Chapter 50

425 127 63
                                    

فصل ۵۰

بکهیون

کمی کف پاهام گز گز می‌کنن. سر تا پام خیس از بارون مزاحم عصر پاریس شده و آسمانی که در کودکی آبی می‌دیدم، خاکستریه. گمان کنم خیلی زود هجده‌سالم شد. خیلی زود دنیای رنگارنگم جاش رو به این ابرهای تیره و تاریک داد. خیلی زود لبخندهام رو از یاد بردم و در عمق نابالغی، مسئولیتی روی گردن نحیف و باریکم افتاد که توی خواب هم نمی‌دیدم عاشقانه به این مسئولیت دل ببندم و یک مسئولیت نبینمش. بلکه بخشی از وجودم، بهش تنیده بشه و بدون اون حتی نتونم نفس بکشم. در پوچی نفس کشیدن، همانند شنا کردن در اعماق اقیانوسیه که هیچ انتهایی نداره. نفهمیدم کی قلبم رو با زیبای عزیزدردانه‌ام باختم. قلبم رو مرحم ندادم. شاهد باشید که ندادمش. از یاد نبردم. ذهنم و روحم مملو از سؤال و درد و زخمه. سؤالات پاسخ داده می‌شدن. اما قلب کوچک و آسیب‌پذیرم هرگز درمان نمی‌شد. راست می‌گفتن. قلب واقعا از لحاظ فیزیکی آسیب می‌بینه. نمی‌دونستم چطور به اون جان کوچک، جرات دادم، در تاریکی قدم برداشتم، از دست دادم و به دست نیاوردم چیزهایی که از عمر ناچیز و کوتاهم می‌خواستم. همیشه همینقدر احمق، زیاده‌خواه و کله‌شق بودم. هیچ نفهمیدم که چطور باز قاطی این بازی بی‌رحمانه شدم. شاید همیشه کسی که آسیب می‌زد، خودم بودم. در قلبم رو برای مردی باز گذاشتم که توی دفترش عاجزانه ازم می‌خواست صبور باشم و اجازه بدم از روی عشق و دوست‌داشتنش، کمکم کنه. سینه سپر کنه و برای اولین‌بار بذاره حس کنم که قرار نیست تنهایی زمان بخرم. با ذهنی مملو از سؤال و قلبی که با تپیدن و جنبیدن در اعماق وجودم، می‌خواست روحم رو در جسم بی‌جانم نگه داره و نمی‌تونست. هر گاه روحم از دست می‌رفت، بی‌رحم می‌شدم. بی‌رحم بودم. من، بیون بکهیون، همیشه بی‌رحم بودم.

خلا دارم. کلی نقص دارم. کلی بی‌رحمم. با بی‌رحمی عشق می‌ورزم و دنیا هم متقابلا با بی‌رحمی وجودم و عزیزانم رو از من می‌گیره. مهم نبود چقدر روی زانوهام فرود می‌اومدم و التماسش می‌کردم که انقدر ظالم نباشه. دنیا به وجود کوچکم اثبات می‌کرد که بی‌رحم اصلی داستان این بیست و پنج سال، خود منم. نه عزیزانم. نه دخترکی که زندگی‌اش رو به بند اجبار و ترس و خستگیِ ذهن زیبا و ستودنی‌اش کشیدم. نه عزیزکی که پاره‌ای از وجودم بود و قبل از تولدش اون رو نحس و نفرین‌شده می‌خوندم. نه مردی که فقط در مقابلم لبخند می‌زد، صادقانه دوستم داشت و در کنار گوشم نجوا می‌کرد زیبا و ارزشمندم و باعث شده بود من در قلبم رو برای او باز نگه دارم. من شکستم. من نا امیدکننده هستم. شکننده، ضعیف و رقت‌انگیز منم. شاهد باشید که دارم به این مسئله اعتراف می‌کنم. ضعیف هستم. به قدری ضعیف که حالا مثل کودکی بی‌پناه، پشت دری مملو از تاریکی و سیاهی زشت جهانم مخفی شدم. دیگه از اینکه ضعیف دیده بشم، واهمه ندارم. این اعتراف رو می‌کنم و می‌ذارم سرمای نفرین‌شده‌ی اون شهر به پوست و استخوان و مغزم و قلبم نفوذ کنه. چون لایق این زجر هستم. همیشه بودم. همیشه لایق این عذاب بودم. چون بی‌رحم این داستان من هستم. هیچ وقت نفهمیدم در کدوم قسمت ماجرای زندگی‌ام موندم. در قسمتی که فداکاری رو یاد گرفتم؟ من چه کسی هستم؟ قهرمان؟ چون رز کوچک من معتقد بود من قهرمانم؟ نه، نبودم. هیچ قهرمانی وجود نداره. و زندگی من مملو از این حسه، من در قسمت بی‌رحم بودن ماجرای پست و بلند زندگی حقیرم، موندم و قرار نیست حرکت کنم. همیشه ترسو بودم. هیچ وقت شجاع نبودم. تغییر نمی‌کنم. قلب بی‌رحمم عزیزانم رو می‌شکنه و وادارم می‌کنه به هر جایی چنگ بزنم تا در عین حال ازشون محافظت کنم. چون من بیون بکهیونم. فردی که با غریزه‌ی منزجرکننده‌ی انسانی‌اش قدم برمی‌داره. نه فردی که قهرمان به حساب می‌اومد و کار درست رو انجام می‌داد.

Lost In Paris {COMPLETED}Where stories live. Discover now