Chapter 8

827 218 139
                                    


فصل هشتم

بکهیون


هوا کاملا تاریک شده و من آشفته، خسته و کلافه به نظر می‌رسم. روز کذایی مزخرف. ساعت کاریم بیشتر شده و از طرفی حقوقم هم کمتر و همه‌اش تقصیر اون مرد کودن مزاحم بوده.

حتی اینطور به نظر نمی‌رسم که واقعا از اعماق قلبم بخشیده باشمش ولی او خیلی بچه بود. به نظر نمی‌آد من دیگه به این مسئله اهمیتی بدم. زندگی من در برهه‌ای ایستاده، براش میجنگم، ایستادم و در عین حال به بهتر شدنش امیدوار موندم. اما شرایط من فرقی نمی‌کنه. به غیر از اینکه خسته‌تر از قبل‌ها می‌شم، غرولند‌های بل کوچولوم رو تحمل می‌کنم، و بیشتر از قبل کار می‌کنم. من شغلم رو از دست ندادم اما هنوز در بحبوحه عجیب و پارادوکس زندگی‌ام هستم. هر چقدر سخت‌تر تلاش می‌کنم و از آدم‌ها فاصله می‌گیرم و اونها رو از خودم می‌رنجونم، بیش از پیش احساس پوچی می‌کنم.

این بد‌ترین پارادوکس و نقص زندگی ما‌هاست. احساس پوچی کردن به اندازه لمس کردن مرگ، دردناکه. ذره ذره جونت رو می‌گیره و حس می‌کنی کل زندگی‌ات روی دور چرخشی‌ای افتاده و از جلوی چشم‌هات عبور می‌کنه و تو نمی‌تونی تغییرش بدی. چون در اون پوچی غرق شدی. مثل این می‌مونه که در چاله‌ای گیر افتادی و دست و پا می‌زنی تا ازش بیرون بیای. البته آدم‌ها فکر می‌کنن که قراره قهرمانی به زندگیشون وارد شه و از اون چاله و پوچی نجات پیدا کنن. چون تا خودت دست و پا بزنی، ذره ذره نابود شدی. این کاریه که پوچی با تو انجامش می‌ده. بی‌اینکه متوجهش بشی، ذره ذره از درون متلاشی‌ات می‌کنه و آدم‌ها رو از خودت می‌رنجونی و تا ابد توی عالم خودت و چاهی که خودت ساختی، گیر می‌افتی.
خدای من... چقدر فکر مزخرف می‌کنم. من موجود حرافیم ولی به نظرم اون وکیل عوضی از من حراف‌تره و بیشتر از من اراجیف سر هم می‌کنه. حتی نمی‌دونم چرا باید برای روانی‌ای مثل او وقت بذارم و فکر کنم. اما افکار ما به هر جا بخوان در لحظه پر می‌کشن و افسارشون از ذهن‌های ما تصاحب می‌شن. فقط در یک لحظه. قدرت انرژی‌های اطرافمون و زمان دست کم گرفته می‌شه. این کار ماست، زمان و انرژی جهان رو دست کم می‌گیریم.

«بکهیون...»

خب، کیرم تو انرژی جهان و زمان! در حال حاضر من چرند زیاد سر هم می‌کنم پس به چرندیاتم توجه نکنین. اون صدای نحس بم رو مخ پشت سرم رو می‌شنوم و به هر چی انرژی مثبت کوفتی‌ای که در طول مسیر تمرکزم رو روش گذاشته بودم تا جذبشون کنم، فکر می‌کنم؛ همه‌اش کصشر بودن.

اگر نبودن که اون مرد به خودش جرات نمی‌داد خودشو تا اونجا برسونه، به نرده حیاط خانه‌ام تکیه بده، مثل کسایی که تایتانیکشون غرق شده بهم خیره بشه و من رو به اسم کوچیکم خطاب کنه. در سکوتم. سکوت رو ترجیح می‌دم چون به شدت دلنشین‌تر از اینه که باز فحاشی کنم یا کاری کنم که آقای لارنت و ماریان از طبقه بالا متوجه سر و صدام بشن.

Lost In Paris {COMPLETED}Where stories live. Discover now