یکبار تقریباً مردن روی دویونگ تاثیر زیادی گذاشت. دیگه بندهایی که قبلاً محدودش میکردن رو حس نمیکرد و دلیل بعضی از رفتارهاش رو به یاد نمیآورد. چرا موهاش رو راحت هر رنگی که دلش میخواست، نمیکرد؟ چرا هرچندبار که دلش میخواست گوشهاش رو سوراخ نمیکرد؟ چرا با اینکه خیلی دلش میخواست، خط چشم نمیکشید؟ مراعات چی رو میکرد؟ برای چی احتیاط میکرد؟ برای پدر و مادری که باهاش مثل یه تیکه وسیله بیارزش رفتار میکردن؟ خیلی بزرگتر از اون بود که هنوز هم از دعوا شدن بترسه.
شدیداً دلش میخواست که بلند بشه، بره بیرون و زندگی کنه. کار پیدا کنه و مهارتهایی که دوسشون داره رو اصولی یاد بگیره. و اولین قدمش برای این زندگی، تغییر رشته بود.
اون حالا توی یه دانشگاه خوب قبول شده بود و میتونست با کمی کاغذ بازی رشتهای رو شروع کنه که همیشه دلش میخواست: موسیقی. نوازندگی. دلیلی نداشت پای قولی که پدرش اول از همه شکسته بود، بمونه.
آقای کیم مثل همیشه، ساز مخالف میزد و حاضر نبود که مدارکش رو بهش پس بده. کور خونده بود اگه فکر میکرد هنوز رضایتش برای دویونگ مهمه. بدون اینکه صداش رو بالا ببره، بهش گفت: بدشون واگرنه میافتم دنبالش و خودم از اول جمعشون میکنم. طول میکشه ولی میشه.
حتی دقیق جوابش رو نشنید. یه چیزهایی راجع به آینده و پول بود. نمیخواست نگاهش کنه یا بهش گوش بده. گوشش پر بود و از این مرد بینهایت دلخور بود. پس همونطور که نگاهش رو آروم میدزدید، زمزمهوار گفت: عمو با پیانو پول خودش رو درمیآورد.
صدای مرد میانسال بلندتر شد: آره، سعیش رو میکرد ولی درنهایت کی هزینههاش رو پرداخت میکرد؟ من نگرانم که بعد از من چه بلایی سرت میاد، بفهم.
- یهجوری گلیمم رو از آب بیرون میکشم. نتونستم هم این بار کار رو تموم میکنم. نگرانم نباش.
- خودت رو لوس نکن! اصلاً بیا، این کاغذها رو بگیر و برو مثل اون تبدیل به یه انگل شو!
دویونگ با خونسردی برشون داشت و گفت: باورم نمیشه پست سر برادر مرحومت اینطوری حرف میزنی. میدونی؟ مطمئنم هیونگ من اگه کل دنیا رو هم بهم بده، حتی یهبار هم حرفش رو نمیزنه.
و از اتاق بیرون رفت و نشنید که مرد پشت سرش چه ناسزاهایی نثارش میکنه. براش مهم هم نبود. دویونگ به دنیا اومده بود و به اندازه بقیه مردم حق زندگی داشت. حق داشت انتخابها و اشتباهات خودش رو داشته باشه و اونجوری که دل خودش میخواد زندگی کنه. دلیلی نداشت که برای نظرهای احمقانه و بیمعنای بقیه خرابش کنه و هدرش بده. این مدلی بود که دلش میخواست باشه و جرئتش رو هم داشت. بهش احساس درستی میداد. احساس رهایی میکرد.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...