فصل سی و ششم
چانیول
«هی...»چندین ساعت به خواب رفته بودم؟ دربارهاش ایده خاصی نداشتم.
«خمپاره کوچولو؟»
این لقب جدیدیمه؟ دوستش دارم. صادقانه دوستش دارم. منبع صدا رو هم خوب میشناسم. اگر پلکهای سنگینم اجازه بدن، میتونم محیط اطرافم رو تجزیه و تحلیل کنم.
«بیدار شو آقای وکیل. میخوام از اشتباه جفتتون چشم پوشی کنم ولی نمیشه. با بل تا ساعت یازده خوابیدی.»
چیزی در ذهنم جرقه میزنه و به کمرم تکونی میدم. انگشتهای باریکش رو بین موهام حس میکنم که دارن نوازشم میکنن. مثل نسیم بین موهام به رقص دراومدن و دوست داشتنی و دلنشینن.
«بیداری نه؟ چشماتو باز کن!»
به آرومی پلک میزنم. طلوع آفتاب رو از پنجره تراس به خوبی دارم میبینم. ولی هوای سرد خونه این مسئله رو نشون نمیده که ساعت یازده باشه. اولین چیزی که میبینم چهره بکهیون در برابر چهرهامه. خدای بزرگ... این مثل یه رویا میمونه. کلمات ایمیلش رو به یاد دارم. به خوبی به یاد دارم. این انسانها دلتنگی رو چطور توصیف میکنن؟ یک سنگینی بزرگ و دردناک بر روی قلبهاشون؟ توصیف من از اون دو هفتهای که به بکهیون فرصت داده بودم تا بدون کمک من بتونه شرایطش رو بهتر کنه، دقیقا همینطوری گذشت. شاید دلتنگی مثل سنگیه که بر روی تیک تاک عقربه ساعتی میافته و گذر زمان رو کند میکنه. این سنگینی و درد رو روی قلبت هم حس میکنی تا وقتی که انتظارت تموم بشه.
لحظهای که ایمیل رو دریافت کردم، لحظه دست نیافتنیای بود. هیچ هم کلیشه نیست! اونطوری به من بر و بر نگاه نکنید! من ماه به ماه هم حساب ایمیل خصوصیام رو چک نمیکنم چون کس خاصی بهش دسترسی نداره. جز الگا، لوهان، اوما، آپا، بل و بکهیون. حالا رفع دلتنگیای اتفاق افتاده. چون لبخند بکهیون اینجاست.
من بعد یک روز کاری خستهکننده، به طور اتفاقی به ایمیل بکهیون برخوردم. قلبش رو به روی من باز کرده و بهم اعتماد داره. من رو دوست داره. با اینکه من هنوز یک قدم از او جلوترم، اما همینها هم برای من دنیایی فراتره. همون دنیا و عالم تخیلی که با بکهیون به اوج شجاعت رسیدم و برای غلبه با ترسهام قدمی برداشتم. هیچ چیز دیگه گنگ نیست. حالا همهشون قابل توصیفن. حالا دوست داشتنی هستن.
«بهت گفته بودم خیلی خوشگل میخندی فسقلی؟»
لبخندم پررنگتر میشه و بیشتر زیر ملافه میرم. با اینکه از هیچ چیز خبر ندارم. فقط یادمه تا ایمیل بکهیون رو سر میز شام خوندم، مارتای بیچاره رو تنها گذاشتم و با بزرگترین بسته پیتزا خودم رو به خونه بکهیون رسوندم. با آقای لارنت و بل و ماریان شام خوردم و بعد بازی با ایکس باکسم و بل، در انتظار بکهیون موندم. سورپرایز میشد من رو یکهویی ببینه نه؟ شوخیش گرفته بود؟ فضا و زمان؟ من به هیچ کدومشون احتیاج نداشتم! تاریخ بیستم نوامبر تولد دوباره من بود. اغراق نیست، حقیقته. من خیلی وقته که با این حقیقت شیرین رو در رو شدم. یه موهبت کوچیک توی زندگی بی سر و صدای من، اینجا داره به من لبخند میزنه، موهام رو نوازش میکنه و بهم میگه لبخند دوست داشتنیای دارم.

BINABASA MO ANG
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanfictionچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...