Chapter 21

654 177 104
                                    


فصل بیست و یکم

بکهیون

بارون تازه بند اومده. قطراتش روی در شیشه‌ای و چوبین بسته تراس، درحال چکیدن هستن و من محو در تماش کردن اون قطرات هستم. محو در تماشای مکان همیشگی گپ زدنم با چانیول. فکرم غمگین‌تر از این حرف‌هاست تا براتون چیزی از حالم بگم یا دلیل فکر کردنم به چانیول رو در راس دوازده شب توضیح بدم. من به شدت برای باخت ماریان در دادگاه، عصبانی و کلافه‌ام. یک هفته گذشت و ماریان با کوله باری از مشکلات، فقط تونست با کلی خفت و خواری، از اون پیرمرد عوضی جدا بشه. من بعد روز دادگاه، دیگه چانیول رو ندیدم. به طرز عجیبی از او دلخور نیستم. صرفا فقط می‌خوام ببینمش و ازش بخوام تا هیچ وقت از اتفاقی که افتاده، فرار نکنه. شاید فقط کمی بد دهنی می‌کردم و او کمی ناراحت می‌شد و در نهایت همه چی به حالت اول خودش برمی‌گشت. ولی چانیول مثل ترسو‌ها غیبش زده. اون حتی بعد دادگاه هم کنار ماریان نبود. بازپرس حکم بسته شدن پرونده رو صادر کرده بود و دیگه هیچ کاری از دست چانیول برنمی‌اومد.

ماریان برای من عزیزه. مشخصا ناراحت و خسته‌ام و روز‌های مزخرفم توی سپتیم، فشار بیشتری بهم می‌آره. من هفته پیش، به دیدن جیون نرفتم. مشخصا معلوم بود که چرا. اون روزی که چانیول رو به خونه‌ام دعوت کرده بودم، به دلیل عجیبی تا نصف شب سرم رو مشغول حرف زدن کرده بود و توی خونه من مونده بود. درحالی که در مواقع عادی، زودتر خونه‌ام رو ترک می‌کرد و حرص بل رو درمی‌آورد. من گذر زمان رو متوجه نشده بودم. پارک چانیول حتی شانس دیدار من رو با جیون، ازم گرفته بود. چه غیر عمد می‌بوده و چه از عمد. اون از ششم هر ماه من خبر نداره... داره؟

حالا که دقت می‌کنم، از دست چانیول عصبانی هستم. دست کم به این تظاهر می‌کنم که نیستم. چون دوست ندارم در ذهنم، اون و محبت بی‌حد و اندازه‌اش رو سرافکنده کنم.

با پلیور سرمه‌ای ضخیمی که پوشیدم و پتوی پشمی‌ای که روی شونه‌هام انداختم، دیگه انتظار ندارم سردم بشه. چون نمی‌تونم از جام تکون بخورم و شعله شومینه رو بیشتر کنم.

حس می‌کنم به یکی از قهوه‌های تلخی که وکیل پارک با لذت می‌نوشید، نیاز پیدا کردم تا از خستگی چشم‌هام رو ببندم و انقدر فکر و خیال نکنم. فکرِ دیدارم و گذشته‌ام با جیون رو از سرم فعلا بیرون بندازم. و به این فکر نکنم که تا چند وقت بعد با درآمد کوفتی کمی که لواندر برام بعد ماجرای دزدی تعیین کرده، چطور می‌خوام زندگیم رو بهتر کنم و از نقطه ایست درش بیارم. یا حتی شانس این رو پیدا کنم که اجاره پاپا لارنت رو پرداخت کنم یا جیون رو برگردونم و در انتها افکارم به سمت این پر نکشه که بتونم رویای پرنسس‌های زندگی‌ام رو باید براورده کنم. اما بیون بکهیون بیست و پنج ساله برای همین تا اینجا ایستاده و دوام افتاده، نه؟ و حالا بخشی از افکار من رو ماریان و وکیل خوش قلب او پر کرده. امیدوارم از نادیده گرفتن من دست بکشه. گاهی نصیحت کردن به او ذهنم رو سبک‌تر می‌کنه. وقتی او یا بل پیشم هست، کمتر سراغ اون سیگار لعنت شده می‌رم چون می‌دونم به جفتشون آسیب می‌زنه و من ابدا این رو نمی‌خوام.

Lost In Paris {COMPLETED}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang