از اتاق بیرون اومد و نگاهی به هارلی انداخت که روی مبل دمر خوابیده و پتویی که شب قبل براش آورده بود رو دورتا دور خودش پیچیده.
لبخندش عمیق شد و دستشو توی موهای مجعدش برد و بیشتراز قبل بهم ریختشون. به آرومی صداش کرد
هارلی تکونی خورد و چرخید.
باکی همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت
-هی سانشاین... پاشو.... روزهای دیگه که زودتر از اینا جلوی در خونه من بودی!
هارلی چشم هاشو مالید و توی جاش نشست.
خمیازه ای کشید و گفت
+اولا که گوشیم خاموش شد دیشب، نتونستم ساعت بزارم و دوما.... پاپز اینجا نیست که صبح زود بیدارم کنه برم مدرسه...
باکی ناخودآگاه لبخندش جمع شد و سربه زیر انداخت
-اره.... اینجا نیست
و بعد برای اینکه حواسش رو پرت کنه میز صبحونه رو چید و هارلی با یه چشم نیمه باز اول گوشیش رو گرفت و بعد به طرف میز رفت.
روبه روی باکی که مشغول قهوه ریختن بود نشست و دکمه پاور گوشیش رو زد
باکی زیرچشمی نگاهش کردو گفت
-دوستت کجاست؟
هارلی شونه بالا انداخت
+نمیدونم
قهوه جوش روی گاز گذاشت و گفت
-یعنی تو خبر نداری!!!
هارلی سربلند کرد و گفت
+مگه من دوست پسرشم!!
باکی چشم هاش گرد شد و خنده اش رو خورد
-فکرنمیکنم ربطی بهم داشته باشن...
+قرارمون این بود که صبح زود بره....
هارلی با روشن شدن گوشیش حواسش پرت اون شد و باکی روبه روش نشست. هارلی نگران گفت
+دیشب بابام بهم زنگ زد.... ولی من تا خواستم جواب بدم شارژم تموم شد
باکی اخم هاش توی هم رفت.
هارلی با استرس گوشیش رو بالا و پایین میکرد
دیشب با خودش عهد کرده بود که صبح به خونه برگرده و ازشون معذرت خواهی کنه
اما حالا... بنظر ایده خوبی نبود!
-خب چرا الان بهش زنگ نمیزنی؟
سرش رو بلند کردو جواب داد
+چی بگم؟؟
-نمیخوای برگردی خونه؟
هارلی خودش هم جواب مشخصی برای این سوال نداشت.
فقط میدونست حالا بیشتراز همیشه از آینده اش میترسه....
چطور باهاشون روبه رومیشد؟
بعداز این چه اتفاقی بینشون میوفته؟
همه چیز مثل میشه یا....!؟
و هزارتا سوال مسخره دیگه که هیچ دلیلی برای وجودشون نداشت...
فقط میدونست که ترسش مانع از تصمیم گیری درستش میشه
باکی چشمی براش چرخوند
- انگار که قراره بندازنت زندان که اینجوری ترسیدی... تهش داد میزنن سرت تموم میشه همه چی دیگه!!
دلخور تراز همیشه جواب داد
+ نه تهش داد نیست... تهش اینکه منو برمیگردونن به یتیم خونه!!
اشک توی چشم هاش رو با آستینش پاک کرد و روش رو برگردوند.
باکی نیاز داشت که بدونه
اون چیه که حالش رو اینقدر بد میکنه
- بامن حرف بزن هارلی... چی تو رو اینقدر بهم ریخته؟؟.... موضوع فقط یه دعوای با پدرات نیست؟.... چه مشکلی این وسط هست که من خبر ندارم؟
هارلی لحظه ای توی چشم های باکی زل زد
نمیدونست حرف بزنه یانه!
اون خیلی چیزارو تو دلش نگه داشته بود
حتی گاهی از افکار خودش هم میترسید
هیچوقت نمیخواست احساساتش رو با حسادت اشتباه بگیرن...
اون عاشق برادرش بود اما...
نمیخواست با گفتن از ترس هاش بهش بگن ترسو!
کاری که خیلی ها قبلا انجامش داده بودند....
اما شاید باکی فرق میکرد....
شاید نه!
اما این دیگه از تحملش خارج بود
باید خودش رو خالی میکرد
+من اگه خود واقعیم باشم اونا منو نیمخوان... و الانم مشخصه که نمیخوان چون اونقدری که باید خوب نیستم!! هرکاری هم بکنم نمیتونم بشم
باکی با گیجی پرسید؟
-چرا این حرفو میزنی
تلخ پوزخند زد
+پیتر!! .... اون پسر خلف خانواده اس... داره جا جاپای پدراش میزاره، تازه 14سالشه ولی قراره عضوی از اونجرز بشه!!
بغضش رو خورد و ادامه داد
+دد واسش زره درست کرده....یه هوش مصنوعی جدا داره!!.... بعضی شبا میره با مجرم های محلی و کیف قاب ها مبارزه میکنه.... از عمه نات روش های مبارزه یاد میگیره و.... این لیست همچنان ادامه داره ولی فکرکنم منظورم رو رسوندم...
اشک هاش روی گونه هاش چکیدند
اون از پیتر متنفر نبود
نه حتی از پدر و مادرش
فقط از خودش، چون به قدری که باید خوب نبود!!
اونقدری خوب نبود که بتونه پدرهاش رو سربلند کنه...
البته توی ذهن خودش!!
+میدونم توی دلشون از داشتن من پشیمون شدن... ولی دلشون نمیاد به زبون بیارن... از همون روزی که پیتر رو به فرزندخوندگی گرفتن فهمیدم که از من ناامید شدن....
هارلی گفت و از جاش پاشد و باکی نگران با نگاه دنبالش کرد. این جمله آخر درد بدی رو توی سینه اش نشوند.
هارلی دستمال کاغذی برداشت و بینیش رو پاک کرد و روی دسته مبل نشست.
+یه باورعمیقی دارم که انگار میدونم بالاخره قراره منو برگردونند...
باکی دست به سینه شد و اخم کرد.
دوست نداشت هیچ بچه ای رو توی این وضع ببینه
چرا اینقدر ترسیده بود؟!
چطور اینقدر احساس ناامنی میکرد؟
اون هم فقط از وجود برادرش...
هارلی هنوز خیلی چیزارو برای باکی روشن نکرده بود
اون نیاز داشت که بدونه...
اما حالا بیشتراز اینکه به حال پسرکوچولوی مقابلش غصه بخوره، خشمگین شده بود
-پس گند میزنی به همه چیز که راحت تر به باورت برسی؟؟
سر به زیر انداخت. خودش هم هیچ جواب درستی برای این برخورد هاش نداشت.
احساسات ضدونقیض همیشه گیجش میکردند
اون میتونست همزمان هم از اینکه پیتر مردعنکبوتیه ناراحت باشه و هم بهش افتخار کنه....
لحظه ای خودش رو بیچاره ترین ادم روی این کره خاکی میدید و لحظه ای انگشت اتهامش رو به تمام کسایی که باعث این حال خرابش شدن میگرفت
باکی به چهره درهم رفته و متفکرش ثانیه ای خیره شد
اینجوری نمیشد!
هرمشکلی که داشت اگه تا الان حل نشده
شاید به این آسونی ها قرار نیست حل بشه
اون نیاز داره که با یه نفر صحبت کنه
اما نه با باکی
با کسی که تخصص خوبی توی گوش کردن داره و نصیحت های خوبی میکنه...
از جاش پاشد و شماره نورا رو که روی کاغذ نوشته شده بود از روی کانتر برداشت و گفت
-هارلی.... میشه بهم یاد بدی چطور با یه نفر تماس بگیرم؟
هارلی سرتکون داد و به طرفش رفت
با شيطنت گفت
+تو که نمیخوای منو لو بدی؟؟
باکی شونه بالا انداخت
-چراکنه نه... شاید بعداز کارم یه زنگم به استیو زدم ازش خواستم تورو برگردونه یتیم خونه!! ها موافقی؟
چشمی چروند
+اون وقت ناراحت میشی وقتی من بهت میگم عوضی!!
.
پاهاشو با اضطراب تکون میداد و توی ذهنش به خودش لعنت میفرستاد که توی این وضعیت نابه سامانش چرا خودش رو وارد یه ماجرای جدید کرده....
البته چاره دیگه ای هم نداشت
هارلی درواقع از همون روز اول به زور خودش رو وارد خونه اش کرد...
و البته دلش...
نمیتونست منکر این بشه که از اون پسر بچه دردسر ساز خوشش اومده....
با وجود تمام نقص های رفتاریش، اون واقعا پسر خوبی بود...
شاید چون نگاهش به زندگی متفاوت از بقیه بود، دچار مشکلاتی شده بود!
نگاهی که به اشتباه به خودش و خانواده اش داشت.
اگر تونی رو نمیشناخت، استیو رو خیلی خوب میشناخت
میدونست پدر خیلی خوبی میشه
کسی که بچه هاش رو درک میکنه و باهاشون رفیقه...
آهی از سر افسوس کشید
از آیندهی متصورش که همراه با سقوطش از اون قطار کوفتی سوخت و خاکستر شد...
آینده ای که میدونست دیگه هیچوقت بهش نمیرسه...
چه حقیقت دردناکی!!
نگاهی دوباره به در ورودی انداخت و کتابی که روی پاش بود رو با کلافهگی روی نیمکت قرار داد...
از وقتی که از خونه خارج شده بود و به ایوان رفته بود تا هارلی رو با نورا تنها بزاره و بهشون فضا بده تا راحت تر حرف بزنن یک ساعتی میگذشت...
نورا بعداز زنگش سریعا خودش رو رسونده بود!
از این بابت ازش ممنون بود که مثل یک دوست خوب به کمکش اومده بود!
جدای از رفاقتشون، به تخصصش اطمینان داشت...
زمانی که خودش نیاز به کمک داشت، خیلی خوب تونسته بود درکش کنه و به حرفش بیاره....
میدونست هارلی هم بالاخره مثل خودش مجبور به حرف زدن میشه...
و نورا بهترین شخص برای کمک بهش بود!!
با این حرف ها توی ذهنش مشغول توجیح تصمیم ناگهانیش بود که هارلی با چشم های گریون در رو باز کرد و از خونه بیرون اومد و قبل از اینکه باکی بتونه حرفی بزنه کلاه هودیش رو روی سرش کشید و از پله ها پایین رفت و به طرف مقصدی نامشخص حرکت کرد.
باکی از جاش پاشد و نگران نگاهی به هارلی که هر لحظه دورتر میشد انداخت.
و بعد سری تکون داد و وارد خونه شد.
نورا همچنان روی صندلی نشسته بود و درحالی که دست هاشو بهم گره کرده به زمین چشم دوخته بود...
باکی بالای سرش قرار گرفت و نورا سرش رو بلند کرد.
هنوز توی فکر بود اما با این حال به باکی لبخندی نصفه زد
باکی کنارش نشست و با نگرانی پرسید
-چی شد؟
نورا شونه بالا انداخت و به طرف باکی برگشت.
پای راستش رو بالا آورد و روی مبل خم کرد و زیر پای چپش گذاشت و بیشتراز قبل به باکی متمایل شد.
+یه مشکل خیلی جدی داره... که به راحتی قرار نیست حل بشه... (انگار که داشت با خودش حرف میزد ادامه داد... )... البته خوبه که میشه حلش کرد... و تو این سن.... درسته سخته ولی راحت تره.... هرچقدر سنش بالاتر بره سخت تر باهاش دست و پنجه نرم میکنه...
باکی یه ابروشو بالا داد و گفت
-و اون چیه؟
نورا لحظه ای متفکر بهش خیره شد و بعد گفت
+قبل از اینکه بگم مشکلش چیه باید یه کلیتی از ماجرا رو برات تعریف کنم!... چیزی که ما تو علم روانشناسی بهش میگیم "طرحواره"...راحت ترین تعریفش اینکه یه سری گره های ذهنی توی بچگی از طریق ارتباط با والدینمون، نزدیکامون، یا حتی آدم هایی بدون نسبتی یه ذهنیتی برامون به وجود میان، توی ذهنمون ایجاد میشه.... این طرحواره ها درواقع طرز نگاهمون به دنیاست، باورهامون، ترس هامون، احساساتمون همش تحت تاثیر این طرحواره هاست...
نفسی گرفت و ادامه داد
+ درواقع میشه گفت همه این طرحواره های از بچگیشون توی ناخودآگاهمون ثبت میشن.... یه سری از اون ها سازگارن و مشکلات جدی ایجاد نمیکنن.. اما یه سری ها، ناسازگارن و متاسفانه میتونن موقعیت های خیلی بدی به وجود بیارن...
باکی اخمی به پیشونیش نشست بخاطر سردرگمی از اطلاعاتی که نورا به یکباره بهش منتقل کرده بود
-یعنی یه اتفاقی توی بچگیش براش افتاده که نتونسته هضمش کنه و به اینجا رسوندتش؟!
نورا بشکنی زد و گفت
+اره.... مخصوصا هارلی که یه زمانی رو توی پرورشگاه بوده.... میدونی... بچه هایی که توی ناامنی بزرگ میشن همیشه این ترس رو درونشون دارن. تو ناخودآگاهشون.... معمولا آدم هایی میشن که نه میتونن خوب عشق بورزن و نه میتونن احساساتشون رو بازگو کنن...خیلی سخت با آدم ها ارتباط برقرار میکنن.... و همیسه حس تنهایی دارن.... چون توی بچگی احساس کمبود محبت رو تجربه کردن.. البته مشکل هارلی فقط این نیست و خیلی زوده که بخوام از همین یک ساعت بفهمم چه طرحواره ای داره و چه مشکلی براش پیش اومده
نورا گفت و به نوشته های نصفه نیمه روی دفترچه اش زل زد. باکی همچنان مشغول بررسی حالات صورتش بود.
نورا گوشه لبش رو میجوید.
توی همین زمان کم فهمیده بود که این نشون از یه حرف ناگفته داره...
حرفی که بین گفتن ونگفتنش مردده
مثل همون روزی که ازش درباره حلقه استیو پرسید...
با جدیت گفت
-ولی... ؟
نورا نامحسوس از جاش پرید و به طرفش برگشت
+چی؟
-جمله ات ولی داشت!!
نگاهش دوباره به نوشته هاش برگشت
+همم... ولی.... یه چیزی رو متوجه شدم!
باکی ساعت موند تا نورا حرفش رو ادامه بده. بعداز کمی مکث دوباره به طرفش برگشت و دفترچه اش رو کنار گذاشت
+یه جور خاطره، یه... طرحواره ای که خودش محصول یه طرحواره دیگه است...
باکی دست به سینه شد
-یعنی چی؟
+خب ببین.... هارلی وقتی به فرزندخوندگی گرفته شد یه بچه سالم نبود. یه سری مشکلات داشت که باید درمان میشد. اما نشد به هردلیلی.... نمیخوام راجع به اون حرف بزنم!....نمیدونم چطور باید بگم.... هارلی از بودن پیتر توی زندگیشون احساس ترس میکنه....
باکی سرش رو کج کرد
این همون حرفی بود که هارلی دیروز زد و سریع از گفتنش پشیمون شد و بعداز اون نخواست با باکی هم صحبت کنه...
نورا نفس عمیقی کشید
+حسودی نمیکنه، ازش متنفر نیست، اما.... فکرمیکنم که اون فکرمیکنه که به فرزندگی گرفتن پیتر یه جورایی.... برای اون یه تنبیه بوده....
ابروهای باکی از تعجب بالا رفت
-نمیفهمم....
+تصورکن تازه واره یه خانواده شدی، تمام توجه ها به توعه، همه چیزای خوب برای توعه. پدرات فقط و فقط تورو میبینن و به تو توجه میکنن... کانون توجهاتی... درواقع....و اونم نه هر خانواده ای!!! پسرخونده کپتن آمریکا و آیرون من شدی!!.... همه چیز عالیه، هیچ مشکلی نیست تا.... اینکه تا یه اشتباهی میکنی... نه یه اشتباه بزرگ، درحد شکوندن یه گلدون فرض کن.... البته من خودمم نمیدونم اون اشتباه دقیقا چی بوده... هنوز نتونستم از زیر زبونش بکشم! اما اونجوری که فهمیدم اونقدر بزرگ نبوده... ولی هارلی توی مغزکوچولوش از این که اشتباه بکنه میترسیده... اینم برمیگرده به تربیت اشتباه پرورشگاهی که توش بده! باید خوب به نظر میرسیدن تا انتخاب میشدن....
نورا سری به افسوس تکون داد و ادامه داد
+و خب ابن اشتباه کوچیک مصادف شده با به فرزندی گرفتن پیتر.... و خب هارلی فکرمیکنه که.... اونها بخاطر همون اشتباهش، براش یه جایگرین پیدا کردن.... مثلا یه پسر بهتر!
-این... این واقعا.... امکان نداره.... این فکر خیلی مسخره اس
نورا انگار که بهش برخورده باشه جواب داد
+ذهن انسان خیلی عجیب کار میکنه باکی... میدونم گفتنش هم خیلی عجیب بنظر میاد... اون بچه خودش هم میدنه چقدر احساسات عجیبی داره!!
-اخه این حرفا باهم نمیخونن... خب اگه حس میکنه که پیتر جاشو گرفته شده نباید مثلا با پیتر بدرفتاری کنه؟... یا چه میدونم....
نورا میون حرفش پرید
+درواقع نه! هرکسی یه روش مقابله ای رو دربرابر مشکلاتش پیش میگیره.... یک سال پیش یه دختری اومد سراغم که در آستانه ازدواج، با مرد رویاهاش، خودش نامزدیش رو بهم زده بود... و میدونی حتی خودش هم نمیدونست داره چیکار میکنه... میدونی بعداز چند مرحله روانکاوی چی رو فهمیدیم؟
نورا نگاه پرسشگر باکی رو دید و جواب داد
+اون به طرحواره رهاشدگی دچار بود. وقتی که بچه بوده پدرش تنهاش گذاشته و اون درواقع تکیه گاهش رو از دست داده.... برای همین یه باوری توی ذهنش شکل گرفته که نمیتونه به کسی اعتماد کنه. نمیتونه متعهد بمونه.... و یا فکرمیکنه اگه اون متعهد بمونه طرف مقابل تنهاش میزاره. پس خودش قبل از اینکه وارد مرحله تعهد بشه پا پس کشیده....
باکی دستی به چشم هاش کشید و شقیقه هاش رو ماساژ داد
-دیگه نمیدونم باید چی بگم!!
نورا سر تکون داد و از جاش پاشد همونطور که دفترچه و باقی وسایلش رو توی کیفش میگذاشت گفت
+فکرمیکنم اینکه اون الان اینجاست و به تو اعتماد کرده یه اتفاق خوبه.... صبرکن وقتی برگشت خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه، قرار بود تو این مدت تصمیم بگیره که میتونه برگرده و معذرت خواهی کنه یا هنوز اون قدری میترسه که نتونه برگرده.....اما اگه خواست اینجا بمونه خواهش میکنم جلوش رو نگیر...
باکی هم از جاش پاشد
-باشه.....
نورا به طرف در رفت و باکی تا دم درهمراهیش کرد. نورا درو باز کرد و به طرف بامی برگشت
+ازش خواستم فکرکنه و توی خاطراتش کندوکاو کنه و هر موقعیتی که ناراحتش کرده رو بنویسه و برای من بفرسته. دوسه روز دیگه میام بهش سرمیزنم. اگه هنوز اینجا باشه و تصمیم به برگشت نگیره...
باکی سر تکون داد و لبخندی زد
-مرسی که اومدی....
نورا لبخندی به پهنای صورت زد
+معلومه که میام.... هروقت، هرمشکلی که داشتی...
.
-هیچی.... مطلقا هیچی!!
استیو که تازه چشمش گرم شده بود از داد تونی از خواب پرید و به طرف تونی که تازه از کارگاهش خارج شده بود برگشت...
اخمی روی پیشونیش نشست.
یادش نمیومد کی خوابش برده...
صبح بعداز اینکه دست خالی از گشتن به دنبال هارلی به خونه اومده بود روی مبل به خواب رفته بود!
کمبود خوابش از شب قبلشون بود که تو نگرانی سپری شد.
کلینت و ناتاشا بعداز تماس بی نتیجه ای که با هارلی گرفتند، رفتند و تونی و استیو رو با افکارشون تنها گذاشتند.
تونی کنارش نشست موهای آشفته اش رو از جلوی پیشونیش کنار زد. با ناراحتی گفت
-یعنی کجا مونده استیو؟
شونه بالا انداخت و لبه مبل نشست
+ذهنم به جایی قد نمیده... ما تقریبا همه جارو گشتیم!!
تونی متفکر سرتکون داد و گفت
-میدونی صبح که رفتی داشتم به چی فکرمیکردم؟... اون نمیتونه همینطور توی کوچه خیابون باشه و با توجه به اینکه ما فکرمیکردیم هیچ دوستی نداره و اون نه پیش کلینت و ناتاشا رفته نه بروس نه بقیه اونجرز و حتی پپر... پس با خودم فکرکردم شاید رفته شیلد، از همون راهی که دفعه قبلی یواشکی واردش شده استفاده کرده و شب رو اونجا گذرونده.... و خواهشا عصبانی نشو چون من یه کاری کردم...
استیو فقط با شنیدن این حرف عصبانی شده بود
+چی؟
تونی بعداز چندثانیه مکث گفت
-چندتا پهباد فرستادم شیلد و قسمت های دیگه شهر، از جمله مدرسه اش که اگه پیداش کردم برم دنبالش ولی...
استیو میون حرفش پرید
+تونی این از همون کارهای غیرنرمالی بود که ناتاشا ازش حرف میزد!!
به تایید حرفش سریعا سرتکون داد
-میدونم میدونم.... ولی استیو من اگه یه توانایی دارم برای پیدا کردن پسرم نباید به کار بگیرم؟
استیو ساکت موند. تونی همیشه این کارو میکرد. همیشه بهترین دلیل رو حتی برای اشتباه ترین کارش میآورد....
استیو نفس عمیقی کشید و گفت
+و... چیزی پیدا نکردی نه!؟
تونی تن صداش بالا رفت و گفت
-هیچی!!!.... ومیدونی.... متوجه یه چیزی شدم! اگه اون تا الان برنگشته و اون جاهایی هم که ما فکرمیکنیم نرفته یعنی ما یه جارو اشتباه میکردیم...
+کجارو؟
-ما فکرمیکردیم اون هیچ دوستی نداره... ولی استیو بنظرت هارلی زمان هایی که مدرسه نمیرفته کجا میرفته؟.... اگه دوستی نداشته، کسی نبوده که کنارش باشه... بنظرت این توجیح داره؟؟ من این طور فکرنمیکنم.... اره اون خیلی چیزا رو ازمون قایم کرده و حتما این دوستش هم جزو هموناست.... و الان هم حتما پیششه... و طبق تجربه من اون الان نه جایی خوبیه و نه دوست خوبی کنارشه....
تونی خیلی سریع فرضیاتش رو میگفت و نتیجه گیری میکرد، اما استیو به همون سرعت نمیتونست فکرکنه و متوجه حرفاش بشه اخم هاشو درهم کشید و صاف نشست
+دلیل نمیشه تونی...
تونی میون حرفش پرید
-چرا میشه.... طوری که دیشب هارلی تلفن رو روی من قطع کرد....
کلافه گفت
+بالاخره قطع کرد یا قطع شد؟
تونی سرش رو به طرفین تکون داد
-خودمم درست نفهمیدم.... تا صدای من رو شنید ارتباطمون قطع شد.... قضیه اینکه، طبق تجربه من!... منم وقتی یه جایی بودم که نمیخواستم هاوارد خبردار بشه در اکثر موارد جای بدی بوده و همراه با آدم های بدی بوده...
استیو از جاش پاشد. بعصی وقتا نمیتونست منطق تونی رو درک کنه...
+اما اینا باهم قابل مقایسه نیستند تونی...
-شاید.... اما من مطمئنم اون یه خونه امنی داره که الان اونجاست!
با شنیدن کلمه خونه امن ذهن استیو ناخودآگاه به طرف خونه امن باکی رفت....
و به یاد شالگردنی که روز قبل اونجا دیده بود افتاد...
شاید درست حس میکرد و اون شالگردن هارلی بود...
-استیو؟... متوجه شدی چی میگم؟
درحالی که توی فکر بود سرتکون داد وگفت
+اره.... اره من یه چیزی به نظرم رسیده...
گفت و کتش رو از روی مبل برداشت
+کاری نکن تا برگردم!!
تونی با چشم رفتن استیو رو دنبال کرد و اداش رو درآورد
-"کاری نکن تا برگردم" !!!.... انگار منم اینجا میشینم و منتظر میمونم..
و از جاش پاشد. خواست به کارگاهش برگرده اما در یه تصمیم آنی از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق پیتر رسوند.
با ردشدن از اتاق مورگان برای لحظه ای خداروشکر کرد که پپر اون رو تو این وضعیت از خونه دور کرده، وگرنه با وجود مورگان واقعا نمیدونست چطور از پس این مشکل بربیاد....
پیتر هدفونی توی گوشش بود و روی تخت دراز کشیده بود. صبح متوجه شد که زره اسپایدرمنش رو پوشیده بود و به دنبال برادرش به شهر رفته بود.
راستش شب قبل حرف رو باور نکرده بود، وقتی نات ازش پرسید که از هارلی خبر داره یانه...
اما حالا بعداز دیدن نگرانی پیتر متوجه وخامت اوضاع شد!!
پیتر با ورود تونی به اتاقش روی تخت نشست و هدفونش رو درآورد. تونی به درگاه تکیه دادو لبخند نصفه نیمه ای حواله اش کرد و بعد با تردید پرسید
-پیتر.... تو واقعا نمیدونی هارلی کجاست... مگه نه؟
پیتر با ناراحتی سرتکون داد
+نه دد..... خودمم خیلی نگرانشم!
نگاهی به اتاق انداخت و با سر انگشت هاش روی دیوار ضرب گرفت
-هیچ ایده ای هم نداری که ممکنه کجا باشه؟... دوستی که به خونه اش رفته باشه؟.... یا الان پیشش باشه؟
قیافه پیتر به وضوح تغییر کرد و ترسیده گفت
+.... نمیدونم دد....
اون حتما یه چیزی رو مخفی میکرد!!
تونی از این بابت مطمئن بود!
-میدونی که اگه اتفاق بدی براش بیوفته و بفهمم که تو چیزی میدونستی و پنهون کردی....
پیتر با ترس به چشم های تونی زل زد
تونی حرفش رو ادامه نداد و براش سری تکون داد...
دیگه نیازی به ادامه تهدیدش نداشت.
میدونست که پیتر نمیتونه این عذاب وجدان رو تحمل کنه و از اتاق بیرون زد...
و پیتر بعداز کمی این پا و اون پا کردن به دنبال تونی از اتاق بیرون پرید..
+دد!!!
تونی لبخندش رو جمع کرد وبه طرف پیتر برگشت
شاید هارلی رو خوب درک نکرده بود، اما پیتر رو خیلی خوب میشناخت!!
پیتر با تته پته گفت
+من یه نفرو میشناسم....
تونی ساکت ایستاد تا پیتر حرفش رو بزنه. پطتر سربلند کرد و توی چشم هاش زل زد
+که دوستشه.... حتما الان باهمن... هرجا باشن... اسمش جاستینه!
تونی سرتکون داد. اسمش رو شنیده بود...
شاید میتونست یه جوری ازش اطلاعات دربیاره!
+اون پسر خوبی نیست دد...
توجه تونی به پیتر معطوف شد
-چطور اینو میگی؟
+بخاطر اینکه.... بخاطر اینکه پریشب اینجا بود...
ابروهای تونی از تعجب بالا رفت
-چی؟؟؟؟؟
پیتر ترسیده ادامه داد
+هارلی آورده بودش خونه....
تقریبا داد زد
-و تو اینو الان داری بهم میگی؟؟؟
+منم دیروز فهمیدم دد... شب اومد و صبح زود رفت. دد من نمیدونستم چی باید بهتون بگم.... اون زیرچشمش کبود بود و معلوم بود دعوا کرده یا تصادف کرده.... نمیدونم ولی هارلی گفت جایی برای موندن نداره و مجبوره یه مدت پیشش بمونه.... (خیلی آروم زمزمه کرد)....گفت خودش بهتون میگه...
تونی چشم هاشو مالید و با عصبانیت سرتکون داد.
با یادآوری دعوایی که هارلی با اریک داشت و اون پسر دردسر سازی که دعوا رو شروع کرده بود، تمام چیزایی که نصفه میدونست مثل قطعات پازل کنارهم قرار گرفتن و به یه ذهنیت کلی رسید....
-هر خبری از هارلی گرفتی بهم خبر بده پیت
تونی گفت و گوشیش رو درآورد و برای استیو پیامی فرستاد که یه چیزایی پیدا کرده و با دو به کارگاهش برگشت تا به جای هارلی به دنبال جاستین بگرده....
اونا هرجا باشن باهمن!!
بعداز گرفتن اسم کامل جاستین از مدیر مدرسه هارلی، اون رو سرچ کرد و با پرونده هایی از پاسگاه پلیس روبه روشد که ترسش رو چند برابر کرد..
دونه دونه اشون رو خوند و با دیدن اخری با عصبانیت به صندلی تکیه داد و مشغول هضم چیزی شد که تازه باهاش مواجه شده...
جاستین تحت تعقیب بود!!!
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...