Chapter 39

707 151 93
                                    


فصل ۳۹

بکهیون

اون هفته‌ی کذایی هم باید می‌گذشت. چون هر از گاهی رفتن به کمپ مضطربم می‌کرد. یک هفته بدون چانیول بودن رو باید تحمل می‌کردم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چه زمانی همچین بلایی سرم اومده. مثل بچه‌ها برای هفت روز جوری عزا گرفته بودم که انگار سال‌هاست از اون غول بچه دور افتادم. بل در طول هفته انقدری از نوشتن تکالیفش فرار کرد که آخرش به یک قهر یک روزه ختم شد. که البته پاپا لارنت بعدا حسابم رو گذاشت کف دستم. مثل اون چندین باری که از بل دلخور شده بودم و دلخوریم رو با قهر کردن نشون داده بودم. اون واقعا پدربزرگ نمونه‌ای بود چون همه جوره طرف بل می‌ایستاد. بل در اصل از اینکه برای بعد کریسمس و مدرسه‌‌اش برنامه می‌ریختم و باهاش این مسئله رو در میون گذاشته بودم، دلخور بود. واقعا نمی‌دونستم انقدر کوچولوی پاپا از آدم‌ها فراریه. می‌دونستم مقصر خودمم. کاملا می‌دونستم.

روزهای کمپ برام سخت می‌گذشت. اما زود با همه اعضا گرم گرفته بودم. حرف‌هایی رو اونجا به زبون می‌آوردم که حتی شاید سال‌ها بود نمی‌تونستم به خودم بگمشون. و یا حرف‌هایی که می‌خواستم به چانیول بگم، همه‌شون رو بی‌هیچ واهمه‌ای می‌گفتم. و این یعنی دیگه حس نمی‌کردم که آدم‌های اطرافم، من رو به خاطر رویاها و افکارم احمق خطابم می‌کنن. از چانیول حرف می‌زدم. خیلی هم زیاد حرف می‌زدم. انگار که روزهای من به چندتا چیز خلاصه شده بود، بل، کارم توی پرورشگاه، کافه و سرینا، مونیسا و پاپا لارنت و ماریان، و چانیول. در انتها همه چی به این ختم می‌شد که چقدر دلم می‌خواد گل رزی که کنار بالشم گذاشته بود رو تماشا کنم و انقدری به لب‌های پفکی‌اش بوسه بزنم که گونه‌هاش رنگ سرخ به خودشون بگیرن. همون شب سردی که حس کردم چانیول من و بل رو کنار شومینه خوابونده و صبح زود با یه یادداشت سفر کاری یکهویی و یه گل رز، تنهام گذاشته. من گل رو بین دست‌هام گرفتم و بوییدمش و گرچه آخرش عطسه و خارش بینی‌ام اون زیبایی رو زهرمارم کرد، اما هنوز لبخند می‌زدم. مهم نبود که چانیول بی‌خبر برای کمک به لوهان یک هفته‌ای رو به سئول رفته بود و تنهام گذاشته بود. می‌تونستم خوب از خجالتش دربیام. یادم نمی‌ره اون چطور برای اینکه یک روز تمام نبوسیدمش، من رو بی‌وقفه برای مدت طولانی‌ای بوسید و به قول خودش تنبیه این بود که نادیده‌اش گرفتم. من هم قراره این دلتنگی هفت روزه رو جبران کنم.

جلوی در ببینمش و انقدری بهش کیک مورد علاقه و هات چاکلتش رو بدم و موهاش رو نوازش کنم و نینی صداش کنم که گونه‌های تپل و بیچاره‌‌ی آقای وکیل سرد و سخت قصه‌مون حتی جلوی بل هم سرخ و سفید شه. قراره انقدری بازی‌هاش رو با بل تماشا کنم که شب هنگام پاریس فرا برسه و من مثل همیشه با دفتر حساب و کتابم از خستگی توی تراس خوابم ببره. چانیول اونجا بود. می‌گفت اگر بیافتم، اگر احساس کنم گند زدم یا شکست خوردم، اون اونجاست تا من رو در آغوش بگیره، گونه‌ام رو ببوسه و توی گوشم زمزمه کنه که چقدر دوستم داره و چقدر ارزشمند و شجاع هستم. دارم بهترین تلاش خودم رو می‌کنم و اون در کنارمه تا بهم گرما ببخشه. دوستم داشته باشه و نوازشم کنه و آرامش مطلق رو به روح خسته‌ام تزریق کنه. این چیزی نبود که پیش بینی‌اش می‌کردم. فقط یک روز چشم باز کردم و متوجه شدم مردی که از من آویزون شده و از رویاهاش و نجات همه‌ی مردم می‌گه، عاشقم شده. من هم بی‌اختیار تصمیم گرفتم در قلبم رو براش باز بذارم، بهش متقابلا عشق بورزم و حس کنم که لایق عشقی هستم که اون مرد وکیل و قد بلند و مهربون نثارم می‌کنه.

Lost In Paris {COMPLETED}Место, где живут истории. Откройте их для себя