تونی بعداز مدت ها یک خواب راحت رو تجربه کرده بود. خوابی که توش هیچ کابوسی نبود...
البته هیچ رویایی هم وجود نداشت...
هیچی.....سیاهی مطلق
انگار روی امواج دریا به خواب رفته بود!
احساس سبکی میکرد.
بار روی شونه هاش کمتر از روز های قبل اذیتش میکرند و انگار اون سنگینی روی سینه برداشته شده و حالا با خیال راحت میتونه نفس بکشه.
تیکه ای وافل توی بشقاب انداخت و ماگ قهوه اش رو پرکرد و با همون پیژامه و ربدوشام خاکستریش به کارگاه رفت.
با ورودش به کارگاه جارویس سلامی کرد و حالش رو پرسید و بعد اطلاعاتی که مشغول به پردازشش بود رو برای تونی به نمایش گذاشت.
تونی همزمان که صبحانه اش رو میخورد مشغول کارش شد.
اما متاسفانه هیچ اطلاعات دقیقی از وینترسولجر پیدا نشده بود!
الگوریتمی که به جارویس داده بود رو بارها بالا و پایین کرد و درنهایت وقتی کم مونده بود پروژه اش رو شکست خورده بدونه و اون رو ببنده، یک مورد تطابق پیدا کرد.
عکسی از دوربین مداربسته یکی از ایستگاه های پلیس رو باز کرد و با دیدن مردی سراسر مشکی پوش با موهای بلند و ریش یک سانتی و کلاه کپی که تقریبا چشماش رو پوشونده بود مشکوک به لوکیشن نگاه کرد
شلبیویل، ایندیانا!!
64درصد تطابق!! و این یعنی جارویس اشتباهی نکرده...
اما چطور ممکنه؟
یعنی باکی همین دیروز اونجا بوده...؟
اوه... شاید هنوزم اونجا باشه!
اما نمیتونست درک کنه چرا ایندیانا؟
چرا اون باید این همه راه رو از نیویورک به مقصدی در غرب رفته باشه؟!
شونه بالا انداخت و گوشیش رو برداشت.
شماره نات رو گرفت و همون اول با شنیدن صداش گفت
-ناتاشا.... برات سوخت دارم! اما درازای اطلاعاتم ازت اطلاعات میخوام!!
.
تونی از ناتاشا خواست خودشون رو به خونه اش برسونند و خودش توی کارگاهش به انتظارشون نشست.
بروس تازه بعداز یک سفر طولانی به جمعشون اضافه شده بود و بعداز تجهیز آزمایشگاهش همراه با ناتاشا و کلینت به خونه تونی رفتند تا از اطلاعاتی که تونی پیدا کرده باخبر بشن، سم هم کمی بعداز اون ها، بهشون ملحق شد.
اما هنوز خبری از استیو نبود.
تونی با عصبانیت عرض کارگاهش رو طی میکرد و تو افکارش غرق شده بود. کلینت و بروس و سم روی مبل های گوشه کارگاه نشسته بودند و حرکات تونی رو زیرنظر داشتند. ناتاشا روبه روی تونی دست به سینه ایستاده بود و کلافه نگاهش میکرد
(نات) - میشه بشینی تونی سرگیجه گرفتم!!!
-اخه یعنی چی که درجریان بوده نات؟ استیو به من قول داده بود که دخالتی توی ماجرای باکی نمیکنه!!
(نات) - وبه منم گفت سرقولش ایستاده
تونی تقریبا داد زد
-اینجوری؟؟؟
(کلینت) - خب اگه بخوای منصف باشی.... اون واقعا دخالتی نداشت فقط گزارشات مارو دریافت میکرد که خب... از وظایفشه... بعنوان رئیسِ اونجرز!
-اره انگار یک خیال خام بود که فکر میکردم اون به حرفم گوش میکنه و کاری که من نخوام رو انجام نمیده...
(نات) - جدا؟ تصورت از استیو اینه؟
-اون قول داده بود
(کلینت) - حالا هنوز که اتفاقی نیوفتاده تونی... ما که پیداش نکردیم!
تونی سرتکون داد و چیزی نگفت. بروس از جاش پاشد و برادرانه دستی به شونه اش کشید
(بروس) - خب حالا تو برای چی داشتی دنبال اون میگشتی؟... اگه هردلیلی تو ذهنت داشتی که نمیخواستی استیو تو پیدا کردن باکی دخالتی کنه... خودت چرا رفتی دنبالش؟
تونی دستش رو روی دست بروس گذاشت و توی چشم هایش خیره شد.
-چون نمیتونم اینجوری معلق تو هوا زندگی کنم بروس!!....وهر روز از آینده ام بترسم!... به جایی رسیدم که میگم هر اتفاقی که بیوفته از این انتظار بهتره... اما باورم نمیشه شماها تا الان هیچ چیزی پیدا نکردید، تازه بهتون خبر دادم بیاید تا اطلاعاتمون رو به اشتراک بزاریم! اگه میدونستم شماهم چیزی نمیدونید خودم دست به کار میشدم
(نات) - پس خداروشکر که نمیدونستی تونی!... رفتن دنبال اون به تنهایی واقعا خودکشیه... ما هیچ چیزی ازش نمیدونم... فقط استیو امیدواره که حافظه اش برگشته باشه...
-اوه.... اره فکرکردی نمیدونم؟ پس فکر کردی برای چی اسم عملیات رو خودکشی گذاشتم؟؟
با صدای باز شدن در همه سرها به طرف استیو برگشت. قبل از اومدن استیو، نات همه چیز رو درباره با اینکه تونی سرنخی دربارهی باکی پیدا کرده بهش گفته بود و استیو بعداز جلسه ای که با وزیر داشت سریعا خودش رو به خونه رسونده بود.
استیو نگاهی به تک تکشون انداخت و زمانی که با تونی چشم توی چشم شد، تونی اخمی کرد و نگاهش رو ازش گرفت و به زمین دوخت.
استیو صداش رو صاف کرد و دندون روی جیگر گذاشت و پیش خودش اعتراف کرد که کنار اومدن با تونیِ عصبانی از سختترین کارهاست.
باقدم های بلند خودش رو به ناتاشا رسوند.
ناتاشا تبلتی رو روبه روی استیو گرفت و لوکیشنی که تونی از باکی پیدا کرده رو به همراه اون عکس به نمایش گذاشت
(نات) - پنج روز پیش اینجا دیده شده.... شلبیویل!!... نمیدونیم هنوزم اینجا هست یانه! البته قصدش هم از رفتن به اونجا مشخص نیست چون هیچ مقر هایدرایی در شلبی قرار نداره مگر اینکه وجود داره و ما از وجودش بی خبریم به نظرم...
استیو تبلت رو ازش گرفت و مانع از ادامه صحبت نات شد. نگاه متمرکز استیو باعث سکوت همه شد
+جارویس تمام قبرستون های شلبیویل رو نمایش بده
کلینت و بروس و سم از جاشون بلند شدند و کنار استیو ایستادند.
استیو سری تکون داد و این یعنی به چیزی دست پیدا کرده بود که اونها ازش بی خبر بودند.
تونی اما همچنان روی دسته مبل نشسته بود و از دور به استیو خیره شده بود.
تک تک رفتارهاشو از نظر می گذروند و برای خودش نتیجه گیری میکرد...
کاری که جولیا بارها بهش تذکر داده بود که اشتباهه واون بی توجه بهش هنوز هم انجامش میداد
+خب.... حالا قدیمی ترین قبرستون کجاست؟
و با دیدن نقشه نگاه ازش گرفت و زیرلب زمزمه کرد
+باید میفهمیدم...
ناتاشا به قبرستونی که در نزدیکی لوکیشن باکی بود نگاه کرد و گفت
(نات) - اونجا کجاست استیو؟
+جایی که پدر و مادرش دفن شدند.... مادرش وقتی باکی به دنیا اومد مرد و پدرش، جورج بارنز! ارتشی بود که وقتی باکی 8 سالش شد توی یه درگیری داخلی کشته شد و باکی... تکیه گاهش رو از دست داد و به نیویورک اومد تا پیش مادربزرگش زندگی کنه...اونجا بود که اولین بار باهم روبه روشدیم! من هیچوقت پدرم رو ندیدم و اون تازه پدرش رو از دست داده بود... درد مشترکی که باعث شروع دوستیمون شد
استیو جوری با حسرت اون هارو به زبون میاورد که انگار توی خاطراتش غرق شده و قصد بیرون اومدن نداره....
(نات) - درسته که احتمالش کمه هنوز اونجا باشه... اما میتونیم یه سر به قبرستون و اون حوالی بزنیم... شاید ردی ازش پیدا کردیم
ناتاشا شونه بالا انداخت و استیو از خاطراتش بیرون اومد و سری تکون داد.
تونی ازجاش پاشد و با صدایی که حالا از ته چاه درمیومد گفت
-تو قرار بود دنبالش نگردی استیو...
استیو به طرفش برگشت و محو نگاه رنجیده اش شد.
هیچکس نمیدونست اون دونفر توی اون لحظه چی تو نگاه هم دیدند.
استیو در تردید بین دو احساس اسیر شده بود و تونی از ترس آینده با التماس نگاهش میکرد....
ناتاشا دست کلینت گرفت و گفت
(نات) - فکرمیکنم بهتره بهشون فضا بدیم تا حرف هاشونو بزنن ...
+اما هرلحظه ای که دیر کنیم ممکنه شانسمون رو برای پیدا کردنش از دست بدیم!
تونی غرید و یک قدم بهش نزدیک شد
-ولی... تو!!!... به من قول داده بودی
ناتاشا بیشتراز این موندن رو جایز ندید و کلنیت رو به طرف در هول داد وخودش همراه با اون خارج شد. بعداز اون ها سم و بروس هم بیرون رفتند
استیو دست به کمر زد و نفس عمیقی کشید
+خب پس بیا حرف بزنیم!... من کاملا دراختیارتم
KAMU SEDANG MEMBACA
Marvelous Drama Season 1
Fiksi Penggemarشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...