مامانها یه چیزهایی از بچههاشون میدونن که باورنکردنیه. مهم نیست چه طور آدمی باشه، چقدر بشناسنت، بهت نزدیک باشن یا نه، یه چیزی بین مادر و بچه هست. همیشه. مثل یه نخ نامرئی. کسی که تو رو توی وجود خودش پرورش داده همیشه بیشتر از هر کس دیگهای تو دنیا ازت اطلاعات میگیره. چیزهایی رو میفهمه که حتی خودت هم از وجودشون خبر نداری.
مادر دویونگ اون شب نگران بود. همونطور که به دویونگ گفته بودن، اصلاً قرار نبود زود برگردن، ولی به شوهرش اصرار کرد زودتر برن خونه. میخواست اون شیر رو گرم کنه و براش ببره و بهش شب به خیر بگه. واقعیتش این بود که اون شیر رو از اول برای قرصها نمیبرد. آقای کیم با قرصها درگیر بود و میدونست که دویونگ از خوردن هر دارویی بیزاره. از بچگی عادت داشت، داروهاش رو نمیخورد. اگه میفهمید برای چی هستن که باز یه بار دیگه دعوا راه مینداخت. پس محبت مادرانه بیگناه همسرش رو هدف قرار داد. بههرحال برگشتن، خانم کیم برای شیر و آقای کیم برای قرصها.
خونه کاملاً تاریک، ساکت و سرد بود. مثل یه تابوت، مثل یه گور. برقها رو روشن کردن و خانم کیم اول از همه شیر رو گذاشت تو مایکروویو، بعد خم شد که از کابینت کناری قرص برداره و... نبودن. طول کشید تا بفهمه. اول چون ذاتاً آدم کندی بود، دوم چون میترسید که باور کنه. با اینکه میدونست جای دیگهای نذاشته، یهکم چند تا کابینت دیگه رو زیرورو کرد و بعد رو به شوهرش با رنگ پریده گفت: قرصها نیست.
آقای کیم که تا اون لحظه با اخم به یه چیزی روی زمین زل زده بود، خم شد و برش داشت. نیمه خالی یک کپسول بود. چیزی که احتمالاً دویونگ وقتی اشکهاش مانع این میشدن که درست ببینه، از دستش در رفته و افتاده بود یه گوشه. بعد، فقط دویدن تا اتاقی که درش قفل بود. پسرک توقع نداشته به این زودی بیان، ولی باز هم انقدر عقلش رسیده بود که جلوی هر احتمالی رو بگیره.
آقای کیم آدم قویای بود، ولی اون لحظه ضعیفترین موجود دنیا شده بود. تصور جنازه بیجون پسر کوچیک خوشخندهاش دنیا رو روی سرش خراب کرد. حجمی از احساس رو تو خودش حس میکرد که هیچوقت دیگه حسش نکرده بود. نه حتی توی خوشحالترین روز زندگیش. این یه واقعیته که قدرت غم از شادی خیلی بیشتره. منصفانه نیست ولی واقعیته. یه غم میتونه نسبت به هزارتا شادی کورمون کنه. مثل مشکلات کوچیکی توی دویونگ که آقای کیم رو به هزارتا خوبی ریز و درشت پسرش کور کرده بود و حالا داشت به خاطرش تقاص میداد. و چه تقاص سنگینی! چقدر سنگین.
نفهمید چطور در رو باز کرد، ولی منظرهای که بعدش دید، دیگه هیچوقت از جلوی چشمهاش کنار نرفت. حاضر بود هرکاری بکنه ولی اون تیکهٔ وجودش رو اونجوری که دید، نبینه.
مثل همیشه زیر پتو خودش رو جمع کرده بود و طبق معمول پنجره رو باز گذاشته بود و صورتش رو به آسمون بود تا بتونه ماه رو ببینه. همون دفتر قدیمی رو به همراه یه عالمه رز پژمردهٔ قرمز بغل کرده بود، ولی دستهاش دورشون شل شده بود. رنگش پریده و لبهاش نیمهباز بود. زیر مهتاب، توی اتاق تاریکش، یجورهایی میدرخشید. شبیه یکی از افسانههای پریانی شده بود که بچگی عاشقشون بود.
YOU ARE READING
His Imaginations | Dotae
Fanfictionیادمه یه شب که خوابم نمیبرد، دستهاش رو گذاشت روی چشمهام تا بسته بمونن و بخوابم. خوابیدم. + ممکنه فکر کنید دارم اسمی رو اشتباه مینویسم ولی درواقع به عمده. + اسم هر فصل بریدهای از یه ترانه است، اسم آهنگ رو آخر همون فصل مینویسم. 🏅 #1 in #nctu...