42. Cause without you, there's no me anymore.

127 39 60
                                    

یک ماه؟ یک ماه و نیم؟ چند وقت از اولین باری که دویونگ رو دیده بود، می‌گذشت؟ نه، امکان نداشت. این احساسی که انگار سال‌هاست پیششه نمی‌تونست درست باشه. دیدن گریه یه پسر نوزده‌ساله نباید انقدر آزاردهنده باشه. اون فقط کار پاره‌وقتته تیونگ، یادته؟

نه. مغزش پر از اون قطراتی بودن که سر می‌خورن پایین، و لبخند قشنگ و آرامش‌بخشی که دیگه نبود. دستش ناخوداگاه رفت سمت صورت رنگ‌پریده‌اش، نمی‌دونست می‌خواست چی‌کار کنه. موهاش رو نوازش یا اشک‌هاش رو پاک کنه، به‌هرحال موفق نشد هیچ‌کدومشون رو انجام بده.

دست دویونگ سریع‌تر از فکرش حرکت و دست پسرک غریبه ریاکار رو به شدت پس زد. نمی‌تونست جلوی نفرت توی چشم‌هاش رو بگیره. از دروغ و دورویی خسته بود. مردم کی می‌خواستن به بهونه کمک، ضربه‌زدن رو تمومش کنن؟ یه عروسک خوشگل خریدن و با خاطرات تهیون پرش کردن؟ عمیق‌ترین رازهاش رو به غریبه‌ترین آدم ممکن گفتن؟ چشمش رو بست و روش رو برگردوند.

ولی همون چند ثانیه نگاه تلخ نیش‌دار کافی بود تا تیونگ حس کنه سرش داد زدن که:″برو. حتی نمی‌خوام یه بار دیگه ببینمت.″ دیگه نمی‌خواست چشمش به تهیونی بیفته که تهیون نبود.

دلیلی نداشت بغض کنه. دلیلی نداشت دلش بشکنه. دلیلی نداشت بلند بشه و با عجله کوله‌ای که قایم کرده بود رو بقاپه و خودش رو از اون خونه پرت کنه بیرون تا سر پله‌ها از نرده خم بشه و دل‌درد عجیبش انقدر آزارش بده. یه اشک از چشمش چکید و از بین فضای باز پلکان مارپیچ تا عمق دنیا پایین رفت. به اندازه درد خداحافظیِ نکرده‌ای توی نهنگ سینه‌اش.

کمی طول کشید تا تونست کنار دیوار روی زمین بشینه و گوشیش رو از جیبش دربیاره و توی گروه یک کلمه تایپ کنه: فهمید.

این آخرین حرفی بود که تیونگ توی اون گروه زد، برای همیشه. بعدش فقط گوشیش رو خاموش کرد و انقدر توی افکارش غوطه خورد تا صدای قدم‌های شتاب‌زده گونگ‌میونگ رو شنید. حالا که برادرش پیشش بود، می‌تونست بره. سرش رو بلند کرد و سری براش تکون داد و قبل از این‌که نفس‌های پسر بزرگ‌تر بالا بیاد تا بهش چیزی بگه، رفت. رفت، همون‌طوری که بار اول اومده بود، با یه کوله سبک.

گونگ‌میونگ با نگرانی نگاهش رو به دنبالش کشید. این پسرک لاغر با موهای روشن، با تیونگی که روز اول توی کافه دیده بود زمین تا آسمون فرق داشت. نمی‌تونست اشاره بکنه و بگه کدوم بخشش، شاید کلش. و بخش بدتر ماجرا این بود که ته دلش خودش رو مقصر می‌دونست. از یه جوون استفاده ابزاری کرده بود و هرچقدر تونسته بود تحت‌فشار گذاشته بودش تا کاری رو انجام بده که ملتزم درگیر شدن با احساساتی غلیظ و تاریک بود. و حالا، به جای یکی، دوتا جوونک دل‌شکسته روی دستش داشت. نه، هیچ‌کدومشون رو رها نمی‌کرد. مهم نبود زندگی چقدر سخت، گونگ‌میونگ تا آخرین قطره زورش، سعیش رو می‌کرد که ازشون مراقبت کنه.

His Imaginations | DotaeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt