دوساعتی بود که بی وقفه طول خیابون ها و به مقصدی نامشخص طی میکرد.
ذهنش خالی از هر ایده ای بود
ایده ای که اون رو از این وضعیت وخیمی که درش قرار داره نجات بده...
دیگه نمیدونست میخواد چیکار کنه!
فکر به فرارش و بی خانمان شدنش حالش رو بد میکرد
خودش هم نمیدونست برای چی از خونه بیرون زده بود...
فقط اون لحظه به قدری ترسیده بود که ترجیح داده بود صحنه رو ترک کنه و خودش رو از همه مخفی کنه
ترسش از رفتار تونی و استیو نبود!
ترسش از ناامیدی توی چشم هاشون بود...
نمیخواست ببینه پشیمونن از داشتنش...
اما حالا بعداز دوساعت فکر کردن به این نتیجه رسیده بود که اگه اونا بخاطر تمام اون گندهایی که زده بیرون نندازنش بخاطر فرارش حتما این کارو میکنن...
ولی خب...
اون هنوزم وقت داشت تا جبرانش کنه
هنوز شبی رو بیرون از خونه نگذرونده بود
میتونست برگرده و بگه چون ناراحت بوده بیرون زده و حالا برگشته و میخواد ازشون معذرت خواهی کنه...
کاری که باقی آدم های نرمال انجام میدن!
اما اون که نرمال نبود....
نگاهی به خورشید که کم سو شده بود انداخت.
فهمید که خیلی زود شب میشه و این یعنی اون باید هرچه زودتر تصمیمش رو میگرفت...
میخواست برگرده و خودش رو تو بغل پدراش بندازه و ازشون عذرخواهی کنه...
اما یه چیزی جلوی این احساساتش رو میگرفت
شاید غرور بود
شاید ترس...
هرچیزی که بود نمیذاشت کاری که تو ذهنش هست رو عملی کنه
قدم به قدم به خودش لعنت میفرستاد و دلش برای پدراش میسوخت که گیر پسری مثل اون افتادن...
گیج و سردرگم بود...
مثل همیشه
احساسات ضدونقیضش حالش رو بد میکردند
لحظه ای به خودش حق میداد و نمیخواست دیگه هیچوقت به اون خونه برگرده و لحظه ای خودش رو مقصر میدونست و به حال روزش تاسف میخورد...
اما درنهایت بیشتراز همه از دست خودش عصبانی بود...
با یادآوری تمام فرصت هایی که داشت و میتونست به اشتباهاتش اعتراف کنه و کار خودش رو راحت کنه فکر کرده بود
اینکه چطور کار رو به اینجا رسونده بود
گره کوری که حتی دیگه خودش هم نمیتونست بازش کنه...
با تاریک شدن هوا از حرکت ایستاد
درسته روی برگشتن به خونه رو نداشت اما باید خیلی زود تصمیمش رو میگرفت
نمیتونست شب رو تو خیابون بگذرونه
حس بیپناهیش باعث شد دوباره بزنه زیرگریه
با این حال خرابی که داشت پیش هیچکس نمیتونست بره...
دوست نداشت هیچکس اون رو توی این وضعیت ببینه...
اما نه چرا...
یه نفر بود که هارلی رو توی بدترین شرایطش دیده بود و همونطور که بود قبولش کرده بود!
البته نه کاملا اما خب...
پس راهش رو دور زد و به طرف خونه اش حرکت کرد.
و با نزدیک شدن به خونه باکی پای چپش رو روی زمین کشید و اسکیتش از حرکت ایستاد.
با مهارت به زیرش زد و به دست گرفتش و به طرف خونه رفت. نگاهی به ساعتش انداخت و با آسیتینش اشکش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
در زد
بغضش رو خورد و زمانی که باکی با بیحوصلگی درو براش باز کرد ناخودآگاه زد زیرگریه....
باکی ترسیده پا از خونه به بیرون گذاشت و گفت
-هارلی...چی شده پسر؟
هارلی تو خودش جمع شد و برای اینکه جلوی گریه اش رو بگیره هق زد.
باکی دستی به شونه اش کشید و به داخل هدایتش کرد.
هارلی خودش به طرف مبل رفت و نشست.
باکی درو بست و بعداز نگاه نگرانی که به شونه های لرزون هارلی انداخت، لیوانی رو آب کرد و براش برد. روبه روش نشست و لیوان اب رو به دستش داد.
هارلی لیوان رو گفت و یک ضرب سرکشید.
+چی شده؟ تو که همین چندساعت پیش اینجا بودی و حالت هم خوب بود!!
هارلی اشکش رو با شدت از روی گونه اش پاک کرد وگفت
-من خیلی احمقم!
+و منم خیلی نگرانم... چی شده هارلی حرف بزن؟
باکی نمیدونست چرا اما ناخودآگاه ذهنش به طرف استیو رفته بود...
نگرانی همیشگیش از وضعیت استیو!
نگرانی که هیچوقت ولش نمیکرد...
-همه چیزو فهمیدن
باکی با ناباوری گفت
+همه چیزو؟
هارلی سری تکون داد و با ناراحتی به چشم های باکی زل زد
-اره....درواقع.... یه سری چیزارو خودشون فهمیدن یه سری چیزارو خودم لو دادم!!
باکی آهی کشید وگفت
+حدس میزنم خیلی بد پیش رفته که الان اینجایی اره؟
هارلی سرتکون داد و سرش ذو به زیر انداخت.
لحظه ای سکوت بینشون برقرار شد. فقط صدای فین فین های هارلی میومد و آه هایی که گاه و بی گاه میکشید. همونطور که با زیپ سویشرتش بازی میکرد گفت
+من گند زدم به همه چی...دیگه هم نمیتونم برگردم اونجا!... اصلا دیگه فکرنکنم منو بخوان
باکی لحظه ای با تعجب بهش زل زد.
میدونست هارلی داره اغراق میکنه و اینقدر هم وضعیت بد نیست. اما از نحو تفکرش تعجب کرده بود..
نمیدونست چیکار کنه. به نقطه ای رسیده بود که میخواست به استیو زنگ بزنه و ازش بخواد همه چیز رو فراموش کنه و بیاد پسر کوچولوش رو آروم کنه و بهش بگه که هیچوقت قرار نیست از داشتنش پشیمون بشه...
هارلی با وجود تمام اشتباهاتش پسر خوبی بود
باکی آدم شناس خوبی بود و میدونست که اون پسرخوبیه...
و خب اشتباهاتش هم بخشی از برهه سنی که درش قرار دارت بود...
باکی استیو رو هم خیلی خوب میشناخت!
اون هیچوقت نمیتونست حتی وقتی خیلی عصبانیه کسی رو از خودش ناراحت کنه...
چه برسه به پسر خودش...
اما خب!
هرچقدر که استیو رو میشناخت، تونی رو نمیشناخت و از طرفی نمیخواست به اعتماد هارلی ضربه بزنه....
پس از خبرکردن استیو پشیمون شد و خیلی ساده در جواب حرف هارلی گفت
+فکرنمیکنم این حرف درست باشه هارلی...
و هارلی با عصبانیت گفت
-عام چرا درست نیست؟؟؟ منِفاکی یه کارِفاکی کردم و حالاهم شرایطم بخاطرش بی نهایت فاکدآپ شده...
باکی جلوی خنده اش رو گرفت و خیلی جدی گفت
+میدونی که من مشکلی ندارم که جلوی من فحش بدی.... ولی... یکم خلاقیت به خرج بده از کلمات دیگه هم استفاده کن، مثلا شت... اونم کلمه خوبیه...
هارلی اول با تعجب به باکی نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
سرش رو به زیر انداخت و ریز ریز خندید.
باکی خوشحال از اینکه تونسته کمی مودش رو عوض کنه گفت
+تصورکن من امروز چقدر خوشحال بودم وقتی فکرکردم دیگه همه چیز تموم شد و دیگه تورو اینجا نمیبینم... و تو.... حتی نذاشتی یه روز از این حال خوب من بگذره!!!
باکی گفت و از جاشد پاشد. هارلی با خنده گفت
-اوه فاک بهت....
و بعد متوجه شد دوباره از کلمه فاک استفاده کرده و به طرف باکی برگشت و گفت
-اوه عام... معذرت میخوام.... شت بهت!!
باکی خندید و با تمسخیر دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
+اوه نه.... اینجوری به احساسات من پیرمرد ضربه نزن هارلی!!
و روش رو برگردوند و به طرف آشپزخونه رفت.
حدس میزد هارلی چیزی از وقتی خونه اش بوده نخورده پس به آشپزخونه رفت تا تدارک شام رو ببینه...
هارلی درجواب باکی خندید و سرش رو به طرف سقف گرفت و گفت
-خدایا چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که جایی بجز اینجا نداشته باشم بمونم!!
باکی در یخچال رو باز کرد و همونطور که وسایلش رو بررسی میکرد یه یادداشت ذهنی برای خودش نوشت که وسایل داخل یخچال رو به اتمامه و بعد درجواب هارلی با بیخیالی گفت
+بنظرم بهتره بجاش سجده شکر به جا بیاری که هنوز از خونه ام بیرون ننداختمت!
هارلی از جاش پاشد و همونطور که روی کانتر مینشست گفت
-هاها.... واقعا فکر میکنی من بدون جا میمونم؟! من که آب از سرم گذشته فوقش یواشکی میرم تو یکی از ویلاهای دد ساکن میشم...
و بعد با یادآوری چیزی به پیشونیش ضربه زد و باکی با این کارش یا تعجب به طرفش برگشت
هارلی گفت
-اتفاقا یکی از ویلا های دد خیلی به نیویورک نزدیکه...همممم
و ادای فکر کردن رو درآورد
باکی لبخندی بهش زد و وسایلی که میخواست رو از یخچال درآورد و درش رو بست
+و من با آغوش باز از این تصمیمت استقبال میکنم پسر...
هارلی اخمی کرد و قیافه کاراگاهی به خودش گرفت و گفت
-فقط یه سوال... اگه من برم کی بره رو مخت و 24ساعته اذیتت کنه؟ ... منظورم اینکه کی این وظیفه خطیر رو به عهده میگیره؟... این واقعا خیلی سخته، هرکسی نمیتونه انجامش بده... یه سری شگرد های خاصی داره...
باکی چشمی گردوند و به طرف سینک رفت
+اوه هارلی میدونی چیه....تازه فهمیدم تو سوپر پاورت چیه!؟
هارلی با هیجان گفت
-چی؟
با لبخندی زه پهنای صورت بهش خیره شد وگفت
+تو هیچوقت خفه نمیشی!!... مطمئنم آخرش منو به کشتن میدی....
هارلی باید از این حرف ناراحت میشد...
اما نه.... به جاش با خنده گفت
-اره اونوقت تو گزارش فوتت هم مینویسن: خونریزی گوش به علت شنیدن حرف های بیوقفه هارلی استارک راجرز!... هاه....وینترسولجر!!! گرگِ بدِ سیاهه هایدرا در دام مرگ افتاد!!!
و با تمسخر خنده شیطانی کرد...
باکی لبخندی نمکی بهش زد و گفت
+سفید!
هارلی از کانتر پایین پرید وگفت
-چی؟
+گرگ بدِ سفیدِ هایدرا....
هارلی هم با لبخندی جواب باکی رو داد.
.
بعداز شام جفتشون روی مبل نشسته بودند و هارلی مشغول یاد دادن تکنولوژی های قرن 21 به باکی بود...
کمی از سیرتحولی تکنولوژی گفت و باکی رو با تلویزون و آپشن هایی که داره آشنا کرد.
باکی دستش رو زیر چونه اش زده بود وبا نگاه عاقل اندرسفیهی بهش زل زده بود.
هارلی با زنگ خوردن گوشیش دست از صحبت کشید و گوشیش رو از جیبش در آورد و با دیدن اسم جاستین ضربه ای به پیشونیش زد و تماس رو برقرار کرد
(جاستین) - هی اچ... من نزدیک خونتونم میتونی درو باز کنی؟
-جاس...عام.... من اونجا نیستم
زیرلب فحشی داد و به باکی نگاه کرد.
گوشیش رو پایین آورد و روبه باکی مظلومانه گفت
-میشه دوستمم امشب اینجا بمونه؟ قول میدم صبح زود بره...
باکی ابروهاش بالا رفت و بعد با تعجبی ساختگی گفت
+ اوه مگه قرار بود خودت بمونی؟!
هارلی چشمی چرخوند و همونطور که گوشیش رو دوباره نزدیک گوشش میبرد گفت
-هاهاها... اره جاستین میتونی بیای، آدرس رو برات میفرستم...
و باکی بیخیال نگاهش رو به تلویزیون برگردوند....
هارلی بعداز تماس جاستین حالش تغییر کرده بود...
تغییر خیلی نامحسوسی که باکی خیلی سریع متوجه اش شد.
میتونست ببینه که چطور چشماش روشن تر شدند و استرسش بیشتر شده...
انگار تپش قلبش بالا رفته
اما نه از روی ترس، بیشتر شبیه به هیجان...
به طرز فجیعی ساکت شده بود و هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه میکرد تا اینکه زنگ در به صدا دراومد و هارلی از جا پرید.
باکی زیرلب خندید و بعداز خاموش کردن تلویزون از جاش پاشد. تا باکی از جاش پاشه هارلی هم در رو باز کرده بود و جاستین رو به داخل خونه راه داده بود
جاستین معذب نگاهی به جفتشون انداخت و روبه هارلی گفت
_ خوبی؟
- خوبم تو خوبی؟
_ خوبم...
لحظه ای توی چشم های هم نگاه کردند و بعد جاستین به طرف باکی برگشت که با چشم های ریز شده زل زده بود بهشون.
صداش رو صاف کرد و و دستش رو به طرفش دراز کرد و گفت
_ من جاستینم
باکی نگاهی به دستش انداخت و بعد سرتا پاش رو برانداز کرد و برای تایید سری تکون داد.
نیم نگاهی به هارلی انداخت و بعد به اتاقش رفت.
هارلی و جاستین با تعجب نگاهی بهم انداختند و باکی همون لحظه از اتاقش بیرون اومد و دوتا پتو به طرف هارلی پرت کرد که هارلی برای محافظت از سرش چشم هاشو بست و پتو هارو تو هوا گرفت.
و بعد اون رو به زیربغل زد و به باکی نگاه کرد
باکی انگشت اشاره اش رو به طرفشون گرفت وگفت
+هر کاری میکنید فقط سروصدا نکنید!!
و دوباره به اتاقش برگشت و درو بست
جاستین آب دهانش رو با ترس قورت داد رو به هارلی گفت
_ترسناکه!!
هارلی چشمی گردوند
- نه بیشتر عوضیه
باکی از داخل اتاق داد زد
+ من دارم میشنوم!
و هارلی هم به تبعیت ازش داد زد
-من که پشت سرت حرف نزدم، این حرفو جلو روت هم میگم!!
+اصلا مهم نیست چی میخوای بگی، فقط صدای کوفتیتو رو پایین بیارید...
جاستین به طرف هارلی برگشت و خیلی آروم گفت
_اره خیلی عوضیه....
.
با ورود استیو به خونه اول تونی و بعد ناتاشا و کلینت از جاشون بلند شدند. تونی انتظار داشت که استیو، هارلی رو پیدا کرده باشه، اما وقتی چهره درهم رفته و مغمومش رو دید ترسیده به طرف نات برگشت
ناتاشا نگاه نگرانش رو به تونی دوخت.
دوساعت قبل تونی بهش زنگ زده بود و ازش درباره هارلی پرسیده بود. تونی بعداز رفتن هارلی تقریبا به همه زنگ زده بود....
و ناتاشا بعداز تماس تونی خودش رو به خونشون رسونده بود تا اگه کمکی از دستص برمیاد انجام بده
ناتاشا نگران هارلی بود. پسر دردسر سازی که اتفاقا خیلی هم دوستش داشت...
ناتاشا به طرف استیو رفت و گفت
+هیچی؟
استیو سرش رو تکون داد و خودش رو روی مبل انداخت
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت
(استیو) - هیچی!!
تونی مقابلش نشست و با نگرانی گفت
-من تمام دوربین های امنیتی اطراف رو چک کردم ولی اثری ازش نیست... این هک شدن جارویس هم خیلی مشکلات برام به وجود آورده، نمیتونم به خیلی از دیتاها دسترسی داشته باشم...
و بعد با لحنی که آغشته به عصبانیت بود گفت
-من هنوزم باورم نمیشه همه اینا کار هارلی بوده!!... یعنی خب مسلما کاری بود که از پسش بربیاد... خودم کدهای دستوری جارویس رو بهش داده بودم...خودم مبایلش رو ارتقا دادم که بتونه باهاش کارهای مهم تر از نوجوون های اطرافش بکنه...ولی اخه...
کلینت کنارشون نشست و روبه تونی گفت
(کلینت) - تونی باورنمیشه تو که روی همه چیز ردیاب میذاری، روی گوشیش هیچ ردیابی نذاشتی.... ؟؟
تونی یه ابرو بالا داد و حق به جانب گفت
-توی این مرحله فکرکنم خودت جوابش رو بدونی شاهین!!!... اون لیتل شت جارویس منو هک کرده تا من سر از کاراش درنیارم، اون وقت تو انتظار داری بیخیال ردیابی بشه که توی گوشیش گذاشتم و اجازه بده ردیابیش کنم؟
و اخمی کرد و لب هاش جمع کرد.
نات متفکر گفت
+این مشکل خیلی جدی تراز یه هک ساده اس
تونی با ابروهای بالا رفته گفت
-یه هک ساده؟؟؟
و نات با جدیت گفت
+تونی!!! من از همون اول گفتم که با یه روانشناس صحبت کنید!! رفتارهای هارلی... هرچند روبه بهبودی بود اما نیاز به پیگیری داشت! و اما شما دوتا هیچ توجه ای بهشون نکردید...
(استیو) - این واقعا بی انصافیه نات.... ما همون اول هارلی رو پیش روانشناس بردیم... اما خودش نمیخواست باهاشون حرف بزنه...
و نات سرتکون داد
+میدونم.. فکرمیکنم مشکل از همین حرف نزدنه شروع میشه!!
و تونی به تایبد حرف استیو گفت
-اون بعداز رفتن پیش روانشناس حالش بدترهم شد...
استیو و تونی ارتباط چشمی برقرار کردند و با یادآوری اون روز های گوشه گیری هارلی اخمی روی پیشونیشون نشست.
تونی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دزدید
شاید زیاده روی کرده بود
هارلی بچه معمولی نبود!
شاید نباید سرش داد میزد!
اما....
بهترین کار چی بود؟
نگاهی به ساعت دیواری انداخت. نگرانیش هرلحظه بیشتراز قبل میشد!!
اگه هارلی دیگه به خونه نمیومد چی؟
اصلا الان کجاست...
داره چیکار میکنه؟
با ناراحتی گفت
-از ساعتی که معمولا میومد یک ساعتی گذشته.... من واقعا نگرانم استیو!!! اون چیزی که میترسیدم هی داره برام واقعی تر میشه...
نات دستشو روی شونه تونی گذاشت و گفت
+نگران نباش تونی.... شاید فقط رفته قدم بزنه، چه میدونم ذهنش رو خالی کنه... هرلحظه احتمال داره که بیاد...
ناتاشا خودش هم به این حرف باور نداشته اما...
استیو دستی به موهای بلوندش کشید و بیشتراز قبل بهم ریختشون.
(استیو) - شاید ما تند رفتیم تونی...
کلینت سریعا به این حرف استیو واکنش نشون داد وگفت
(کلینت) - هی یعنی نمیخواستید یه تشر هم بخاطر اینکه دوهفتهای که شیلد و اونجرز رو سرکار گذاشته بود بزنید؟؟
تونی شونه بالا انداخت
-نمیدونم واقعا باید چی بگم!!!... نمیفهمم چرا... چرا همش ازمون فرار میکنه
ناتاشا به دوراز چشمش، چشمی براش چرخوند وگفت
+خواهشا جوری حرف نزن که انگار خودت و پدرت باهم رفیق صمیمی بودید!!
و تونی با دهانی باز به طرف نات برگشت
-هیییی تو منو با هاوارد یکی میکنی؟؟
نات دستاش رو به معنای تسلیم بالا برد گفت
+نه... هی.... فقط منظور اینکه این مشکلات ممکنه برای هر پدر و پسری پیش بیاد!!.... هاوارد توِ واقعی رو نمیشناخت، و شماهم توی فهمیدن هارلی به مشکل خوردید... اینا از نظر من یکی هستن
استیو به حمایت از تونی برخاست
(استیو) - نات اینا باهم یکی نیستند!! ما تمام تلاشمون رو کردیم تا بهش نزدیک بشیم! این واقعا بی انصافیه که فکرکنی مقصر ماییم...
+شما چون مسئولیتی در قبالش دارید مقصرید...
(کلینت) - هی نات.... فکرمیکنم داری زیاده روی میکنی
کلینت گفت و با چشم ابرویی به نات اشاره کرد که تمومش کنه. اما ناتاشا بی توجه بهش ادامه داد
+واقعا؟ بنظرت این زیاده رویه؟.... نظرت راجع به این چیه که شما به عنوان پدر حتی نمیدونید دوست های هارلی کیان!؟ .... اصلا دوستی داره یانه؟!! این که دوستی همسن و سال خودش نداشته باشه رفتار نرمالی نیست استیو.... اینکه مدرسه نمیره و شما نمیدونید کجا رفته رفتار نرمالی نیست!!....نمیفهمم وقتی خودش نمیخواد چرا مجبورش میکنید به اون مدرسه بره!! چرا فرصت ریسک کردن رو ازش میگیرد... چرا یه جوری رفتار کردید که میترسه پاشو کج بزاره و با واکنشتون روبه رو بشه که مجبور شده همه چیز رو ازتون مخفی کنه...
تونی و استیو برای لحظه ای به نات نگاه کردند و بعد به هم خیره شدند
استیو سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت
شاید حق با نات بود
مشغله های خودشون باعث شده بود به تمام این مشکلات بی توجه باشن...
پیتر خیلی آروم بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنه از پله ها پایین اومد. به آشپزخونه رفت و لیوان شیری برای خودش ریخت و به همون آرومی راهی اتاقش شد که با صدای ناتاشا سرجاش میخکوب موند
+پیتر!!!
همه نگاه ها به طرفش برگشت. پیتر روی پاشنه پاش چرخید و مظلوم گفت
(پیتر) - بله عمه نات؟
نات دست به سینه زد وگفت
+از دوست های هارلی چی میدونی؟
پیتر نگاهی به تونی و استیو انداخت و دوباره به نات چشم دوخت
(پیتر) - عام.... خب راستش... چیز خیلی زیادی نمیدونم...
نات بدون پلک زدن بهش خیره شده بود
+هرچیزی که میدونی بگو....
آب دهانش رو با ترس قورت دادو صداش رو صاف کرد
(پیتر) - اون اخه خیلی بامن حرف نمیزنه...
استیو با جدیت گفت
(استیو) - پیتر الان وقت پنهون کاری نیست اگه چیزی میدونی بگو....
و پیتر جاستین رو به گوشه ترین قسمت ذهنش هول داد و با عجله جواب داد
(پیتر) - باورکنید نمیدونم!!... اون... اون بامن هم حرف نمیزنه... این قضیه منم ناراحت کرده!
تونی به طرف به طرف استیو برگشت و گفت
-استیو نکنه واقعا وارد یه گنگی چیزی شده...
و استیو ترس تونی رو گرفت و به همراهی باهاش گفت
(استیو) - امیدوارم فقط پای هایدرا این وسط نباشه
-نکنه گروگان گرفته باشنش؟؟!!!
(استیو) - ناتاشا میتونی خبری از هایدرا برامون بگیری...
کلینت و ناتاشا که تا اون لحظه با تعجب بهشون چشم دوخته بودند، با سوال استیو نگاهی به هم انداختند. نات حتی نمیدونست چه جوابی باید به چشم های نگرانشون بده
نگرانی های پدرانشون جلوی منطقشون رو گرفته بود و فرض هایی میکردند که هیچ آدم عاقلی بهش حتی فکرهم نمیکنه...
تونی بدون فوت وقت از جاش پاشد
-من میرم تو کارگاه.... شاید بتونم از طریق دوربین های چراغ های راهنمایی پیداش کنم و حرکات چند روز اخیرش رو چک کنم و بفهمم الان کجاست.... (و طوری که انگار داره با خودش حرف میزه گفت) باید به فرایدی بگم یه آنالیز جدید رو شروع کنه...
نات بی توجه به تونی روبه پیتر که معذب هنوز همونجا ایستاده بود گفت
+پیتر، هارلی با تو تماسی برقرار نکرده؟
و تونی ناگهان از حرکت ایستاد
(پیتر) - راستش من فقط بهش پیام دادم چند باری... و جواب هم نداد!
نات استیو رو صدا کرد
+استیو؟
تونی به طرف استیو برگشت و بهم نگاه کردند و حرف ناگفته اشون رو توی نگاه هم خوندند.
تونی با دهان باز به استیو خیره شده بود...
نات نگاهی بین جفتشون رد وبدل کردو گفت
+اوه گاااد... خواهش میکنم بهم بگید حداقل یکیتون بهش زنگ زده!!!
و وقتی نگاه های خیره جفتشون رو دید تقریبا داد زد
+تونی؟؟؟
تونی سریعا سرش رو تکون داد و گوشیش رو درآورد
+اوه ماااای گااااد.....اوه گاد.... اونوقت براتون سوال پیش اومده که هارلی چرا این رفتارهای غیرنرمال رو از خودش نشون میده!!!.... یه نگاه به خودتون بندازید!! تونی تو از وقتی هارلی رفته تمام دوربینذهای امنیتی رو چک کردی و از هرطریقی که میتونستی سعی کردی یه اطلاعاتی ازش بگیری... استیو تو تقریبا کل اعضای شیلد رو مامور پیدا کردنش کردی و... حتی یادتون نبود اول یه زنگ بهش بزنید؟؟؟
استیو از جاش پاشد و به طرف تونی رفت که مشغول گرفتن شماره هارلی بود.
.
هارلی و جاستین روی مبل سه نفره مقابل هم دراز کشیده بودند.
چند دقیقه میشد که حرف هاشون ته کشیده بود.
هارای هراتفاقی که افتاده بود رو جزبه جز برای جاستین تعریف کرده بود و از ترس هاش گفته بود...
جوری که قربانی اصلی داستان خودش بود و بس...
و جاستین هم خیلی خوب به حرفاش گوش کرده بود و نظراتشو بیان کرده بود.
همون لحظه ای که هارلی به سقف خیره شده بود و گوشیش روی شکمش بود، شروع به زنگ زدن کرد.
از جا پرید و به شماره تماس گیرنده نگاه کرد
-هی جاست...
جاستین از جاش بلند شد و خیلی اروم جواب داد
+چیه؟
هارلی به گوشیش اشاره کرد و با ترس گفت
-بابامه!!!
+کدومشون؟
-همونی که اگه جواب زنگشو ندم با زره آیرون من میوفته دنبالم...
هارلی نمیتونست این حقیقت رو انکار کنه که با دیدن اسم پدرش لحظه ای ذوق کرده بود...
+خب جواب بده!
-اگه... جواب بدم... باید بگم که کجام... چی بگم!؟
سوال بهتر این بود که بگه اگه دوباره سرم داد زد چی؟ اما خودش هم میدونست این اتفاق نمیوفته...
چی پیش خودش فکر کرده بود؟
اونا تا الان حتما نگرانش شدند...
باید برمیگشت!
نباید بیشتراز این ناراحتشون میکرد!
شاید فردا...
جاستین شونه بالا انداخت
+تو که میتونی یه جوری بپیچونشون!
اوه نه اگه بفهمن هارلی واقعا کجاست خیلی براش بد میشه...
اون هنوز خیلی چیزا رو مخفی کرده که ممکنه باعث ناراحتی پدراش بشه...
چطور میتونه یه آدم هم دلش نخواد کسی رو ناراحت کنه و هم هرلحظه بیشتراز قبل باعث ناراحتی نزدیکترین کس هاش بشه!!
-اگه تماسمونو ردگیری کنه و بفهمه کجام چی؟؟!
جاستین با آروم ترین لحن غرید
+هارلی!!! جواب بده اون کوفتی رو
و هارلی بدون فوت وقت تماس رو برقرار کرد و گوشیش رو کنار گوشش گذاشت
-هی دد
(تونی) - هارلی...
توی ذهنش به دنبال یه بهونه میگشت. یه چیزی حماقتش رو نشون نده...
اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه و حرفی بشنوه با صدای چندبوق ممتد و بعد خاموش شدن گوشیش فهمید شارژش تموم شده وبا وحشت گفت
-اوه شت اوه شت
از جاش پاشد و به طرف کوله اش دوید. جاستین به دنبالش
+چی شد؟؟؟
هارلی شارژرش رو بیرون کشید و به برق زد
-شارژش تموم شد.... وااااای نه.... وای نه.....
وبه طرف جاستین برگشت
-حالا چیکارکنم؟؟؟ الان دد فکرمیکنه من تلفن رو به روش قطع کردم!!
جاستین با نگرانی گفت
+میخوای باکی رو صدا کنیم؟
هارلی نگاهی به در اتاقش کرد و بعد به آرومی گفت
-نه راستش میترسم
جاستین برگشت و خط نگاه هارلی رو دنبال کرد
+چرا
-اخه منو پیتر یه موقعی احتمال میدادیم که اون یه شیپ شیفتری باشه که شب ها وینترسولجر بشه...
+وینترسولجر دیگه چیه؟
-یه آدمکش حرفه ای که توسط هایدرا شستشوی مغزی شده تا به یه سلاح کشتار جمعی تبدیل بشه!!
جاستین با ترس به طرف هارلی برگشت
+یعنی تو از خونهاتون فرار کردی و اومدی خونه یه آدمکش حرفه ای...و به منم گفتی بیام شب رو اینجا بمونم؟؟؟ واقعا دارم به عقلت شک میکنم هارلی....
هارلی که از واکنش جاستین خنده اش گرفته بود گفت
-تو واقعا دلت میاد من تنها بمیرم؟
.
تونی همونطور که دیوار روبه روش زل زده بود گوشیش رو به آرومی پایین آورد
(استیو) - چی شد؟؟
-قطع کرد!!!
+چی؟؟؟
استیو نگاهی به تونی انداخت. میتونست شعله های برافروخته خشم رو توی اون چشم های فندوقی رنگش ببینه...
خودش هم دست کمی از اون نداشت!!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...