part 59

131 20 8
                                    

جاستین خیلی سریع خودشو به آدرسی که هارلی بهش داده بود رسوند.
بعداز رفتن باکی چندساعتی باهم صحبت کردن و بعد وقتی جفتشون بی خوابی به سرشون زد تصمیم به دیدن هم گرفتند
درواقع جاستین اول بیانش کرد
میخواست ببینتش و سفت بغلش کنه و هرکاری از دستش برمیاد انجام بده تا پسر موردعلاقه اش خودش رو مقصر دعوای پدرهاش ندونه...
هارلی هم به حضورش نیاز داشت...
و بدون اینکه از نیت جاستین باخبر باشه، پیش خودش همون رو آرزو کرده بود...
جاستین به نزدیک های خونه ای که طبق گفته هارلی متعلق به بلک ویدو بود توقف کرد و برای هارلی پیامی فرستاد.
به گفته اون، بعداز رفتن استیو از خونه، ناتاشا به دادشون رسیده و هرسه بچه ها رو به خونه خودش برده بود...
هارلی روی نگاه کردن توی چشم های پیتر رو نداشت...
نگاه های پیتر، تقصیری که حالا به گردنش افتاده بود رو سنگین تر میکرد...
میتونست صدای افکار پیتر رو هم بشنوه که میگه:
«اونا دفعه قبل هم بخاطر تو دعواشون شد»
و هر لحظه بیشتراز قبل سراز خجالت فرو ببره...
حالا باید چیکار میکرد؟
فکر مریضی توی ذهنش چرخیده بود: اگه بعداز طلاقشون دادگاه اون رو به پرورشگاه برگردونه چی؟؟
و با ترس شماره نورا رو گرفته بود تا راجع بهش باهاش صحبت کنه...
نورا بهش اطمینان داده بود که این اتفاق قرار نیست بیوفته....
اما جملات امیدبخش نورا هم حالش رو بهتر نکرد
حتی دلداری های جاستین هم...
با این حال طبق قراری که با جاستین گذاشته بود تا صدای پیامش رو شنید یواشکی از خونه ناتاشا بیرون زد و از بوته های گل رز گذر کرد و از پرچین بالا پرید و خودش رو به جاستین رسوند
جاستین از دور دیدش و به طرفش رفت
هارلی با دیدنش اشک هاش دوباره باریدن و جلوی چشمش رو تار کردند
تا به یک قدمیش رسید لب باز کرد تا حرفی بزنه که جاستین به جلو کشیدش و ناغافل بوسه ای به لب هاش زد
تو لحظه اول از شوک این اتفاق مسخ شده سر جاش ایستاد و با چشم های باز به چشم های بسته شده جاستین که فقط چند انگشت باهاش فاصله داشتند خیره شد
جاستین با حرارت لب پایینش رو مکید و هارلی تازه به خودش اومد و چشم هاشو بست و همراهیش کرد
با اینکه بلد نبود، اما تلاشش رو کرد تا با بوسه های جاستین همراه بشه...
بعداز چند لحظه ای که بنظر جفتشون قرن ها گذشت دست از بوسیدن هم برداشتند.
جاستین کمی سرش رو عقب برد و موهاش هارلی رو نوازشگرانه به پشت گوشش زد
هارلی به آرومی چشم باز کرد
انگار میترسید که با بازکردن چشم هاش متوجه رویا بودن همه این ها بشه....
توی چشم های جاستین خیره موند و روی لب هاش زبون کشید
میخواست مزه لب های جاستین رو بار دیگه حس کنه...
نگاهش پایین رفت و به لب هاش خیره شد
میخواست جلو بره و دوباره بوسه ای روی اون لب ها بشونه
اما هنوز هم میترسید...
میترسید اشتباه فهمیده باشه
میترسید همش سوتفاهم باشه...
سوتفاهمی که ذهنش بهش شاخ و برگ داده بود
توی ذهنش هنوزم نمیتونست باور کنه...
به خیال میمومد تا واقعیت... که جاستین همین حالا به جلو کشید و بوسیدش!!
جاستین سرش رو میون دو دستش گرفت و گفت
-خواهش میکنم دیگه گریه نکن!!
و این درحالی بود که هارلی کاملا فراموش کرده بود که تا همین چند دقیقه پیش مشغول گریه بوده
و حتی فراموش کرده بود که چرا گریه میکرده...
هرفکری از ذهنش پاک شده بود
بجز اینکه دلش میخواست دوباره لب هاشو روی اون لب ها بزاره
جاستین کمی عقب رفت تا به هارلی فضایی بده...
هارلی انگشت اشاره اش رو به آرومی روی لبش کشید و با ناباوری گفت
+تو منو بوسیدی...
جاستین دستشو دور کمرش حلقه کرد و لبخند جذابی زد
-اره...
هارلی به لب های جاستین زل زده گفت
+دوباره هم ببوس....خواهش میکنم
.
با صداهای فین فین های هارلی از خواب پرید.
توی جاش نیم خیز شد و آرنجشو به تخت، تکیه بدنش کرد. با چشم های نیمه بازش نگاهی به اطراف انداخت و بعد با صدای جاستین که سعی در دلداری دادن به هارلی داشت متوجه اوضاع شد و دوباره خودش رو روی تخت انداخت.
چندبار چشم باز کرد و بست و بعد به سقف زل زد.
با همون لباس های شب قبل به خواب رفته بود
به یاد نداشت چه موقع از شب، یا حتی صبح به خونه برگشته و خوابیده...
اما یادش بود که وقتی به خونه اومد نه جاستین اونجا بود و نه هارلی
شب قبل، بعداز صحبت های نورا توی خیابون های شهر پرسه زده بود و فکر کرده بود و فکر...
نمیتونست تصمیم بگیره...
دلش میخواست یه راه سومی هم جلوی پاش گذاشته میشد!
یه جوری که نیازی نباشه انتخاب سختی بکنه...
اما دنیا کی عادلانه پیش رفته بود که حالا بار دومش باشه!؟
راهکار های مختلفی توی ذهنش میچرخیدند
راهکار های گاهی احمقانه و گاهی غیرممکن!!
خودش هم درست نمیدونست میخواد چیکارکنه...
فقط میدونست نمیتونه خودخواه باشه
نه بخاطر اشک های هارلی!!!
لازم نبود از اتاقش بیرون بره تا بفهمه هارلی چی میگه!
به لطف سرم سوپرسولجری صداهاشونو به راحتی میشنوید....
با اینکه آروم حرف میزدند...
تقریبا تا به این روز تمام حرفای ردوبدل شده بین جاستین و هارلی رو شنیده بود
نه اینکه بخواد، یا گوش تیز بکنه...
فقط کاری نمیتونست براش بکنه، شنیدن عملی ناخوداگاه بود....
و البته این گاهی هم بهش کمک میکرد
تا با صدای پچ پچ های جاستین و هارلی به خواب بره و ذهنش اون رو به مرور خاطراتی که نمیخواد به یاد بیاره نبره....
همچنان که به سقف زل زده بود تمام جزئیات دعوای استیو و تونی رو از زبون هارلی شنید...
و هرلحظه بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسید که باید کاری کنه...
نمیتونست دست روی دست بزاره...
اگه قراره قسمتی از این دعوا باشه تا استیو انتخابش کنه، باید چاره ای براش پیداکنه...
عزمش رو جزم کرد و از جاش پاشد و از اتاق بیرون اومد
هارلی با دیدنش ساکت شد با تعجب بهش زل زد
با دیدن چشم های خیس از اشک و سرخ شده هارلی فکش منقبض شد و دندون بهم سایید.
هارلی بعداز لحظه ای مکث سرش به زیر انداخت
جاستین که با فاصله کمی درکنار هارلی نشسته بود و از دید باکی اون رو به بغل گرفته بود، با نگرانی به باکی نگاه کرد و سری با افسوس تکون داد
هارلی همچنان که سر به زیر داشت که شروع به صحبت کرد
-من متاسفم.... نمیخواستم بیام اینجا و... نمیخواستم بیدارت کنم...
سرش رو بلند کرد
-فکر میکردم هنوز پیش... پاپز باشی
باکی با حس دردی که توی صداش بود به طرفش رفت
+ما فقط باهم حرف زدیم همین...
هارلی سرتکون داد و باکی جلو رفت و روی میز، روبه روی هارلی نشست
جاستین برای اینکه بهشون فضا بده، کمی عقب کشید
باکی اینقدر بهش زل زد تا هارلی مجبور بشه بهش نگاه کنه...
عدم اطمینان رو توی چشم های هارلی دید
انگار که میخواست بهش اعتماد کنه اما فکری توی ذهنش مانع از اعتماد کامل بهش میشد...
باکی لبخندی بهش زد و گفت
+ما هنوز باهم دوستیم دیگه.... نه؟
هارلی شوکه شده بعداز کمی مکث سرتکون داد
+و تو به من اعتماد داری؟
این دفعه بدون اینکه پلک بزنه سر تکون داد
لبخند باکی عمیق تر شد، لب تر کرد و گفت
+من درستش میکنم هارلی....
با دل شکستگی گفت
-فکرنمیکنم دیگه بشه درستش کرد...
وبا خوش ادامه داد: وهمش هم تقصیر منه...
باکی اخم مصنوعی کرد
+قرار شد به من اعتماد داشته باشی...
هارلی شرمنده سر به زیر انداخت
باکی لحظه ای به طرف جاستین برگشت و نگاهشون تو نگاه هم تلاقی کرد بعد
انگشت اشاره اش رو زیر چونه هارلی گذاشت و سرش رو بلند کرد و مجبورش کرد توی چشم هاش نگاه کنه و بعد با جدیت گفت
"+هارلی.... گوش ببین چی میگم
زندگی به هیچکس رحم نمیکنه!
براش فرقی نداره بچه باشی یا نه
تازه اول جوونیت باشه یانه
پدر و مادر بالا سرت هست یانه...
اون چیزی که بخواد رو میگیره و شرایط جدید رو بهت تحمیل میکنه...
زمانی بود که من، یه پسر بچه بدون هیچ پشت و پناهی باید مرد میشدم...
نه پدر داشتم و مادر
زمونه باهام یار نبود و پسری که عاشقش بودم از بیماری هایی رنج میبرد که حتی نمیتونستم اسمشون رو تلفظ کنم...
باید قوی میبودم!!
بخاطر اون هم که شده....
باید مرد میشدم
توهم باید مرد بشی هارلی...
بخاطر خواهر و برادرت!!
تو برادر بزرگشونی
تو باید تکیه گاهشون باشی
باید حامیشون باشی
مهم نیست چی پیش بیاد...
هر وقت زندگی بهت فشار آورد و خواستی گریه کنی بجاش لب پایینت رو محکم گاز بگیر و لبخند بزن
کم نیار...
تسلیم نشو!!
میفهمی چی میگم؟؟
تو باید اینکارو بخاطر من بکنی!
الانم بعداز اینکه یه دل سیر گریه کردی از جات پاشو و برو برادر و خواهرت رو به خونه برگردون...
و از این به بعد هرچی شد، هر اتفاقی که افتاد دیگه از اونجا فرار نکن!
چون اونجا خونه توعه
با چنگ و دندون باید نگهش داری...
نگاهت هم به پدرات نباشه
گاهی آدم بزرگا از بچه هم بچه تر میشن...
تو باید حواست بهشون باشه...
فهمیدی؟؟؟"
هارلی با استرس سرتکون داد و قطره اشکی همون لحظه از چشم هاش به روی گونه اش چکید
لبخندی دوباره حواله اش کرد و با همدردی شونه اش رو فشرد و بعداز جاش پاشد و قصد رفتن کرد...
دیگه حتی دوست نداشت قبل از رفتن به اون خونه نگاهی بندازه...
نمیخواست دلتنگی برای زندانش بکنه...
چون اونجا فقط زندان بود و بس!!
هر فکر دیگه ای که راجع بهش داشت و پس زد و از خونه خارج شد. قبل از اینکه بخواد بره جاستین به دنبالش از خونه بیرون زد و با تردید پرسید
-میخوای چیکار کنی باکی؟....نقشه ات چیه؟
به طرفش برگشت و بعد لحظه ای تصمیم گیری با آرامش گفت
+دوتا ساک زیر تختم هست، وسایلم رو جمع کن بریز توشون. لباس هام،دفترچه هام و... همه چیزو... و وقتی بهت گفتم بیا پیشم تو ایستگاه اتوبوس نزدیک پایگاه اونجرز...
جاستین خواست لب باز کنه که باکی با قطعیت گفت
+نپرس!
و بدون حرف اضافه ای، دست درجیب رفت و توی خم جاده ناپدید شد
.
بعداز رفتن استیو نگاهش به در خیره موند
بهش گفته بود بره
اما ذهنش بعداز رفتنش رو پردازش نکرده بود
اینکه نباشه...
چی قرار بود به سرش بیاد؟؟
اگه استیو برعکس همیشه، دیگه برنگرده...
یکدفعه به اون چیزی که میخواست رسیده بود!
معلق از میون زمین و آسمون به پایین سقوط کرده بود..
حالا پاش روی زمین بود!
تکلیفش مشخص شده بود...
اما راضی نبود از این چیزی که بهش رسیده
نمیدونست چقدر گذشت که خیره به راه رفته استیو مونده بود که هارلی و بعد از اون پیتر از پله ها پایین اومدند و با چشم های خیس از اشک بهش خیره شدند...
میخواستند حرف بزنن ولی وقتی حال خراب پدرشون رو دیدن سکوت پیشه کردند...
تونی به ناتاشا پیام داد و ازش خواست بیاد و بچه هارو به خونه خودش ببره...
با صدایی گرفته از پسراش خواست آماده بشن و خودش به اتاق مورگان رفت. فقط خوشحال بود از اینکه اتاق مورگان عایق صدا داره و مطمئنا چیزی از دعواشون نفهمیده...
مورگان رو به آرومی بیدار کرد و بوسه ای روی موهاش زد و بعداز اینکه آماده اش کرد به بغل هارلی که مغموم به درگاه تویه داده بود، داد.
تا لحظه اومدن نات، هیچکدومشون حرفی نمیزدند...زندگیش تبدیل به یه فیلم صامت شده بود!!
هر میترسیدند حتی با کوچکترین صدایی سکوت خونه رو بشکنن...
سکوتی که بعداز اون دعوا بهش نیاز داشتند
بعداز اومدن نات، تونی ملتمسانه بهش خیره شده و گفته بود
-نیاز دارم یکم تنهام باشم نات... وگرنه اینو ازت نمیخواستم
و ناتاشا با مهربونی دستی به بازوش کشیده و گفته بود
+حرفشم نزن...
تا اون لحظه نگاهش رو از بچه هاش دریغ میکرد
چون میتونست ترس رو توی چشم هاشون بخونه
خودش هم ترسیده بود
از آینده ای که در انتظارشون بود
پس نگاهشو ازشون می گرفت چون نمیخواست این ترسو بچه هاش ببینن و ترس تو چشمای بچه ها دلش رو بیشتراز قبل به درد بیاره...
بعداز راهی کردن بچه ها بود که نفس راحتی کشید
حداقل اونا فعلا جاشون امنه...
و از دعوا به دورن!
راهش رو برگشت و قبل از اینکه تصمیم بگیره تا مبخواد چیکار کنه جلوی تابلوی نقاشی در سر سازش ایستاد
نگاهی بهش انداخت و ناخوداگاه خندید...
خندید و اشک های روانه شده از چشم هاشو کنار زد
همونجا جلوی تابلو نشست و به فکر فرو رفت
به تمام اتفاقات افتاده
به مسخره بودن کارش...
به نتیجه اشتباهی که گرفت...
به عصبانیت از کنترل خارج شده اش...
همه اون چیزی که به اینجا رسونده بودتش
براش دیگه نه حرف باکی مهم بود و نه کار استیو
حالا فقط خودش رو داشت که سرزنش کنه
قاضی درونش حکم به مجازات داده بود!
چون خودش هم براین باور بود که اشتباه کرده
بعداز رفتن مهمون ها میخواست با آرامش با استیو حرف بزنه...
فاک.... اصلا میخواست بره...
یه مدتی از تمام این ماجرا ها دور باشه تا تصمیم بگیره
اما طبق معمول یکدفعه جوش آورده بود
انگشت فاکش رو به تمام ملاحظاتش نشون داد و گفت اون چیزی رو که نباید میگفت...
نه که پشیمون باشه...
بالاخره حرفش رو زده بود!
اما از نحوه شکل گیری این ماجرا دلگیر بود...
هیچکس قرار نبود بفهمه چقدر حالش خراب بوده!
سرش رو کج کرد
اما از حق نمی‌گذشت، این واقعا نقاشی قشنگی بود!
«-هی تونی.... میشه اینقدر تکون نخوری؟؟ خیر سرم دارم میکشمت...
تونی خندید و ماگش رو روی میز گذاشت و با مظلوم نمایی گفت
+خب تشنه ام شد
-تو واقعا برای یه جایی نشستن ساخته نشدی!!
+خب خب... قبول دیگه تکون نمیخورم... قول!
استیو بهش خندید و سری تکون داد گفت
-فکرنمیکنم یک دقیقه هم بتونی قولت رو نگه داری...
تونی بی توجه بهش یکدفعه با هیجان گفت
+میشه ببینمش استیو!!
-دقیقا همونطوری که گفتم!!
نگاهی اجمالی به طرح کلی که کشیده بود انداخت و به چشم های منتظر تونی سرتکون داد
-میتونی.... فکرنمیکنم دیگه نیازی باشه روبه روم بشینی... قسمت اعظم کار انجام شده
تونی از جاش پاشد و با شوق به طرف استیو رفت
پشت سرش ایستاد و به طرحی که استیو کشیده بود خیره شد
چیز درستی از خطوط کج و ماوج و کمرنگی که استیو کشیده نمیفهمید
اما مطمئن بود قراره معرکه بشه
سرخم کرد و بوسه ای به شونه استیو زد
+مطمئنم معرکه میشه....
-امیدوارم بشه.... چون براش یه فکرایی دارم
دستش روی شونه اش گذاشت و سرش رو بهش تکیه کرد و به نیمرخ استیو زل زد
+چه فکرایی...
استیو چرخید و با چشم های زلالش توی چشم هاش خیره موند
-میخوام یه هدیه باشه....میدونی که سالگرد ازدواجمون نزدیکه...
تونی بوسه ای روی لب هاش کاشت. عقب رفت و کمرش رو صاف کرد و با مهربونی گفت
+فکرنمیکنم اصلا نیازی به هدیه داشته باشم... همین که از این به بعد هرسال بهم یادآوری بشه که دارمت کافیه برام...»
اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت...
قلبش هنوز هم با یادآوری اون روزا براش پر میکشید...
نمیتونست ثانیه ای زندگیش رو بدون اون تصورکنه و این...
این خواستن ظالمانه‌اش، که استیو باید اونجوری باشه که اون میخواد حالش رو خراب تر میکرد...
با اینکه حس میکنه استیو قلبش رو از سینه اش درآورده و مچاله کرده
ولی هنوز دوستش داشت
مهم نیست چقدر بهش حس رقت انگیزی میده...
ترسی به دلش ریخت. نگاهی به ساعتش کرد
جارویس رو صدا کرد و ازش خواست لوکیشن استیو رو ردگیری کنه
میخواست بدونه کجاست...
پیش باکیه یا...
نفسش رو حبس کرد
زیرلب زمزمه میکرد: خواهش میکنم استیو...
خواهش میکنم....
و وقتی فهمید توی مقر اونجرزه با خیال راحت لبخندی روی لب هاش نشست...
اون هنوز انتخاب نکرده بود!!
و این شاید بد، اما بهش امید میداد
که شاید بتونه داشته باشدش...
چون اون هنوز ازش نبریده بود...
و حاضر نشده بود حتی به عنوان دوست به خونه باکی بره...
از جارویس خواست اگه استیو پیامی داد حتی اگه خواب بود بیدارش کنه و بعد به اتاقش رفت...
تمام شبش رو به مرور خاطرات گذروند
خاطرات خوش
از خنده های از ته دلشون
چشم های مهربون و دست های حمایت‌گر استیو...
شیطنت هاشون...
بستنی توی برف خوردن هاشون...
یا اون موقعی که توی رابطه مخفیانه اشون به جزیره اختصاصی تونی رفتند و هفته ای رو اونجا گذروندند...
و صبح زود با صدای جارویس از خواب پریده بود
کورمال کورمال گوشیش رو چک کرده بود و با دیدن پیام استیو قلبش شکست
«میشه حرف بزنیم؟»
به یاد اخرین لحظه هایی که تو چشم های هم زل زده بودند افتاده بود که استیو با گریه التماسش کرده بود که یه راه دیگه جلوی پاش بزاره...
و اون چقدر با بی رحمی از خونه، از خونه اش بیرون انداخته بودش....
براش نوشت: «متاسفم برای دیشب...
و پاک کرد!
نوشت: «اره عزیزم....
و پاک کرد
نوشت: «میشه، میای خونه؟»
و سند کرد.
از جاش پاشد و به آینه نگاهی انداخت. به موهای آشفته اش دستی کشید و سعی کرد کمی مرتبشون کنه
و با شنیدن صدای اومدن پیام به طرف گوشیش رفت و نگاهی بهش انداخت
«اره، تا یکی دوساعت ساعت دیگه اونجام!»
به خودش نهیب زد: شاید برای روشن کردن تکلیف بچه ها میاد...
شاید میخواد راجع به طلاقشون حرف بزنه...
اما نه.... مهم نبود!
تونی حالا با تموم شدن دعوا منطقی تر از قبل میتونست برخورد کنه
مسلما اگه استیو تصمیمش رو گرفته بود، اونو منصرف نمیکرد....
چون حالا دیگه سرنوشتش رو پذیرفته بود
هر اتفاقی که قرار بود بیوفته...
اون باهاش کنار میومد!
با شنیدن صدای در از جا پرید
هنوز دقیقه ای از پیام استیو نگذشته بود
با اخم با خودش گفت: این دیگه کیه؟؟
احتمال داد یا ناتاشا یا هارلی و پیتر باشن....
الان فقط احتمال اومدن اون ها ممکن بود
از پله ها پایین و به طرف در رفت و با باز کردن در شوکه شده به باکی زل زد

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now