فصل سیام
بکهیون
به من نگاه کن، لی جی-ایون، تمام چیزهایی که در اطرافت شاهدشون هستی و بهت آسیبی میزنن یا زیبا به نظر میرسن، برای من پوچ و بیارزشن. چون به گرد زیبایی تو نمیرسن. تو با ارزشی. لایق تمام عشقی هستی که من بهت میدم و تو جایی امنتر از آغوش من نداری.
ایستادن جلوی نوچههام، به خاطر شرط مضحکی که به پا کرده بودم، برای بیون بکهیون هجدهساله سخت نبود. من طعم سختی رو درست و حسابی نچشیده بودم، نه؟ مغرور و جوان بودم. خطرناک و کله شق و احمق. مثل پرندهای که برخلاف بقیه اعضای اجتماعش، حرکت میکنه و به سمت سردترین مناطق، اوج میگیره تا فقط زیبایی خطر رو به چشم ببینه.
من زیبایی رو در اینجا میبینم. بین هیاهوی قلبم و عشق نونهال و سمیای که درش جوانه زده. سم معتاد کننده و دوست داشتنی من... شیرین میبینمش و هنوز نمیدونم چقدر از اونچه که من میپندارمش، خطرناکه و شجاعتی بیشتر از این حرفها میخواد.
با گرفتن دستهای او توی سالن خالی اینچئون پرسه میزنم. میخوام قاه قاه به حال و روز خوب و خوشم بخندم که دستم بین دستهای ظریفش فشرده میشه. جیون هنوز غمگینه اما سعی میکنه همراه من لبخند بزنه. انگار نه انگار همین یک هفته پیش به خاطر پیدا شدن نامههای عاشقانهای که لای کتاب جیون گذاشته بودم و جفتمون تنبیه شده بودیم، ناراحت هستیم. کتک خوردیم. از کمر. با چماق ناظم کیم. دردناک بود و تحملش برای شانهها و کمر ظریف جیون سخت بود. به ستارههایی که گواه عشق من به اون دختر بودن قسم، من به قدری خطرناک بودم که حتی میتونستم جان ناظم کیم رو به خاطر آسیب زدن به جیون بگیرم! چون دم گوشش عزیزکم از عشق بدترین چیزها رو خونده بود. بهش گفته بود که پسرایی مثل من بیچارش میکنن. از بدنش سؤاستفاده میکنن و به حال خودش ولش میکنن. همهاش به خاطر یک اتفاق نحس بود که به یک سال پیشِ بوکچون مربوط میشد. زمانی که کشیش کلیسای بوکچون فهمید یه دختر سال اولی توی دبیرستان اینچئون حامله شده. دخترک چیزی از پسر نگفت. و نتیجهاش این شد که از خانواده و پدر روحانی کتک بخوره و همراه بچه متولد نشدهاش جون بده. و افکار خطرناک من با آرامش مطلق و لبخند جیون کنترل شدن و حالا پرسه میزنم و دستهاش رو تکون میدم و او وادارم میکنه تا ساکت باشم.
خبری هم از جونگین نبود. هر روز اون پسر تکراریتر از روزهای قبلش رقم میخورد. همه پسرها به زودی قرار بود به ارتش برن و بعد هر کدوم در مسیرهای هموار و غیر هموار زندگیهاشون قدم بردارن و قلبهاشون با خاکستر ارتش تیره بشه. من شور و شوق و شیرینی و هیجانی که عشقی مفرط، به رگهام انتقال میده رو حس میکنم. کاش میشد آدمها تا ابد با اون حس زندگی کنن. چون زیباتر و کشندهتر از اون حس، توی دنیا وجود نداره.
![](https://img.wattpad.com/cover/282326599-288-k522156.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Lost In Paris {COMPLETED}
Fiksi Penggemarچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...