سلام.
دویونگم هیونگ. و این آخرین نامهایه که برات تو این دفتر مینویسم. ببخشید که خطم بده، بههرحال مطمئنم که میتونی بخونیش. احتیاج داشتم که یه بار دیگه باهات حرف بزنم. درست و حسابی. جوری که به گوشت برسه. بهجز این دفتر، دیگه هیچی ازمون باقی نمونده. هیچ نشونهای که بگه یه روز اینجا بودی.
خبری از خاطرهٔ جدید نیست چون... نیستی. هیچجا نیستی. امروز هم نبودی. ایستگاه هم نبودی. جاهای زیاد دیگهای باهم نرفتیم. نمیدونم کجا دنبالت بگردم. وقتی داشتم برمیگشتم پاهام کم میآوردن ولی بالاخره رسیدم. غروب شده. کل روز رو راه میرفتم. کف زمین شهر بودم. راستش فکر کردم اگه پیاده برم شاید اتفاقی ببینیم. شاید پیدام کنی. میترسم گم شده باشی. ولی خبری نبود. شاید هم نشناختیم هیونگ. احمقت بیریختتر از همیشه شده.
آخ. واسه این لکهها هم ببخشید. قطع نمیشن هیونگ. قد یه اقیانوسن و درونمن. دیدمشون. تمومشدنی نیستن. گمونم از خیلی وقت پیش جمع شدن.
از خیلی وقت پیش، وقتی که تو حتی یادت نمیاد. چون نبودی. هیچوقت برات نگفتم، اگه این آخرین نامه است، گمونم دیره ولی بالاخره باید بگم. دلم میخواد بدونی. دلم میخواد همهچیز رو راجع بهم بدونی.
من یه عمو داشتم. برادر کوچکتر بابام بود. آدم محشری بود هیونگ. کاش دیده بودیش. بقیه بهش اسم میدادن ولی به نظر من اون انگار جادوگر بود. انگشتهاش روی پیانو جادو میکردن. خودش بود که به من هم یاد داد که یهکم جادو کنم. شبها برام قصه میگفت. از قصرها و پریها و شیاطین میگفت. از اودین و پسرهاش. بعضیوقتها هم که برام چای انگلیسی درست میکرد، داستانهای اسکار وایلد ایرلندی رو تعریف میکرد. هیچوقت داستان اون بلبلی که به خاطر یه شاخه گل رز خودش رو میکشه، برات گفتم؟ اون داستان مورد علاقمه. بلبله از خون خودش به یه بوته گل رز خشک میده و براش همزمان میخونه تا اون بوته یهدونه رز سرخ بده.
این پیانو مرده که اینجا میبینی مال اون بود. قبلی که بمیره دادش به من. چند سالم بیشتر نبود ولی مرکز دنیام رو گذاشتن زیر خاک. نمیتونستم کاریش کنم. زورم نمیرسید. هیچوقت زورم نرسید هیونگ. همهشون دارن توی سرم تکرار میشن. وقتی عمویی که بهجای پدر و مادر واقعیم بود رو کردن زیر خاک، وقتی تو مدرسه بهم زور میگفتن، وقتی بابام هیونگ رو اذیت میکرد. وقتی هیونگ رفت و من دیگه حتی تو خونه هم کسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم. دلم همیشه خیلی براش تنگه. وقتی جونگوو برای من احمق بیارزش اذیت شد. وقتی جلوی چشمم آخرین یادگار عمو رو زجرکش کرد. بعدش کاری کرد که دوستهام رو به زحمت ببینم و بهجاشون اون کتابهای لعنتشده رو حفظ کنم. میدونی دیگه چی کار کرده؟
تو راه برگشتن یه عالمه رز چیدم از هرچی پارک که سر راهم بود. نزدیکهای بهاره، دارن گل میدن. خیلی قشنگن ولی به گرد پای چشمهات هم نمیرسن. دعوام نکن که چرا کندمشون، پول نبرده بودم. فکر کردم اگه رزها رو ببینی شاید پیدام کنی. شاید یادت بیاد که من کی بودم. میدونی چرا دست خطم بدتر از همیشه است؟ به خاطر خارها. انقدر زخم شده که به سختی مداد رو نگه میدارم. ولی خیلی راضیم. حداقل یهکم از دردی که میکشم رو میتونم ببینم. یهکمش، خیلی کمش، قابل لمس شده.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...