Chapter 53

398 118 31
                                    

فصل ۵۳

بکهیون

چانیول ماشینم رو پشت اون ساختمانی که همیشه به دنبال جیون می‌اومدم، پارک می‌کنه. سوییچ ماشین رو توی دستم می‌ذاره و نگاهم نمی‌کنه. می‌گفت برای خداحافظی اومده. اما چهره‌ی سرد و بی‌رحمش این رو نشون نمی‌ده. چه چیزی باز دلخورش کرده؟ اینکه من دارم برای خانواده‌ی کوچولوم فداکاری می‌کنم؟ او باید بفهمه هر روزم و افکارم به این قراره بگذره که این دست‌ها من رو نوازش کردن. من هرگز اون رو از یادم نمی‌برم. خوب می‌دونم که فراموش کردن رو بلد نیستم. و اون هم رها کردن رو بلد نیست. اما حالا داره رهام می‌کنه تا خانواده‌ام رو نجات بدم. مضطربم. ترسیدم. این هفتمین ترس منه. هفتمین ترس لعنت شده. چون دارم رز کوچکم رو رها می‌کنم. در حالی که قرار بود تا هستم و وجود دارم، او برای من از زیبایی گل‌های رز بگه و من بهش بگم که اون مثل گل رز، زیبا، رئوف و ساده هست. قلب پاکش رو نباید ببازه. میان تاریکی هم که شده باید همیشه به روییدن ادامه بده و بدونه که قلب من هرگز اون رو رها نمی‌کنه.

از خوردن ناخن‌هام دست بر می‌دارم. به همون اندازه که تصورش رو می‌کردم، سخته و حتی سخت‌تر هم شده. به اندازه‌ی شنیدن ضجه‌های جیون توی زندان مرزی، این خداحافظی برای من سخته. گویی کسی داره به قلبم پنجه‌های تیزش رو می‌کشه و گفتم که؛ من لایق این زخم و درد و شکنجه‌ام. همیشه بودم. طوری قلبم خراشیده می‌شه خراشش یک جای دیگه در کنار خراش‌های قبلی‌ام می‌گیره و و جگرم و جانم می‌سوزه و قلبم به خون و خاکستر می‌افته. جان کوچک بکهیون هجده‌ساله همینجور خراشیده شد. و این‌بار با جدا شدن از رز کوچکش قراره خراشیده بشه.

با تردید بهش نگاه می‌کنم. حق نداره انقدر بی‌‌رحمانه رفتار کنه. «چانیول؟»

فوری دست‌هاش رو به هم می‌زنه و از داخل داشبورد سوییچ اضافه رو درمی‌آره. موهاش رو بالاخره به گفته‌ی من، همینجوری جلوی چشم‌هاش ریخته، لباس رسمی دادستانی رو پوشیده و با همین اوضاع می‌خواد کارش رو شروع کنه. هنوز هم می‌خواد دنیا رو نجات بده. عزیزک من نترس و شجاع شده. می‌دونه باید اونطور باشه که خودش می‌خواد. و به من دوست داشتن رو یاد داده. هرگز از قلبم این وداع رو پاک نمی‌کنم. می‌خوام بدونه. می‌خوام بفهمه و با پوست و استخوان این مسئله رو درک کنه که من هرگز ازش دلخور نشدم. نباید فکر کنه من هم جزو شش میلیارد انسان‌هایی هستم که قراره اون لمس‌ها و بوسه‌های زندگی دیرینه‌اش رو فراموش می‌کنن.

«سوییچ پیشمه. بعد رفتنتون از فرودگاه شارل دوگل می‌آم و می‌برمش.»

«چانیول...»

کمربندش رو فوری باز می‌کنه و غر می‌زنه: «مي‌دونم مراقبم زود از اینجا دور می‌شم. انتهای این خیابون جلوی چشم خودت ماشینم رو پارک کردم.»

Lost In Paris {COMPLETED}Место, где живут истории. Откройте их для себя