part 7

141 28 5
                                    

«سال 1936-برکلین»
دست هاش توی جیبش بود و به آرومی قدم برمیداشت.
تمام راه از قبرستان تا خونه رو پیاده قدم زده بود.
غم از دست دادن مادرش خیلی سنگین تراز این بود که حتی بتونه گریه کنه!
اون تنها تکیه گاهش برای مدتی طولانی بود...
تنها کسی که اونو همونجوری که بود دوست داشت...
تنها کسی که از تک تک عادت هاش خبر داشت!
البته نه تنها کس...
پسری که کنارش راه میرفت هم توی شناخت استیو دست کمی از مادرش نداشت!
پسری که تمام کج‌خلقی هاش رو به جون خریده بود و هیچوقت بخاطرش ترکش نکرده بود...
پسری که قد یه دنیا دوستش داشت و این عشق...
با وجود ممنوعه بودنش حس شیرینی بهش میداد
حسی که با اسم گذشتن های مردم روی اون ها تبدیل به نفرت میشد و مجبورش میکرد عصبانیتش رو سه جوری خالی کنه که حاصلش فقط کبودی دور چشم و بریدگی لب و کوفتگی بدن بود...
کت گشاد کرم رنگش رو کمی بیشتر به خودش پیچوند و از پله های آهنی خونه اش به بالارفت.باکی شبح‌وار به دنبالش...
تمام مسیر رو به همین شکل سپری کرده بودند. اون بهتراز هرکسی میدونست که استیو به زمانی برای فکر کردن نیاز داره
پشت در خونه اش ایستاد وبه طرف باکی برگشت.
سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
-میخوام تنها باشم...
صداش میلرزید.
باکی سرخم کرد وبه عمق چشماش خیره شد. دستی حمایت‌گرانه روی شونه استیو نشوند و گفت
+موضوع اینکه..... میتونی نباشی! میتونی بیای خونه من...
استیو لب به اعتراض باز کرد و باکی سریعا گفت
+قبل از اینکه چیزی بگی.... لازم نیست کسی چیزی بفهمه!! میتونیم فقط دوتا دوست باشیم که باهم همخونه ان...
-نمیدونم باک.... این قدم بزرگیه برای رابطه امون... تو مطمئنی که میخوای...
باکی جلو رفت و لب هاشو روی لب های سرد استیو نشوند.
استیو همیشه همین بود...
پراز تردید...
پراز پشیمونی...
پراز ترس...
اما بودن باکی بهش شجاعت میداد!
یقه باکی رو گرفت و سرش رو پایین تر کشوند. چندقدم عقب رفت و خودشون رو میون در و دیوار مخفی کردند. تا از نگاه های مزاحم ها دور بمونن!!
باکی لحظه ای دست نگه داشت و به آرومی گونه بی‌ریش استیو رو نوازش کرد و با  گفت
+من باهاتم... تا آخرش!!
لبخند استیو این بار عمیق تر شد، هیچوقت از این جمله سیرنمیشد...
حتی بیشتراز دوستت دارم براش ارزش داشت!
.
«زمان حال»
به روبه روی سد ایستاده و به فکر فرورفته بود. بعداز دیدن فیوری و حرف هاش هیچ شکی از کاری که باید بکنه نداشت...
فقط باکی...
مطمئنا اون هم اونجا خواهد بود. دیدن دوباره اش یعنی برگشت دوباره تمام خاطراتی که حالا مدام درتلاش بود به فراموشی بسپره...
تو نگاه های تونی حسادت رو دیده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه...
از این ناتوانیش بیشتراز هرچیزی حرص میخورد.
تونی بعداز کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره با قدم های بلند خودش رو به استیو رسوند. روبه روش ایستاد و به نیم‌رخش زل زد.
استیو از افکارش بیرون اومد و به طرف تونی برگشت.
تونی نگاه های نگرانش رو لحظه ای بهش دوخت و بعدگفت
-با پپر حرف زدم. بچه ها حالشون خوبه، فقط.... فقط مورگان بهونه ات رو میگیره!
استیو لبخند نصفه نیمه ای زد و سرش رو پایین انداخت. لبخندش به تونی جرئت داد که ادامه حرفش رو راحت تر به زبون بیاره...
-استیو!!.... وینترسولجر ... هرکسی که قبلا بوده، الان دیگه نیست! و فکرنمیکنم بشه نجاتش داد... باید جلوش رو بگیری و... اگه.... اگه تو نمیتونی اینکارو بکنی... (تونی لحظه ای چشم هاشو بست و حرفش رو تو دهنش مزه مزه کرد )...اگه خطری برای جون تو باشه... من بدون یه لحظه تردید میکشمش!!

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now