part 13

129 33 6
                                    

روبه روی سنگ قبری نیمه شکسته ای ایستاده بود.
قبری که برای پیدا کردنش بارها قبرستون رو دور زده بود. بارها اسامی روی قبرهارو با سختی خونده بود و تا اون اسمی که می‌خواست رو پیدا کنه...
جورج بارنز...
اسمی که بنظر اشتباه میومد!
انگار یه جای این اسم غلط بود...
اما نمی‌دونست کجا!
جدای از اون، همه چیز بنظرش اشتباهی وحشتناک میومدن...
همه چیز این دنیا!
مه غلیظی کم کم به سطح زمین نزدیک میشد و فضای مخوفی رو در قبرستون ایجاد میکرد!
توی اون موقع از روز قبرستون به طرز عجیبی خلوت بود! نه که اون با این موضوع مشکلی داشته باشه...
اتفاقا سکوت رو ترجیح میداد!
با صدای پر زدن کلاغ ها و دور شدنشون سر بلند کرد و حالت تدافعی گرفت!
نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به ابرهای بارونی که بازیگوشانه خودشون رو بهم میرسوندند تا بازی کنند چشم دوخت
بارون!!!
از تصورش چینی به بینیش داد و کاپشنش رو بیشتر دور خودش پیچید و سرش رو توی یقه اش فرو برد.
باید قبل از اینکه بارون شروع بشه از اون قبرستون بیرون میزد...
مثل بچه گربه ای شده بود که از خیسی فراریه...
نفس عمیقی کشید بار دیگه به سنگ قبر شکسته نگاه انداخت. این بار سومی بود که به اونجا میومد...
به دنبال چیزی می‌گشت...
اما نمیدونست اون چیه و کجا باید پیداش کنه...
نگاهش رو از اسم وتاریخ فوت گرفت و به خط های کج و ماوج شکستگی روی قبر چشم دوخت...
با خودش زمزمه کرد
-من شکسته نیستم!
و با ترس سر به زیر انداخت.
حواسش با حس نگاهی که بهش زل زده بود پرت شد
اون چشم های آبیِ دریایی...
کسی که آوردن اسمش هم باعث آرامشش میشد!
کسی که هرشب توی رویاهاش به سراغش میومد و خواب رو از چشم هاش می‌گرفت...
خاطراتی که با یادآوریشون پراز احساسات ضدونقیض میشد و تلاش میکرد تا فراموششون کنه
اما اون چشم ها...
اون چشم ها حتی یک ثانیه ام ترکش نمیکردند...
مثل فرشته ای نگهبان همه جا بهش زل زده بودند...
با نگرانی...
با ترس...
با تردید...
اشک به چشماش دوید
با تحکم گفت
-من گریه نمیکنم!
و قطره اشکی آروم روی گونه هاش نشست...
نفس کشیدنش نامنظم شد.
احساساتی که نمیتونست کنترلشون کنه دوباره سرباز کرده بودند...
خودش رو بغل کرد و بریده بریده زمزمه کرد
-اسم من باکیه.... باکی.... باکی بارنز.... گروهبان جیمز بارنز.... بروکلین.... نیویورک....
تصاویری از جلوی چشماش گذشتند...
اون چشم ها دور شدند و صداهای توی سرش شدت گرفتند...
ضربان قلبش بالا رفت
نفس کشیدنش نامنظم شد
آدم هایی که کشته بود...
صداهاشون توی سرش می‌پیچید
صدای گلوله ها...
زجه ها و ناله ها...
دستشو روی گوش هاش گرفت تا از شنیدنشون جلوگیری کنه...
سرش از درد تیر کشید
دندون هاشو روی هم سایید تا از دردش کم بشه!
اما اون درد خیال کم شدن نداشت!!
+باکی....
روش رو برگردوند
برای ثانیه ای تمام دردی که توی تک تک سلول هاش بودند به فراموشی سپرده شدند..
-اس... اس... استیو!
+باکی....
دوباره رو برگردوند. هیبت مردی رو میون مه میدید که ازش دور میشد
+باکی....
به طرفش رفت
+باکی....
دوباره رو برگردوند و با گیجی به اطرافش نگاه کرد.
قبرستون در سکوت محض فرو رفته بود.
مه تا جلوی پاش رسیده بود و اون دیگه نمیتونست قدم از قدم برداره...
کنار قبر پدرش نشست و سرش رو به اون تکیه داد. پاهاش رو توی دلش جمع کرد و قطره اشکی به چشماش دوید
-میدونم.... به زودی.... از این خواب پامیشم... میدونم... اینا.... اینا همش یه خوابه... همش یه کابوسه.... یه کابوس...

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now