فصل بیست و دومچانیول
«عمو چانی؟»
صدای بل رو میشنوم. بیشک یک خواب یا رویا یا یک توهم نیست. ولی آخه بل روی تخت خواب خونه من چیکار میکنه؟!
«عمو؟ روی تخت من چیکار میکنی؟ کی اومدی خونمون؟ میدونی پاپا بکی کجاست؟آخه دیروز به من گفت امروز نمیره سرکار. نکنه جفتمون رو تنها گذاشته؟ عمو ده بیدار شو!»
توی ذهنم کلمهای شبیه به ها؟ ظاهر میشه. تخت بل؟ صبر کنین ببینم... من چند دقیقه زمان میخوام تا بفهمم اصلا صدایی که شنیدم درست به گوشم خورده یا نه...
«عمو؟ حالت خوبه؟ بیدار شو! چقدر خوابالویی!»
پلکهام رو با اکراه و عصبانیت باز میکنم ولی وقتی چهره معترض بل رو جلوی چشمهام میبینم، ترس برم میداره و چشمهام از نو بسته میشه.
«عمو چانی بازم نخواب!»
انگار که سالهاست خوابم برده و حالا در جایی غیر منتظره چشم باز کردم. کمی لپم رو روی بالش تکون میدم و متوجه پتوی کارتونیای میشم که روی جفتمون افتاده و تازه گندکاری دیشبم یادم میافته. من برای سومین شب مست کردم و اینبار با کمال تعجب، خودمو جلوی در خونه بکهیون پیدا کردم. دوستدختر دبیرستانیم، سوجین، وقتی که برای اولین بار مست کردم، پیشم بود و میگفت وقتی مست میکنم، عین بچهها گریم میگیره. فقط بخش گریه کردنم رو به خاطر دارم. نه بیشتر و نه کمتر. اما این دیگه چه افتضاحیه من به بار اوردم، خودم هم موندم.
حتی کت چرمم هم تنم نیست. فکر اینکه بکهیون کتم رو دراورده و حال مست من رو جمع و جور کرده و روی من و بل پتو انداخته و خودش رفته، حسابی خجالت زدهام میکنه. ولی حالا حس میکنم کافیه بکهیون نفس بکشه، و من نفس کشیدنش رو ببینم، او حتی با نفس کشیدن هم بهانه دستم میده تا هر لحظه بیشتر عاشقش بشم.
«بل؟»
«عمو! بالاخره بیدار شدی! کم کم داشتم نگرانت میشدم ها. نگفتی، اینجا چیکار میکنی؟»
کمی روی تخت میپیچم. حس میکنم تمام عضلات بدنم دست به دست هم دادن تا فلجم کنن و معدهم مامور شده تا شکمم رو بسوزونه. من دیشب هیچی نخوردم و یه بطری کامل ودکا نوشیدم. حقمه که حس کنم معدهام داره جزغاله میشه.
حتما پیشونیم از درد چین خورده. بل هم که مثل پدرش باهوشه... صدای نگران و ضعیفش رو میشنوم: «عمو چانی خوبی؟ ببخشید بیدارت کردم. مریض شدی؟ بخواب. من میرم برات صبحانه حاضر کنم.»
من امروز دادستانی نرفتم و هیچ ایدهای ندارم که حالا عقربههای ساعت مچیم، روی چه اعدادی ایستادن. چون ساعت مچیم در دور مچم بسته نشده و شاید حتی اون رو هم بکهیون دراودتش. با این اوضاع بازپرس تا یک هفته من رو از کارم تعلیق میکنه. ولی اصلا مهم نیست. بل نگرانه و دستش رو زیر بالش انداخته. موهای سیاهش جلوی چشمهاش ریخته شدن. اون دقیقا نگاهی داره مثل پدرش. چشمهایی هلالی، لبهایی باریک، کوچیک و آویزون و گونههای تپل و چانه تیز. تک تک جزئیات چهرهاش رو روی تخت خواب دارم میبینم. چون او درست در مقابل چشمهامه. این صحنه بیش از اندازه شیرینه. خدایا... پدر شدن واقعا شیرینه! بکهیون حق داره همیشه از شیرینی این حس با من حرف بزنه. چون حر صبح با این صحنه دوست داشتنی چشمهاش رو رو به سیاهی دنیا باز میکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/282326599-288-k522156.jpg)
DU LIEST GERADE
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanfictionچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...