Chapter 20

587 172 27
                                    

فصل بیستم

چانیول

صدای تلویزیون به قدری بلنده که حتی از راهروی باریک خونه هم به گوش می‌رسه. می‌شنوم که بکهیون زیر لب غر میزنه بل حتما از نبودش سواستفاده کرده و تکالیف کره‌ایش رو ننوشته. این موضوع رو بیان می‌کنه و باعث می‌شه ناخودآگاه خنده‌ام بگیره. من نباید اینجا باشم. این چیزی بود که به الگا قول داده بودم. چون می‌دونستم بکهیون هرگز به من دل نخواهد سپرد و این در نظر من، تراژدی دردناکیه. کسی رو از اعماق قلبت دوست بداری، بخوای عشق بورزی و عشق دریافت کنی اما نشه. من باید در هجده‌سالگی خوب درس‌هام رو یاد می‌گرفتم. باید در دانشکده حقوق سئول، در کنار تمام دروس مسخره‌ای که دیوانه‌وار دوستشون داشتم، یاد می‌گرفتم که قلب انسان می‌تونه به سردی و سختی سنگ باشه و هرگز شانسی نداشته باشی که تغییرش بدی. اون‌ها که اینجور چیز‌ها رو یادم ندادن. خیل خب، خیل خب، خیل خب... اونطوری توی ذهنتون به پارک چانیول بیچاره عاشق پیشه چپ چپ نگاه نکنین! طوری که بکهیون در اوایل آشنایی‌مون نگاهم می‌کرد، نگاه نکنین! اینطور نه که انگار روان‌پریشی چیزی هستم. من فقط صادقانه و معصومانه به اون مرد بیست و پنج ساله دل بستم و دل دادم. البته هنوز رد و بدل کردنی وجود نداره. اون که هیچی نمی‌دونه... چون به قول الگا، یک قلب شکنه. البته دست خودش نیست. او حتی خودش هم یک عاشق پیشه هست. شاید الآن دست‌هاتون بره روی قلب‌هاتون و پیش خودتون بگید: "آخی... مرد بیچاره همجنسگرای عاشق پیشه بچه ننه..."

ترحمتون قلبم رو به درد میاره. اگر بخوام دست کم با شما راجع به احساساتم صادق باشم، این یه حقیقته. ولی در یک وجه دیگه، حق با شماست. من کلی چیز برای یادگرفتن داشتم. از عشق و قلب انسان. دست کم اینطور نبود که فقط خلاصه بشه به ترشح یک سری هورمون‌های مزخرف مثل تستوسترون یا آدرنالین در نوجوانی‌ام یا رقصیدن با دختر ها یا تیپ زدن برای جلب توجهشون در دبیرستانم، اون هم به اجبار لوهان. یادم می‌آد وقتی اولین‌بار توی هجده‌سالگی با دوست دختر دبیرستانی‌ام یه سکس افتضاح داشتم، به شدت مضطرب شده بودم اما لوهان جدی جدی بهم افتخار می‌کرد! و ادعا داشت بالاخره برای خودم مردی شدم! آه مضحکه. پارک چانیول کتابخون گوشه گیر داستانی که دارید می‌خوندیش، تو عالم دیگه‌ای به جز این حقیقت‌های تلخ سیر می‌کرد. در کتاب‌های عاشقانه، مجلس‌های رقص با طعم و رنگ و بوی گرون‌ترین شراب‌های فرانسوی و دخترهای رقاص دامن پوش و زیبا. حالا باز من اینجام. با یک داستان متفاوت. و این داستان عجیب، درباره عشق من به مردیه که ازش فرار می‌کردم چون می‌دونستم قراره آسیب ببینم. الگا من رو خوب شناخته بود. من از شکست می‌ترسیدم. نمی‌دونستم که اگر قرار نبود بکهیون از علاقه من بویی ببره، می‌خوام چیکار کنم. شاید روزهای من مثل قبل‌ها رقم می‌خورد، کار می‌کردم و شب‌ها با پریشون حالی‌ام و تلخ‌ترین قهوه با بالاترین درصد کافئین، پرونده‌های هر ماه و هر هفته رو طوری با دقت مطالعه می‌کردم که حتی یک نکته رو هم رد نکنم. با آقای دلپی می‌نوشیدم، گلف بازی می‌کردم و شاید به دختر زیبای دیگه‌ای برمی‌خوردم و رابطه‌ام رو جدی‌تر کردم تا تنهایی‌ام التیام پیدا کنه.

Lost In Paris {COMPLETED}Where stories live. Discover now