فصل بیست و هفتمبکهیون
آتش بازی کنار دهکده، هنوز پابرجاست و نور در میان تاریکی، مثل گرداب بزرگی از امید و آرزوی کودکانه، میدرخشه و درش طنین صدای یک خنده پیچیده. فقط و فقط یک خنده. خندهای که زندگی رو برای من معنادار کرد. زیبایی صاحب صدای خندهها، حد و نسب نداره. او آزادانه پاهاش رو روی تاب رها کرده.دیگه قصد تماشای آتشبازی و شیطنت بچهها رو در کنار آتش وسط دهکده، نداره. فقط سعی میکنه به هر قدری که بلندپردازانهتر رویاهاش رو دنبال میکنه، خودش و چین دامن قهوهای رنگش رو بیشتر در اوج باد رها کنه و تاب بخوره. او فقط یک ذره تلنگر میخواد. یا شاید ذرهای شجاعت در کنار من. او به شجاعت من شیفته هست و من به بلندپردازانه فکر کردن او و افکار زیباش. او زیباست. نیمرخ چهره عروسکیاش بیش از هر چیزی زیباست و نور نارنجی آتش، نیمی از رخسارش رو نورانی و زیباتر کرده.
با شیطنت ورندازش میکنم و بیشتر تاب میخورم. تابها رو به محکمترین شاخه درخت بلوط بستم و مطمئنم که طناب و زنجیر محکم تابها نمیشکنن. عزیزکم اون تابها، گلخانه کوچیکی که توی انبار دهکده براش ساختم، قطعههایی که براش با پیانوی مدرسه نواختم و حرفها و زیباییهایی که در گوشش نجوا کردم رو دوست داره. شیفته همهشون شده اما هنوز نگفته که چقدر شیفته منه یا من شیفته او... اون دختر هیچ ایدهای نداره که من چقدر شیفته او هستم و زندگیام از طعمِ تلخ و بوی انزجار و رنگ و روی سیاهی، به طعم و بویی شیرین و رنگی ارغوانی دراومده و همه اینها به خاطر حضور و لبخندِ دیوانهکننده و بشاشِ اوست.
پاهای کوتاهش رو با ذوق بیشتری تکون میده و نگاهش رو به شاخه بعدی درخت بلوط میدوزه. کت چرمی من رو از سرما بیشتر جلوی سینهاش میکشه و داد میزنه: «بکهیون! بیا تا اون شاخه مسابقه بذاریم! هر کی پاش بهش بخوره میره باز آتیش بازی رو تماشا کنه!»
سر تکون میدم و برای بیشتر شدن سرعت تاب، پاهام رو جمع میکنم. با تکبر رو به جیون هوار میکشم: «قبوله! و هر کی که بتونه کلا اون شاخه رو رد کنه، اون یکی باید بیاد بشینه توی بغلش و دو نفری تاب بخورن.»
چهرهاش گل میاندازه و داد و هوار میکنه: «طنابها پاره میشن، دیوانه!»
بیتوجه به غرولندهای او، تاب رو بیشتر تکون میدم و در سومین دور، از شاخه رد میشم. صدای جیغ جیغ و خندهاش رو میشنوم. چقدر طنین صدای تبسمهای او زیباست. ترکیبشون در کنار صدای سوختن هیزمها و ترکیدن ترقهها در آسمان، زیباست. میذارم باد شبانه بوکچون چهرهام رو نوازش کنه و هواش رو استشمام کنم.
سرعتم کمتر میشه و تقریبا برای دهمین بار پز بردم رو به جیون میدم.
«خانم کوچولو داری جرزنی میکنی. بیا اینجا ببینم...»
![](https://img.wattpad.com/cover/282326599-288-k522156.jpg)
YOU ARE READING
Lost In Paris {COMPLETED}
Fanfictionچانیول یه وکیل خوش قلب و مهربونه که از پس پروندههای زیادی بر اومده. اون در واقع هیچوقت فکرشو نمیکرد تو پاریس، عاشق مردی بشه که فقط یه گارسون تو رستوران سِپتیم پاریسه و دختری داره که به جز براورده کردن آرزوهاش، به چیز دیگهای توجه نمیکنه. ~~~~~~~~~~...