Chapter 9

811 199 126
                                    


فصل نهم

چانیول


ساعت راس پنجه. امروز به موقع از دادستانی خارج شدم و یک روز مضحکی رو بی اینکه از اون زن کره‌ای موفق بشم اطلاعی به دست بیارم، گذروندم. به شدت عصبی‌ام. قاضی تاریخ جلسه بعد رو به اکتبر موکول کرده بود. این موضوع بیشتر از همه اذیتم می‌کرد چون تا اون موقع می‌دونستم ماریان گاها مجبور می‌شه پاشو تو اون عمارت نحس و نفرین شده بذاره.

یک هفته است پیگیر شماره‌های تماس تلفنی خدمه اون عمارت هستم ولی مثل همیشه مضطرب و نگران به نظر می‌رسم و تمرکز درست و حسابی‌ای روی کارم ندارم. الگا بیش از پیش سیگار می‌کشه و ما تو روز شنبه یک شام مزخرف در کنار فرمانده گرین داشتیم. الگا به شدت کنار پدرش مضطرب و عصبی شده بود و بهانه اورده بود این حالتش موقتیه. چون فرمانده دوست داشت که ما فورا با هم ازدواج کنیم اما الگا به داشتن یه رابطه پایدار فکر نمی‌کرد. اون هنوز هم به فکر سفرش به نانسی بود و به شدت تاکید داشت که می‌تونه در کمپانی هنری منطقه اصلی اونجا به عنوان مربی استخدام بشه. حتی دوست داشت من هم همراهش به نانسی برم اما پرونده ماریان زمان‌برتر از اونی که بود، به نظر می‌رسید.

ده روز از آخرین ملاقات من با اون مرد گذشته بود و همه اون ده روز به نحس‌ترین شکل ممکن طی شده بود. من تا موفق نشم قدمی در روند پرونده ماریان بردارم، به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنم، به نامزدی‌ام با الگا فکر نمی‌کنم، به رفتن به نانسی* فکر نمی‌کنم، حتی به دیدن خانواده‌ام بعد نه ماه(قبل آخرین کریسمس) فکر نمی‌کنم.

ذهنم به طرز عجیبی درگیر کلی تئوری بررسی نشده‌ای بود و در مسیر اشتباهی قدم برداشته بودم. چون متوجه شدم این بار مرد قد کوتاه‌تری با زدن ضربه محکم‌تری به دستم، کیف رو از دستم کشیده و همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاده. استخوان دست راستم به شدت درد می‌کنه و پوستش زخم شده. از درد تقریبا داد می‌کشم و به دنبال دزد می‌دوم. اون شهر نفرین شده یعنی انقدر دزد داره که به کیف بی‌محتوای من گیر بدن؟!

به دویدن تا جایی ادامه می‌دم که حس می‌کنم زانوهام تحلیل رفتن و دارم پس می‌افتم. به دیوار پشت رستورانی تکیه می‌دم و نفس زنان سعی می‌کنم به خودم بیام. چشم باز می‌کنم و باز خودم رو پشت رستوران سپتیم پیدا می‌کنم.

خدای من... باز اینجام که...

"اینجام" شاید کلمه درستی برای توصیفش نیست. چمپس رستوران‌های زیادی داره و "اینجام" حالا به این معناست که ممکنه بکهیون رو از نو ببینم. البته نه اونطور که انتظارش رو می‌کشیدم.

«بچه وکیل!»

صدایی از پشت سرم می‌شنوم و به مرد قد کوتاهی که من رو صدا می‌کنه، می‌نگرم. او ایستاده، نفس نفس می‌زنه و کیفم رو بین انگشت‌هاش گرفته و دستش روی کمرش مونده.

Lost In Paris {COMPLETED}Where stories live. Discover now