**امروز دو تا چپتر آپ میشه، بعد از ووت دادن به این برید بعدی رو هم بخونید.**
برای یک لحظه به نظر میاومد که لبهای مارک، با حرکت عجولانه و بیفکر جونگوو موافقن و حتی میخوان که همکاری کنن. با اینکه هیچکس توقعش رو نداشت، نه مارک و نه خود جونگوو، بالاخره اعتراف خودبهخود تصمیم گرفته بود که اتفاق بیفته، به سادگی دزدیدن یه بوسه معصومانه در یک صبح جاری روز شنبه، دقیقاً بعد از اینکه لبشون رو به طعم قهوه آغشته بودن و مارک زیر پنجره روی یه ملودی جدید با گیتارش کار میکرد.
لحظهای که موفق شد و چشمهاش که از ذوق برق میزدن رو نشونه گرفت سمت جونگ که مطمئن بشه اونم شنیده، یه چیزی توی وجود پسرک بزرگتر و قدبلندتر تیر کشید. همونجا بود که فهمید هرچقدرم زود، شاید بالاخره اتفاق افتاده. شاید واقعاً عاشقش شده، خیلی بیشتر از همه دفعات قبلی که در مقابل مارک خیالاتی توخالی به نظر میاومدن. هنوز نتونسته بود حجم جدید رسیده توی سینهاش رو هضم کنه که دید همونجاست، همونجایی که نباید، اعترافی که مثل یه شخص سوم برای خودش تصمیم گرفته بود.
خود جونگوو هم به اندازه مارک از این بوسه متعجب بود، ولی وقتی حس کرد که مارک پسش نزده، انقدرهام احمق نبود که فرصتش رو بسوزونه و زود جدا بشه. پس نه، انقدر ادامهاش داد تا فشار ضعیف مچ دست پسرک لاغر رو روی شونه اش حس کرد، که به آرومی به عقب هولش میداد. فاصله گرفت و به هر جونکندنی بود دوباره با چشمهاش که همه ذوقهاش با تعجب و گیجی جایگزین شده بودن، روبهرو شد. و غم، غمی که به راحتی قابل تشخیص بود. حباب ترکیبده بود، دیوار شیشهای فرو ریخته بود. دستشون رو شده بود، رازها برملا شده بود. جونگوو دلش رو باخته بود و مارک هم توقعش رو داشت.
- ب- ببخشید. نمیخواستم اذیتت کنم.
اذیت؟ نه حتی از فکرش هم نگذشته بود که جونگ قصد ناراحت کردنش رو داره. جونگوو به نرمی و مهربونی و قشنگی یه پاپی بود و بوی امنیت و آرامش و مزه عسل میداد. هیچوقت باورش نمیشد که جونگوو قصد ناراحت کردنش رو داشته باشه.
- میدونم. ولی... من باید برم... این، نمیتونه ادامه پیدا کنه...
- نمیتونه؟ چرا؟ مارک، چرا؟
مچ دستش و گرفت و نگهش داشت. باید میفهمید، یه دلیلی میشنید. و همونی رو شنید که بیشتر از بقیه انتظارش رو داشت.
- چون گناهه!
رهاش کرد ولی بلند شد و دنبالش رفت. وقتی که مارک داشت با عجله گیتار رو توی کاورش جا میداد و کولهاش رو جمع میکرد و به سختی نگاهش رو میدزدید، جونگ با همه دردی که حس میکرد، سوالاتش رو پرسید.
- خدایی رو میگی که اینجوری من رو آزار میده؟ اینجوری ما رو عذاب میده؟ برای انجام دادن هیچ کار اشتباهی؟ پرستیدن داره مارک؟
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...