فصل سومچانیول
قاضی چکش رو روی میز میکوبه و ختم جلسه دادگاه رو اعلام میکنه. باز هم هیچ به هیچ. بازپرس اعلام میکنه که به علت نبود مدارک و شواهد کافی، جلسه بعد در ماه اکتبر برگذار میشه.
هر بار برنامه همینه. فرمانده داکارت، عدهای رو با پول میخره تا شهرتش لکهدار نشه و به هیچ عنوان حاضر نیست همسرش رو طلاق بده. دست کم ماریان به این دلخوشه که می تونه جدا از او در کنار پدرش بمونه اما گاها جلوش گرفته میشه و به ناچار به عمارت فرمانده برمیگرده.
او پشت میز مدعی کننده ایستاده و سعی میکنه اشک نریزه اما چشمهاش بهش امان نمیدن. پلکهاش رو روی هم می بنده و دستهاش رو مشت میکنه. اون زن میخواد قوی بمونه اما از اعماق قلبم میدونم قوی موندن براش سخته.
او ماههاست که در انتظاره اون فرمانده به تله بیافته. اما حالا فقط یک انتظار داره، اینکه موفق بشه از فرمانده جدا بشه. فرمانده مسن نگاهی به ظاهرم میاندازه، از کنارم در پشت میز وکیل، رد میشه و توی گوشم با پوزخندی زمزمه میکنه جوان و پخمه تر از اونچه هستم که فکرش رو میکرد. چون من باز هم موفق نشده بودم برای ماریان کاری انجام بدم.
چشمهام رو می بندم و سعی میکنم خشمم رو فروکش کنم. باید پشت ماریان بمونم. وقت چیز دیگهای نیست. پرونده رو داخل کیفم قرار میدم و کراوات مضحک قرمز کوچیک لباس فرمم رو دور گردنم رو شل میکنم.
به قدری عصبی هستم که حضار دادگاه می تونن صدای قدمهای محکمم رو که توی سالن پخش میشه، بشنون.
ماریان پشت سرم راه میافته و سعی می کنه به من اهمیتی نده. ناراحتیاش رو مخفی و مهار می کنه و به سرعت به سمت محوطه دادستانی قدم بر میداره.
به سمتش میدوم و جلوی راهش سد میشم: «میخواید به این زودیها تسلیم بشید؟! نگید که هنوزم فقط به طلاق فکر میکنید! من فرمانده رو گیر میاندازم! پیش بردن پروسه پرونده زمان بره پس لطفا صبور باشید و قوی بمونید، بهتون قول میدم درست میشه. همه چی رو درست میکنم مادام لارِنت، لطفا،»
اون رو به اسم اصلیاش خطاب میکنم. مطابق عادت همیشگیام. نه به شهرت و نامی که فرمانده داکارت براش انتخاب کرده. چشمهای سرخش رو باز میکنه و بهم خیره میمونه. گویی میخواد جملاتم رو درک کنه. سعی میکنه نگاهم نکنه و نگاهش رو به خیابان آفتابی جلوی دادستانی بدوزه. او درمانده و شکسته شده. و یک سال به اندازه چندین سال ازش انرژی گرفته. او حالا به کمترین چیزی که میتونه تو زندگیش داشته باشه، بسنده میکنه.
نفسش رو پس میده و با صدای تحلیل رفتهاش توضیح میده: «ازم خواسته به عمارت برگردم. نمیتونم پیش پدرم بمونم موسیو پارک. ازم انتظار نداشته باشید به این فکر کنم که من میتونم برنده بشم یا اون رو زمین بکشم. من فقط میخوام ولم کنه و پیش پدرم برگردم.»
ESTÁS LEYENDO
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanficچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...