Chapter 17

575 184 38
                                    


فصل هفدهم

چانیول

طعم تلخ لب‌های بکهیون، هنوز روی زبونمه و من مثل احمق‌ها شیرینی اون بوسه رو حس می‌کنم. پارک چانیول، وکیل درجه دوی دادستانی چمپس پاریس، دیگه سی ساله نیست. در عوض، اون بیشتر شبیه پسر نوجوانیه که اولین بوسه‌اش رو تجربه کرده و در دلش غوغایی به پا شده که نمی‌تونه توصیف کنه. بکهیون حق نداشت اونطوری من رو ببوسه. چون دارم احساسش می‌کنم... یک چیزی فراتر از حسی روشنه. برای اون بی‌معنی بود و برای من، به اندازه یک کهکشان پر از ستاره دنباله‌دار، ارزشمند بود. شاید پاک دیوانه شدم. شاید عقل نداشته‌ام رو هم حالا از دست دادم. اما من این ماجراجویی و خطر کردن رو در سر حد مرگ می‌خوامش. و به دنبال بوسه بکهیون، در میان ستاره‌های کهکشان‌هام.

باز به اون نسیم خنک فکر می‌کنم. نسیمی که همراه با لبخند بکهیون بود. و حالا بوسه او، همه این‌ها رو همراهی می‌کرد. من دیوانه نشدم. عشق دیوانگی نیست. توصیفی ازش ندارم. علاقه من به اون مرد غیر معقوله. به هیچ وجه از جانب هیچ‌ کس پذیرفته نمی‌شم. این رو خوب می‌دونم. در تنهایی و انزوا و پوچی به سر می‌برم و این مثل مردن و زنده شدنی دوباره‌ برای منه. من مثل گل جوانی از نو دارم می‌رویم و مسیر روییدن من، کمی پرتلاطم هست. به هیچ وجه نمی‌دونم که می‌تونم از پسش بر بیام یا نه. فقط می‌دونم روز‌های پاریس روز به روز سرد‌تر می‌شن و به آخر‌های سپتامبر نزدیک‌تر می‌شیم. پنج روز از بوسه من و بکهیون گذشته و اون هر روز تظاهر می‌کنه که اتفاقی نیافتاده. الگا یک‌شنبه شب پرواز داره و برای روز تعطیل، آناستیژا، مارتا، بل، بکهیون و پدر و مادرش رو به مهمانی داخل خانه من، دعوت کرده. به همراه تعدادی از دوست‌هاش برای خداحافظی. من باز پوچ و سردرگم هستم. حس می‌کنم واقعا بی‌احساس و عوضی و سنگ‌دلم. قرار نبود اینطوری پیش بره. این‌ها همه‌اش تقصیر اون مرد گارسونه. اون من رو بوسید. او بی‌رحم بودن دنیا رو به من نشان داد، اما در لحظه بعد به من تبسمی کرد و زخمم رو التیام بخشید. و حالا من رو به حال خودم، سردرگم‌تر از قبل رها کرده.

من دیگه حتی جرات نمی‌کنم گل‌های رز رو به او بدم. وقتش نبود که ازش توضیح بخوام؟ توصیفم از حسی که از بوسه بکهیون گرفتم، به طرز وحشتناکی کلیشه هست. اما من از فرط هیجان و خوشحالی، هر روز حس می‌کنم که پروانه‌ها درون دلم بال بال می‌زنن. من با این حس پنج روز مُردَم و از نو خودم رو در اوج احساسات بلند پردازانه‌ام پیدا کردم و بکهیون متوجه من نشد. من فکر می‌کردم اون می‌تونه احساسات رو بخونه و بفهمه.

امروز هم به امیدوار گرفتن توضیحی، باز با رقص‌ها و جوک‌ها و طعنه‌های بی‌مزه بکهیون، همراه می‌شم. اون رو پشت رستوران ملاقات می‌کنم و با هم میدان رو طی می‌کنیم. من توضیح واضحی از او می‌گیرم. باید بگیرم. اما این به نشانه این نیست که ازش عصبانی‌ام. به هیچ وجه عصبانی نیستم. اون بوسه محبت رو در دلم کاشته. کاش بذاره من هم گونه‌اش رو نوازش کنم، ببوسمش و باز باهاش در میدان برقصم، غروب آفتاب برج رو تماشا کنیم و کیک برنجی بخوریم.

Lost In Paris {COMPLETED}Where stories live. Discover now