چشم های استیو به اشک نشست و نفسش رو با صدا بیرون داد. صدایی شبیه به خنده...
شبیه به زمانی که میفهمی تمام مدت حق باهات بوده...
اما حقیقت اونقدر تلخ هست که فرصت شادی رو ازت میگیره!
بغض راه گلوش رو گرفت و اشک از چشماش چکید
-... یادته؟
چشم هاشون تو نگاه هم قفل شد. باکی به آرومی سرتکون داد. حالا جفتشون باهم گریه میکردند.
+یادمه!
استیو این بار خندید و دستش رو جلوی صورتش برد و گریه اش شدت گرفت.
+یادمه.... استیو.... یادمه!
اون یادش بود!
و این برای استیو همه چیز بود!
همه چیز....
اما قدم از قدم برنداشت.
همونجا ایستاد.
شاید تو دنیای دیگهای، وقتی این جمله رو میشنید
بیدرنگ جلو میرفت و میبوسیدش...
محکم!
جوری که انگار هیچ فردایی نیست
توی یه دنیای دیگه...
که اون هیچوقت با تونی ازدواج نکرده بود!
اما حالا نه!
اون حق نداشت قدمی فراتر بزاره...
همیشه میگفت "وقتی ازدواج میکنی حق نداری کمال رو تو کس دیگه ای ببینی..."
حق نداشت!!
اما...
استیو خيانتی نکرده بود!؟
حداقل نه به تونی....
نه خیانت نکرده بود...
اما به باکی چطور؟
به اون خیانت کرده بود؟
اصلا چطور میشه با عشق اولت به عشق دومت خیانت کنی؟
مگه همه جای دنیا برعکس نیست؟
+استیو...
از افکارش جدا شدو به زمین برگشت.
باید چیکار میکرد؟!
استیوی که همیشه درستترین کار ممکن رو انجام میداد، حالا دیگه معنای دقیقی از درست و غلط نداشت.
چی به سر باکی میومد اگه میفهمید استیو ازدواج کرده؟
چی به سرش میومد اگه میفهمید خوشبختی رو تنهایی صاحب شده!
حالا استیو همه چیز داشت!!
همه اون چیزایی که باهم راجع بهش برنامه چیده بودند
اما نه با باکی!!
اگه خودش جای اون بود چی به سرش میومد؟
وقتی میفهمید کسی که زندگیشه، زندگی دیگه ای رو شروع کرده....
مسلما دنیا روی سرش خراب میشد...
دنیایی که حالا هم برای باکی خراب شده است...
و تنها روزنه امیدش استیوِ...
باکی سربه زیر، با بی پناهی زمزمه کرد
+فکرمیکنی بتونیم دوتا دوستی باشیم که فقط همدیگه رو بغل میکنن؟....
و استیو با این جمله درهم شکست....
اون... همه چیز رو بخاطر داشت!
.
(اتاق استیو، بروکلین، سال 1934)
دستمالی که باکی به دستش داد رو با حرص گرفت و خون گوشه بینیش رو پاک کرد و به کناری انداخت.
دوباره پتو رو دورش پیچید و به تاج تخت تکیه داد.
از دست خودش عصبانی بود. باکی با لیوان آبی بالای سرش قرار گرفت.
وسایل پانسمان زخم رو به روی پاتختیش گذاشت و روبه روش، روی لبه تخت نشست. نگران شروع به صحبت کرد
+تو نمیتونی به این کار ادامه بدی استیو!... توی لعنتی هم جثه با اونا نیستی، اگه اتفاقی برات بیوفته...
استیو هم جثه با اونا نیست!!!
همین یه جمله کافی بود تا دوباره خشم تمام وجودش رو بگیره...
-اتفاقی بدتر از این؟
منظورش اوضاع نابسامانی بود که درش قرارداشت.
استیو هیچوقت علاقه ای به دخترها نداشت.
هیچوقت هم تلاشی برای رسیدن بهشون نکرد.
همه وضعیت جسمانیش رو دلیل این انزواش میدونستند.
اما قضیه هیچوقت این نبود!
اون عاشق دوست صمیمیش شده بود...
و هر روز بیشتر بخاطرش از خودش متنفر میشد!
با خودش فکرمیکرد که چطور میتونه برعکس همه عاشق مردی بشه؟
و قلبش سوال عقلش رو با سوال دیگه جواب میداد: چطور میشه عاشق باکی.... کسی که تمام زندگیش خلاصه میشد تو طرز خنده هاش رو دوست نداشته باشه؟
کسی که پشت پناهش بود!
بهترین دوستش
حامی روزهای تلخ زندگیش
توی ذهنش همه چیز فراتراز عالی بود ، زمانی که باکی بهش اعتراف کرد که اون هم دوستش داره...
بهتراز این لحظه براش وجود نداشت...
زمانی که بالاخره حس کرده بود خودش شده!
همون چیزی که میخواد...
همراه با باکی
اما این راه آسون نبود! هیچوقت فکر نمیکرد که باشه
اما هیچوقت هم فکرنمیکرد به این سختی پیش بره
اول نگاه های مردم و بعد...
حرف های زننده اشون...
کسایی که با حس خودبرتر بینی هرچیزی که لیاقت خودشون و دور وریاشون بود رو به استیو و مادرش نسبت میدادن.
و استیو هیچوقت تاب نمیاورد از فحشی که نثار مادرش میشد...
استیو کم کم عقب کشید.
عصبانیتش از عالم و آدم رو سر باکی خالی کرد...
فکر مریضگونه ای مثل خوره به جونش افتاد که باکی هم حتی نمیخوادش و برای اذیت کردنش تظاهر به دوست داشتنش میکنه...
وضعیت وخیمی داشت و باکی خیلی خوب متوجه اش شده بود
+استیو...
دست باکی بلند شد تا روگونه اش رو نوازش کنه.
استیو پسش زد و داد زد
-تو چرا هنوز اینجایی؟.... چرا نمیری؟.... چرا اینقدر آزارم میدی؟؟؟؟؟؟؟
باکی با همون آرامش قبلی ادامه داد
+من دارم آزارت میدم؟
-اره تو و اون عشق مسخره ات!!!.... من نمیخوام.... بهت گفتم که نمیخوام... تمومش کن!!.. برو...
لبخندی زد و دست رو روی پاش گذاشت
+هی استیو تو منظوری نداری...
پاشو کشید و توی دلش جمع کرد
-چرا دارم!.... اینقدر با این لحن احمقانه ات بامن حرف نزن.... اینقدر به من ترحم نکن!
دندون بهم سایید و غرید
-حالم ازش بهم میخوره.... از این ترحمت... از خودم....... از ...تو
ابروهاش بالارفت
+... از... من؟
استیو نگاهش رو از باکی دزدید. خودش هم خوب میدونست این حقیقت نداره...
-برو بیرون باکی... من امروز به اندازه کافی اذیت شدم
گفت و توی دلش آرزو کرد باکی هیچوقت تنهاش نزاره...
و باکی انگار صدای قلبش رو شنید بود که قاطعانه گفت
+من هیچ جا نمیرم!!
-باکی!!
+.من.نمیرم! .... تو حالت خوب نیست و به صلاح نیست تو این موقعیت...
و استیو دوباره برافروخته شد...
میون حرفش پرید
-ترحم ترحم ترحم.... باکی خسته نشدی ازش؟؟؟
صدای باکی هم بالا رفت
+تو فکرمیکنی این یه بازیه؟... که همش برای اذیت کردن توعه؟... لعنتی این آخرین چیزیه که من میخوام... که ببینم درد میکشی... میدونم تو منظوری نداری... میدونم!.... چون توهم منو دوست داری، همونجوری که من دوست دارم.... مطمئنم... مثل روز برام روشنه.... اما نمیخوام بهت فشار بیارم! فکرمیکنی برای من راحته؟ فکرمیکنی به من این حرفا رو نمیزنن؟
به تبعیت از باکی با صدای بلند گفت
-تو و من باهم فرق داریم!!... تو... گاد... تو.... تو باهرکسی میتونی باشی... اما...
باکی به طرفش متمایل شد
+ولی من تورو میخوام...
دستشو روی قفسه سینه اش گذاشت و مانع ادامه راه شد
-نه... نه باکی همینجا وایسا!.... بهت گفتم من آماده نيستم.... بهت گفتم باید فکرکنم!!!
و باکی عقب کشید و دست هاشو به علامت تسلیم بالابرد
+باشه... باشه!
کلافه از تخت پاشد و موهاشو چنگ گرفت
+تو منو میشناسی... به اندازه تمام عمرت میشناسی! من نمیخوام بهت صدمه ای بزنم استیو. من فقط.... من دوستت دارم.... بهت گفتم اگه تو اینو نمیخوای دیگه بحثش رو پیش نمیکشم! قسم میخورم، دیگه راجع بهش حرف نمیزنم. دوتا دوست میمونیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.... اما میبینم از تو نگاهت که توهم منو میخوای.... خواهش میکنم این تردید هارو کنار بزن. همه چیز رو همونجوری که هست ببین! نه اونجوری که اونا دوست دارن تو ببینی. نزار ذهنت رو مسموم کنن.... من دوستت دارم و توهم منو دوست داری.... فاک به همشون که فکرمیکنن این اشتباهه!
سرش رو روی زانوهاش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد. زیرلب با تردید گفت
-من.... من باید فکرکنم!
+باشه....
باکی چرخی زد و کتش رو برداشت و قصد رفتن کرد.
دم در لحظه ای برگشت و نگاهش به حال نزار استیو افتاد.
اون نمیخواست استیو رو تنها بزاره
استیو حالا به دوستش نیاز داشت!
وباید مطمئنش میکرد
که حتی اگه نخوادش...
بازم باکی رو در کنارش داره!
تا آخرش!
برگشت به طرفش و لبخند نمکی زد
+هی استیو؟
مژه های اشکآلود استیو روبه بالا رفتند و باکی به اون چشم های زیباش خیره موند.
اخه چطور میتونست دوستش نداشته باشه؟!
یه قدم به طرفش برداشت.
+من نمیخوام تنهات بزارم. نمیتونم...عام....
جلو رفت و روی تخت نشست. با نوک انگشت به پاش ضربه آرومی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت
+فکرمیکنی بتونیم دوتا دوستی باشیم که فقط همدیگه رو بغل میکنن؟....
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...