Chapter 55

467 127 25
                                    

فصل ۵۵

بکهیون

جولای ۲۰۱۸

از هوای پاریس برای اولین‌بار راضی هستم. چون جلوی در ایستادم، بل رو جلوی پاهام نگه داشتم و در انتظار این موندم که جیون خودش رو برسونه. و کاملا حس می‌کنم امروز آسمان در حال گریه نیست. گرچه کمی تیره و تاریکه. اخبار برای شب بارش باران رو پیش‌بینی کرده. مادر و دختر باید زود به خونه بگردن.

بل در ماه سپتامبر راهی دومین کلاس پایه می‌شه و برای این مسئله کمی مضطربه. مدرسه براش قراره با جدیت رقم بخوره و حتی نمی‌تونم تصورش رو هم بکنم که رفتار بل توی مدرسه مثل رفتار خودم باشه. گرچه هر مشکلی پیش بیاد از این به بعد پای چانیول وسطه. از این به بعد شیطنت‌های وحشتناک دخترکم رو پیش بینی می‌کنم. گرچه رد صلاحیتم دو ماه پیش بر طرف شد و بل کل ماه رو پیش من می‌مونه و آخر ماه‌‌ها رو با عموی عزیزش و مامانش وقت می‌گذرونه.

خیلی سعی کردم روی مشکل "مادام لی" گفتنش کار کنم و کم و بیش موفق بودم. گرچه زمان‌بر بود و برای جیون کلی ناراحتی به همراه داشت.

چانیول و من هم بعضی از آخر هفته‌ها بسنده می‌کردیم، هم رو می‌دیدیم و برای فوتبال و اخبار و البته آموزش پیانو وقت می‌ذاشتیم. می‌دونستم مرد پر کار من نمی‌تونه آنچنان توی این زمینه پیشرفت کنه. چون با شاگرد گرفتن، سرش دو چندان شلوغ شده بود و دلتنگی بیشتر به دل‌های کوچک‌مون چنگ می‌زد. چون خلاصه‌ی ملاقات‌هامون به همون بعضی از آخر هفته‌ها خلاصه می‌شد و اگر برای جفتمون کار زیادی پیش می‌اومد، دو یا سه هفته بین‌مون فاصله می‌افتاد. مثل سفر کاری‌ای که به یک باره برای من پیش اومد و بل رو پیش چانیول گذاشتم. دو هفته‌ی اول آوریل، توی نانسی برای اجرای اپرا، خیلی برام ریسک داشت. البته می‌تونستم به حضور الگا هم دلگرم باشم. دور افتادن از پاریس همیشه من رو مضطرب می‌کرد اما این قدم به نفعم بود. چون توی کارم جای پیشرفت داشتم و گاردین دوست داشت تو بعضی از اجراهای خرده پا حضور داشته باشم.

در سه ماه اخیر، کار کافه رو تعطیل کرده بودم. چون دوست داشتم بیشتر برای دروس پایه‌ی یک بل وقت بذارم. این مسئله کم و بیش باعث دلخوری سرینا شده بود. چون می‌دونست وقت نمی‌کنم بهش سر بزنم. باید یاد می‌گرفت که آدم‌ها یک روزی از هم جدا می‌شن و راهشون تغییر پیدا می‌کنه. اما مونا و مونیسا آخر ماه‌ها هنوز هم به من و چانیول سر می‌زدن و با جزوه‌های درسی کنار بل می‌نشستن و سخت برای امتحانات سرگرم می‌شدن و درس می‌خوندن.

یک ماه بعد قرار بود از چمپس برم. قرار بود خونه رو عوض کنم. اقساط ماشین تموم شده بود و دستم برای پس‌انداز اجاره‌ی خونه‌ی جدیدتری باز بود. گرچه وقتی این مسئله رو به پاپا لارنت و ماریان مطرح کردم، جفتشون غمبرک گرفتن و تا یک روز با من حرف نزدن. می‌دونستم که به وجود من وابسته شدن. می‌دونستم که پاپا لارنت، بل من رو واقعا به چشم نوه‌اش می‌دید و ماریان اون رو به چشم برادرزاده‌اش. می‌دونستم که نمی‌تونستم اون پدر و دختر رو به حال خودشون تنها ول کنم. خونه‌ی چمپس براشون بدون بل و من، مثل یک کلبه‌ی تاریک و سوت و کوره. به این مسئله کاملا مطلع بودم. می‌تونستم دست کم این قول رو بدم که با بل می‌آم و هر دمی بهشون سر می‌زنم. چون طی این سال‌ها، اون‌ها تنها خانواده‌ی من به حساب می‌اومدن. حضور جونگین در پاریس تنهایی‌ام رو ازم گرفته. از وقتی که مرد من وارد زندگی‌ام شد، تنهایی‌ام نسبت به خیلی چیزها خود به خود از میان رفت. با تصورش همیشه لبخند می‌زنم و گاه به گاه در پشت پیشخوان، به قدری به یک نقطه‌ی نامشخص زل می‌زنم که بالاخره بل صدام می‌زنه و از خلسه درمی‌آم. این زندگی چیزی نبود که تصورش رو می‌کردم. خستگی کار هنوز هم به من فشار می‌آورد. اما من هنوز در ریتم ملایم و آرامی از زندگی‌ام سر می‌کنم. هنوز هم در انتظارم مادرِ دخترکم از اون زندان خلاص بشه.

Lost In Paris {COMPLETED}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin