش بودن. با دیدن نیش باز یوتا یهکم آروم شد ولی نگاه بقیهاشون زیاد دوستانه نبود، بیشتر کنجکاو و منتظر بهش زل زده بودن. آخ که هیچوقت از مرکز توجه بودن خوشش نمیاومد.
نمیدونست این عادیه که یه گروه رفیق همهشون انقد خوشقیافه باشن یا نه، ولی خب با توجه به اینکه مدرسهشون برای پذیرش دانشآموزهای خارجی زیاد، معروف بود، شاید یهکم طبیعی بود؟ شاید دیدن چهرههای متفاوت از جاهای مختلف دنیا کنار هم، اونها رو جذابتر میکرد. شاید هم فقط بهخاطر دویونگ بود و کراشش روی کل تیم فوتبال مدرسه. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خیلی بهشون بدجور زل نزنه.
داشتن اسم مستعار تو دبیرستانشون یه چیز عادی بود ولی دویونگ میدونست اسم واقعی وینوین، که اندام کشیده و منعطف قشنگی داره، سیچنگه. آخ که چال لپهای جهیون از همین فاصله هم معلوم بودن. و اون پسر که خوشتراشترین بینی دنیا رو داشت، به تِن معروف بود و دویونگ اسم اصلیش رو از بس سخت بود، هنوز یاد نگرفته بود. یوتا هم با زیباترین لبخند دنیا وسطشون ایستاده بود و هیچی رو راحتتر نمیکرد. ″دو″ تو دلش خدا رو شکر کرد که جانی، پسره آمریکایی قدبلند با اون هیکل فوقردیفش، هنوز نیومده بود.
سرش رو یهکم خم کرد و معذب و مودبانه سلام کرد. پسرکها به ادبش خندیدن و رفتن جلو و تقریباً دورهاش کردن و با خودشون بردنش. نگاه ترسیده دویونگ بین اون همه چهره دنبال تهیون میگشت. هیچی نمیگفت و جواب سوالهاشون رو کوتاه میداد. حتی وقتی روی زمین افتاده بود و زیر مشت و لگد بود هم انقد وضعیت سختی نداشت که بخواد مرکز نگاههای باحالترین بچههای مدرسه باشه.
یهکم بعد، جانی که تازه رسیده بود مدرسه، بلافاصله اومد سمتشون و بعد از سری که برای همه تکون داد، خیلی عادی گفت: ئه دویونگ هم هست. سلام، چطوری؟
اینجا بود که دویونگ بالاخره خندید. انقد ساده و راحت بودن که دو خیلی سریع احساس کرد جایی که مدتها بود بهش تعلق داشته رو پیدا کرده.
واقعیت این بود که دو خبر نداره که پسرهای کلاب فوتبال هم به تماشاگر همیشگیشون عادت کردن و راجع بهش پیش خودشون حرف میزنن. دویونگ از خیلی نظرها جذاب و بامزه بود و اگه انقد دور خودش دیوارهای بلند نمیساخت، بودن افرادی که دلشون میخواست باهاش وقت بگذرونن. این واقعیتی بود که مثل یه در به یه دنیای بهتر اون روز به روش باز شد.
+ NCT Dream - Go.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...