فصل بیست و پنجمچانیول
عصر آخرین روز ماه اکتبره و دادستانی کل چمپس مثل آخرین روزهای هر ماه، خلوتتر از هر موقعی در ماهه. از اینکه برای مراسم نامزدی پسرعموی عزیزم به کره نرفتم، به هیچ وجه پشیمون نیستم. چون کارهای مهمتری برای انجام دادن دارم. و البته ناراحت نشدن مینسوک خوشحالم میکرد و تشویق برادر خلم به پافشاری در علاقهام به بکهیون، بیشتر کلافهام میساخت.بازپرس برام پرونده جدید معین کرده و واقعا امیدوارم بتونم از پس این یکی بر بیام. ولی البته که میتونم. برد در این پرونده، برام مهمه.
پرونده فعلی آسون به نظر میآد. چون بازپرس دلپی ادعا میکرد که زن جوانی که اهل کره بود، میخواست حضانت بچه هشت سالهاش رو به عهده بگیره و ممکنه در طی این مسیر، پدر فرزندش، کمی مشکل ایجاد کنه. از بقیه جزئیات پرونده اطلاعی ندارم. فقط باید هر چه زودتر با اون خانم توی دفترم ملاقات کنم. بازپرس من رو معرفی کرده تا شاید از روی ملیتهامون، با هم بهتر بتونیم پرونده رو پیش ببریم و بیشتر احساس راحتی کنیم. خب نباید دست کم بازپرس رو سرافکنده کنم. از این موضوع مطمئنم و بازپرس من رو شخص خیلی معتمدی معرفی کرده پس نباید اینبار مشکلی پیش بیاد یا باز مست کنم و سر بکهیون بیچاره خراب بشم.
پلههای دادستانی رو تند تند پایین میرم و در انتظار بوق خوردن تماسم میمونم. به این فکر میکنم که بازپرس به گفته خانم لی، تاکید کرده پدر اون بچه، کلهشقتر از این حرفهاست و شاید سخت فرزندش رو به خانم لی تحویل بده. به نظر آدم سر به هوا و یاغیای میآد چون بازپرس میگفت به هیچ وجه شرایط نگهداری از فرزندش رو نداره.
تلفن با صدای پشت خط پر میشه. به انتهای پلههای دادستانی میسم و فوری جواب صدای پشت خط رو میدم: «خانم لی جی ـ ایون؟»
صدای خانم لی پخش میشه: «روز به خیر موسیو پارک. دیروز توی دفترتون بودم اما منشیتون گفت توی روزهای فرد به دفترتون نمیرید.»
راهرو رو تند تند طی میکنم و خودم رو به محوطه میرسونم. سوییچ ماشین جدیدم که به پیشنهاد بکهیون خریده بودمش رو از کیفم با هزار جور بدبختی درمیآرم. خوشبختانه ابرها هنوز خاکستریان. و نمیبارن. این خودش یک جور خبر خوشه.
«بله، خیلی خیلی متاسفم که وقتتون گرفته شد. امروز راس ساعتی که منشی تعیین کرد، میتونیم هم رو ببینیم.»
خانم لی با احترام جواب میده: «مشکلی نیست، راس ساعت چهار توی دفترتونم.»
کنار ماشین میایستم و با احترام به فرانسه میگم: «ممنونم. میبینمتون.»
و تلفن رو قطع میکنم. روی سوار صندلی راننده مینشینم و دست روی فرمان میاندازم. رانندگی کردن خوب یادم مونده ولی فقط بیست دقیقه تا رسیدن به دفترم وقت دارم. باورم نمیشه به حرف و دک و پز بکهیون پساندازم رو صرف خریدن یه جیپ مشکی رنگ کردم. چندتا وکیل توی دنیا جیپ مشکی رنگ دارن؟ این بخش عجیب ماجراست. بکهیون هنوز هم نادیدهام میگیره. انگار نه انگار که شب تولد بل بینمون اتفاقی افتاد. اون فقط توی زندگیم حضور پیدا کرده تا من رو تشویق به هر کاری بکنه جز اینکه بذاره عاشقش باشم. و زندگی من بدون اون عشق زجرآوره.
YOU ARE READING
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanfictionچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...