Chapter 12

582 181 39
                                    


فصل دوازدهم

بکهیون


درست به محض رسیدنم به ورودی در، متوجه بلی می‌شم که آرام آرام پله‌ها رو طی می‌کنه و جوری چشم‌هاش رو می‌خارونه که انگار می‌خواد توی بغلم ولو بشه و بخوابه. اما من حتی نباید یک ثانیه رو هم از دست می‌دادم چون به هیچ وجه حال و حوصله غرولند‌های لواندر رو سر دیر رسیدنم به رستوران، نداشتم.

«یه لحظه صبر کن پاپا.»

بند کیفم رو، رویِ شونه‌ام جا به جا می‌کنم و توجهم به سمت صدای بل جلب می‌شه. به سمت اتاق نشیمن برمی‌گردم و به سمت بلی که حالا وسط راهرو ایستاده، خم می‌شم: «بلِ پاپا؟ چرا این وقت صبح بیدار شدی؟»

بل مثل همستر‌ها خمیازه می‌کشه و شاخه رزی که توی دستش مونده بود رو به سمتم می‌گیره: «دیشب خوابم برد. عمو چانی گفت اینو به تو بدم، تو هم بعد از ظهر توی میدان چمپس اینو بهش برگردونی.»

سرم رو چند باری تکون می‌دم تا به خودم بیام. صبحانه کامل همراه با قهوه شیرین خوردم تا اثر مستی دیشب و سردردم کاملا از بین بره. اما هنوز خسته به نظر می‌رسم. توهم نیست. دست بل گل هست. گلی که به نظر می‌رسید دیشب یک جایی قایمش کرده بود که چشم من نخورده. حالا هم الآن یادش افتاده که گل رو به من تحویل بده. ماموریتش تکمیلِ فرمانِ عجیبِ عمو چانیِ روان پریشش بود.

«گل رز؟ بلِ پاپا؟ می‌دونی که بهش آلرژی می‌دی.»

«نچ، عمو چانی قبلش بهم دارو داد. گفت که باید گل رو صحیح و سالم بهش برگردونی.»

گل رو توی دستم تکون می‌دم و آه می‌کشم. چون می‌دونم قراره هر کوفتی‌ای مثل عطسه و گرفتگی بینی باهاش به سراغم بیاد. دست کم سعی می‌کنم گل رو بو نکنم. این دیگه چطور دیوانگی‌ای بود؟

«عمو چانی نگفت چرا داره بهت گل رز می‌ده و ازم می‌خواد بهش برگردونم؟»

بل بی‌حوصله به سمت آشپزخانه رفت. صندلی کوچیکش رو مقابل گاز گذاشت، ازش بالا رفت تا هم قد گاز بشه. شیری که داخل قابلمه استیل براش گرم کرده بودم رو توی لیوان مخصوصش می‌ریزه و توضیح می‌ده: «قراره با هم یه نقشه بکشیم تا دشمنی تو رو نسبت به گلای رز یا هر گل و گیاهی برطرف کنیم.»

چندباری پلک می‌زنم و با ابهام می‌گم: «چه دشمنی‌ای؟!»

بل عسل رو با قاشق کوچیکی قاطی شیرش می‌کنه و از صندلی پایین میاد. به من با اخم نگاهم می‌کنه و غر می‌زنه: «تو واقعا با گلای رز دعوا داری پاپا. با عمو چانی به این نتیجه رسیدیم.»

بلِ پاپا عمو چانی تو نتیجه گیری هم می‌کنه؟! با اون عقل نخودیش می‌شینه فکر می‌کنه و نتیجه گیری هم می‌کنه؟ عجیبه...

Lost In Paris {COMPLETED}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora