یکی از مشکلاتی که والدین دارن اینه که فکر میکنن چون سنشون بیشتره، لزوماً میدونن چی بهتره و حالا که میدونن، اگه بچهشون راهی جز اون رو انتخاب کنه، داره اشتباه میکنه و اگه مجبورش نکنن که بهتر بهنظر اونها رو زندگی نکنه، یعنی والدین بدی هستن. معمولاً هم صبر نمیکنن تا فکر کنن و ببینن که شاید روشهای دیگهای هم توی دنیا وجود داشته باشه. که شاید یه بچهٔ هجدهساله انقدر بالغ شده که بتونه برای زندگیش تصمیم بگیره. متفاوت، به معنای کودک و ناپخته و بهدردنخور نیست.
پدر و مادر دویونگ هم از این قاعده مستثنا نبودن، پس همهٔ تلاششون رو کردن که تبدیلش کنن به اونی که براش خوبه و بهتره. حتی اگه به قیمت کشتن شخصیتش بود. خیلی زود دویونگ دوروبر خودش رو غرق در کتابهای کسلکنندهٔ کلفت و سنگین و معلمهایی میدید که حتی قبل از اینکه از مدرسه برگرده خونه، منتظرش بودن. بههرحال اون قرار نبود از وقتش برای پسرها بزنه و اصلاً دلیلی نداشت که از پشت کتابهاش تهیون رو دید نزنه یا وقتی قراره رو یه مسئلهٔ ریاضی تمرکز کنه، باهاش سرگرم بازی نشه. همهچیز ته حواس دویونگ رو پرت میکرد و به سمت خودش میکشید.
اوضاع بهتر شده بود ولی هنوز اون حد کمالی که آقای کیم میخواست، نبود. هنوز دویونگ اون چیزی که لازم داشت، نشده بود. یهکم از حرفهای سری قبلش آزارش میداد و احساس میکرد که یه چیزی توی مغزش هم هست که باید تغییر کنه. جدای اینکه هنوز از اتاقش صدای حرفزدنش با خودش رو میشنید، معلمهای خصوصیش هم همیشه میگفتن که باهوش ولی حواسپرته. صدای زمزمههای زیرلبی ترانههای عاشقانهاش هم حتی وقتی باید زیست میخوند، قطع نمیشد. یه روز صبح زود بیدار شد که ببینه چطور میره مدرسه و از چیزی که دید تعجب کرد.
دویونگ زودتر از اون بیدار شده بود و داشت یه بسته پر از ساندویچ و غذا بستهبندی میکرد که ببره مدرسه. ربدوشامبر سرمهای شیکش رو مرتب کرد و رفت زیر نور کمجون کانتر آشپزخونه. باز هم پسرش، که صدای بلند موزیک از هدفونش به وضوح شنیده میشد، سرش رو بلند نکرد که ببیندش. اون همه غذا رو با خودش کجا میبرد؟ شک نداشت که برای اون الدنگهایی میبره که سرش رو با خوشگذرونیهای احمقانه پر میکنن و نمیذارن به زندگیش برسه.
دستش رو کوبید رو میز تا دو بالاخره متوجه حضورش شد. نترسید، فقط آروم هدفونش رو از گوشش انداخت پایین و گفت: بله؟
- سلامت کو؟
- سلام به پدر عزیز و مهربونم، جانم؟
و نیش باز قشنگی تحویلش داد. آقای کیم به جای لذت بردن از منظرهٔ قشنگ روبهروش عصبانی شد. دندونهاش رو روی هم فشرد و گفت: خبریه این ساعت میری مدرسه؟ چه خبره؟
دو چهره مظلومی به خودش گفت: هیچی باباجان میرم اونجا خلوته، درس میخونم.
- آها، بعد این همه غذا رو کجا میبری؟
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...