فصل سی و دوم
بکهیون
نسیم بوکچون و غروب آفتابش به هم دست همکاری داده بودن تا مثل هر روز زیباییشون رو به اهالی چشم و گوش بسته بوکچون، نشون بدن. بیاینکه بدونن دو تا نوجوان هجدهساله همچنان دارن به زیباییشون نگاه میکنن اما انقدری غرق در غم خودشون شدن که بهشون اهمیتی نمیدن. نسیم موهای جفتمون رو به پرواز دراورده بود و غروب چهره تاریک عزیزکم رو روشن نگه داشته بود. قلبم آرام و قرار نداره و دستش رو گرفتم. به دنبال آرامشم اما پیداش نمیکنم. من ترسیدهام. باز مثل یه بزدل سنگدل ترسیدم. اون موجود نفرین شده توی شکم عزیزکم قراره حسابی آزارش بده. من هم باید بهش عشق بورزم. نمیخوام مثل پدرم بشم. کوچولویی که در وجود جیون جا نهاده بود، هیچ گناهی نداشت. چطور میتونم دوستش داشته باشم وقتی که به این فکر میکنم چقدر جیون قراره از پرورش دادنش در بخشی از تن نحیفش عذاب بکشه.
یک روز تمام بود به خوابگا برنگشته بودیم. یک روز تمام بود حتی گلهای گلخانه هم به روی هیچ کدوممون لبخند نمیزدن. خشکیده بودن. قرار بود بدون ما از بین برن. همه چیز رو قرار بود رها کنیم و زندگیمون رو فدای بچهای بکنیم که حتی قبل تولدش همه چیز رو به وجه دیگهای چرخونده بود. وجهی که هیچ کدوم از ما انتظارش رو نداشتیم.
ساعتهاست روی پشت بام نشستیم. جیون در طول روز بارها خون دماغ شده بود و من فقط تونسته بودم براش از مدرسه چابچی ببرم بخوره. اون خیلی ضعیف بود. با هجدهسال مادر شدن، کلی از انتظارش دور بود.
خوب یادمه که همیشه کیک برنجی، کیمچی و چابچی داخل اتاقک نگه میداشتم و حین تماشا کردن غروب آفتاب اونها رو با هم میخوردیم. درحالی که حالا بیاحتیاطی جیون رو میبینم. او حاضر نیست به هیچ کدومشون حتی لب هم بزنه. چون هر بار که بوشون به مشامش میخورد، حالش خراب میشد و بالا میآورد. به یاد میآرم خاطرات کودکانهامون رو و لبخند محوی میزنم. دستم به ناگاه به سمت شکمش کشیده میشه. توسط دست او.
«چطور داشتیم میکشتیمش؟»
هنوز ذهنم با خاطراتم درگیره. از لحظهای که چشم باز کردم، چمنزار مزرعه پدریم رو دیدم. با صدای پرندههای بوکچون نغمه زیر لب خوندم و شبهام رو با تماشای طوفانهایی که درختهای بلوط دهکده رو از دور دست وحشیانه تکون میدادن و موجب ترسم شدن، گذروندم. من قراره همهشون رو رها کنم. قراره دوستهام رو همینجوری رها کنم. دیگه قرار نبود به ارتش برم. قرار نبود پدرم رو ببینم. داشتم تو یه دنیای وحشتناکتر و بزرگتر قدم برمیداشتم و سقوطم رو حس میکردم. قرار بود دو روز بعد فارغالتحصیلی، بعد برداشتن کمی از پولهای پدرم از صندوقش و نگه داشتن پسندازهای جیون، با جونگین و جنی تا مسیری از بندر بوسان رو طی کنیم. و پایان من قرار بود به جایی وصل بشه که دست کم عزیزکم دوستش داشت. اگر فرار نمیکردم، و اگر شجاع نمیموندم، جیونم رو میکشتن. چون به هیچ چیز امیدی نبود. حتی خودم هم میمردم.
ESTÁS LEYENDO
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanficچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...