part 61 - final season 1

231 28 14
                                    

استیو بعداز رفتن باکی با ناباوری روی صندلیش افتاد و توی افکار‌ غرق شد
حتی با گذشت یک ساعت هنوزم هم درک اتفاقات افتاده براش سخت بود...
باکی پلاکشون رو مچاله کرد!!!
و همراه باها‌ش قلب استیو رو...
همون لحظه هم قلبش تیر کشید وبعد... دیگه مثل سابق نمی‌کوبید
خاطرات از دست دادن باکی بار دیگه براش زنده شده بود...
صدای قطار
سقوط باکی
و برفی که جلوی چشم هاشو گرفت...
صدای تقه ای به در خورد و اون با گیجی سر بلند کرد
لحظه ای حتی فراموش کرده بود کجاست!!
لب از هم باز کرد و با صدای گرفته ای گفت
-بله؟
و تونی به آرومی به داخل خزید
با دیدنش و یادآوری قرارشون لعنتی به خودش فرستاد. دستی به صورتش کشید و از جاش پاشد
خسته اما پشیمون گفت
-من واقعا متاسفم.... کاملا فراموش کردم...
تونی دستش رو بالا آورد و مانع از ادامه صحبتش شد.
با دیدن حال خرابش صورتش جمع شد و با دو به طرفش رفت
باکی حرفش رو عملی کرده بود!!
حالا نوبت اون بود که به قولش وفا کنه...
تونی دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و بی هیچ حرفی سرش رو خم کرد و به بغلش کشید
استیو با حرکت تونی سرش رو خم کرد و لای گردن تونی فرو برد و نفس عمیقی کشید
لب هاش شروع به لرزیدن کرد
خیلی تلاش کرده بود تا خودش رو کنترل کنه...
و اشک هاشو...
تونی با ملایمت انگشت هاشو میون موهاش فرو برد و چشم هاشو بست و اجازه داد استیو خودش همه چیزو براش توضیح بده...
نمیخواست چیزی از قرارشون با باکی بگه...
اون رو مثل یک راز توی صندوقچه قلبش حفظ میکرد!
استیو کم کم تسلیم شد و با اولین جوشش اشک، مثل ابر بهاری شروع به گریستن کرد و با عجز گفت
-تونی.... اون رفت.... باکی رفت...حالا برای همیشه
چشم های تونی با ناله استیو خیس از اشک شد
زیرلب گفت
+اوه گاد...
سرش رو عقب برد و توی چشم های بارونیش خیره شد.
طافت دیدن گریه اش رو نداشت...
دیگه نه!!
دستش رو گرفت و به طرف صندلیش راهنماییش کرد
استیو با ناچاری گفت
-من نمیدونم چیکار کردم که...
استیو روی صندلیش نشست و تونی بالای سرش، دستش رو روی شونه اش گذاشت
+استیو
سرش رو بلند کرد و با دیدن چشم های تونی متوجه موقعیت بغرنج بینشون شد و سریع گفت
-من متاسفم... نباید راجع بهش باهات حرف بزنم... من فقط
نگاهش رو دزدید...
فقط دیگه نمیتونست تحمل کنه این وضعیت رو...
+نه!... استیو... حرف بزن.... بگو هرچی میخوای بگی... هرچیزی که فکر میکنی آرومت میکنه
بغضش رو فروخورد و گفت
-اون... دلیل دعوامون بود...
تو خواستی من بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم!
من نتونستم انتخاب کنم
و اون رفت...
خودش کار رو برام راحت تر کرد
اشک هاش ناخودآگاه سرازیر شدند...
تونی با درد گفت
+مهم نیست... اون دعوا مسخره بود...از همون موقع که رفتی فهمیدم... من نباید این کارو میکردم... تمامشونو.... نباید مجبورت میکردم انتخاب کنی... حق با تو بود من نباید دعوتش میکرد... گاد من متاسفم... من نباید از اول ازت میخواستم هیچ حرفی درباره اش نزنی و بعد ناراحت بشم که چرا نگفتی... من متاسفم
استیو سری تکون داد و اشک هاشو پاک کرد
-جفتمون اشتباه کردیم... منم نباید تورو توی بلاتکلیفی میذاشتم...
اما خودش هم میدونست که اون هم تمام این مدت توی بلاتکلیفی دست و پا زده بود
تونی نوازشگرانه موهای استیو رو مرتب کرد و گفت
+مطمئنم مال من بیشتر بود!... ومن متاسفم بابتشون...
سرش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم هاش نگاه کنه و گفت
+استیو میتونی منو بخشی!؟... چون من نمیتونم خودمو ببخشم.... بدترین قضاوت هارو درباره تو و باکی کردم...
باکیی که بخاطر برگشتِ ما بهم از اینجا رفت...
بغضش رو فرو خورد اما دردکشیده به استیو خیره شد
+همش میترسیدم اگه این دفعه تصمیمت رو گرفته باشی چی... اگه دیگه نخوای برگردی!
دست های لرزون تونی رو توی دستش گرفت و فشرد
-هیچوقت!! ... من حتی نمیخواستم به رفتن فکرکنم...
لبخند محزونی زد
+خیلی آینده ترسناکی بود!... تنها... بدون هیچ پشت و پناهی...
استیو نگاهش رو به زمین دوخت
اما باکی رفته بود!
تنها!!
بدون هیچ پشت و پناهی....
تونی متوجه زجری که استیو به خودش میداد شد و زمزمه وار گفت
+این کارو باخودت نکن...
سرش رو بلند کرد و با چشم های خیس از اشک گفت
-بهم گفت میخواد بره دنبال آینده اش و گذشته اش رو فراموش کنه...
تونی نمیدونست چی باید بگه
هر حرفی میزد
بنظر اشتباه میومد
اینکه بگه: شاید این براش بهتره...
یا شاید این به نفع همه است...
بهتر بود از خودش میگفت!
+من فقط.... استیو...
لکنت گرفت. حرف زدن راجع بهش دردی فرای تصورش رو به جونش میریخت
پس برای کمتر شدن دردش، روی زانوش مقابل استیو نشست توی چشم هاش خیره شد
+میدونم الان چه دردی میکشی!
قطره اشکی از چشم هاش چکید
فکرش روهم نمیکرد یه روز عشقش رو بخاطر از دست دادن عشقش آروم کنه...
اما شاید اگه باکی میتونه همه چیزش رو فداکنه تا زندگیشون رو حفظ کنه، اونم میتونست...
+میدونم چه حالی داری... و میدونم حالا هیچ حرفی نیست که بتونه به نحوی حالت رو بهتر کنه...
برای خودش سرتکون داد و قطره اشکی از چشم های استیو چکید
+خیلی بده.... اما همینه.... زندگی قلبت رو از سینه ات بیرون میکشه و جلوی روت مچاله اش میکنه و انتظار داره لبخند بزنی
استیو با ناباوری بهش خیره شد
تونی بدون اینکه بدونه بهترین تعبیر رو بکار برده بود...
نگاه استیو. هنوز روی اون پلاک مچاله شده جامونده بود
+و بعداز اون، یه گودال به جای قلبت تو سینه ات جا میگیره.... که با هیچ چیزی جاش پر نمیشه!!
و با خودش فکر کرد: ولی من دوباره میتونم پرش کنم...
شاید نه کاملا...
اما اونقدری که تورو دوباره به خودت برگردونم
اونی که فقط برای خودم بود و بس...
+میدونم... هیچ حرفی ندارم بزنم که شاید حالت رو بهتر کنه... اما بهت میگم من همینجا کنارتم. نمیزارم احساس تنهایی کنی... اگه یه هم‌صحبت میخوای، اگه شونه میخوای برای گریه هات... هرچی باشه...هرچی استیو... میتونی مطمئن باشی که من اینجا کنارتم!!
و به فاصله چندوجبی بین خودشون اشاره کرد
که یعنی هیچوقت ‌قرار نیست پامو پس بکشم‌
همیشه میمونم، با همین فاصله درکنارت
تا بهت نیرو بدم
یه قدرتی که بتونی باهاش ادامه بدی....
لبخندی روی لب های استیو نشست
حرف های تونی به جانش رسوخ کرده بود
بی حرفی دست هاشو با ملاحظه دور صورت تونی حلقه کرد.
انگار به ظریف ترین جواهر دنیا دست میزنه...
و بعد لب هاشو جلو آورد به آرومی روی لب های تونی گذاشت
تونی چشم هاشو بست و لب هاشو مزه کرد
شاید کمی شور، بخاطر گریه هاش
اما هنوزم همون طعم رو داشت...
شیربنی فراموش نشدنی اولین بوسه اشون رو به یادآورد و با حرارت لب هاشو مکید و بوسید...
بوسه اشون کم کم شدت گرفت
تونی بدون اینکه لحظه ای لب هاشو از لب های استیو جدا کنه از جاش پاشد و روی پای استیو نشست
دست هاشو دور گردن استیو، روی شونه اش تکیه داد و استیو دست هاشو دور کمرش حلقه کرد
به اونجایی که بهش تعلق داشت برگشته بود...
میون بازوهای کسی که دوستش داشت
خونه!
.
بهترین جارو برای درهم شکستن انتخاب کرده بود
توی اون ایستگاه، اون ساعت از روز هیچکس قدم نمیگذاشت
به راحتی میتونست غرق اشک هاش بشه و نگران نگاه های متعجب رهگذران نباشه...
البته که اهمیتی هم نمیداد...
اون مردی بود که قلب تنها کسی که براش از دنیا هم مهم‌تر بود رو شکونده بود!!
پس دیگه باقی آدم ها خیلی مهم نبودند...
میخواست بره
و تا میتونه از اونجا دور بشه. از جایی که اون دنیای قشنگ حتی توی خیالش هم ازهم پاشید
درست مثل بیگ بنگ!!
اون دو ذره اتمی که بهم برخورد کردند و بعداز اون تمام دنیاشون از هم پاشیده شد
و اون ها با سرعت نور از هم دور شدند...
دیگه بهم برگشتند؟
شاید نه...
به اندازه میلیون ها سال نوری ازهم فاصله گرفتند...
اما همه میدونند اونا از اول باهم بودند...
درکنارهم...
حتی حالا که تک افتادند...
سرش رو پایین انداخت
هیچکس نخواهد فهمید که اون این روز چقدر گریه کرده...
هیچکس متوجه حجم برآمده قلبش نخواهد شد...
دستی به چشم های خیسش کشید
اشک هایی که روی رد اشک های قبلی میریختند
همشون رو پا کرد و نگاهش متوجه پسری که با سختی دوساک پر از وسیله رو حمل میکرد، شد. لبخندی توی ذهنش بهش زد
جاستین به طرفش اومد و ساک هارو کنارش گذاشت و بعداز اینکه کمرش رو صاف کرد، نشست
باکی ممنونی زیرلب گفت و منتظر موند تا جاستین بره
اما اون همچنان نشسته بود
به طرفش برگشت
متوجه کوله پشتیش شد
چشم ریز کرد
-تو که هنوز اینجایی!؟
سرش رو برگردوند و با شوخی گفت
+همسفر نمیخوای؟؟
صداش رو بالا برد
-چی داری میگی دیوونه شدی؟؟.... من دارم برای همیشه میرم...
شونه بالا انداخت
+میدونم
-و شاید هیچوقت برنگردم
+اینم میدونم...
چشمی گردوند و نگاهش رو از چشم های تخس جاستین گرفت
-پس مخت تاب برداشته که میخوای دنبالم بیای و هارلی رو تنها بزاری....
صاف نشست و گفت
+خب اولا که با رفتن تو من جای خوابی ندارم!! تو مگه ضامن من نبودی تا دست از پا خطا نکنم؟...
خودش به حرف خودش خندید و ادامه داد
+دوما... قبلا هم گفتم... اون 16 سالشه!!... بودن ما باهم نه به صلاح منه و نه به صلاح اون... پس فعلا زمان مناسبی برای شروع داستان ما نیست... و من نمیتونم دوسال بیکار همینجا بمونم و صبرکنم!!... میخوام یه آینده ای برای خودم بسازم...
باکی متفکر بهش خیره شد
+میخوام باهات بیام و برای خودم کسی بشم تا حداقل پیش خودم حس کنم لیاقت بودن با اون رو دارم.... سوما اونم نیازی به بودن من نداره... الان مشغله های مهم تراز من داره که بهش برسه و آینده‌اش که به تصمیمات الانش وصله و... مهم تراز همه حرفای تو... ازش خواستی مرد بشه و قوی باشه.... اونم میخواد تمام تلاشش رو بکنه... تا سربلندت کنه...
و لب گزید و اشاره ای نکرد که هارلی خودش با زبون بی زبونی از‌ش خواسته که با باکی همراه بشه...که تنهاش نزاره...
سرش رو تکون داد
هنوز هم قانع نشده بود!
-جاستین... این راهی که من دارم میرم... راه پرخطریه...
+میدونم میدونم...
نمیدونست...
+منم درخواست راه آسونی ندارم... میخوام یاد بگیرم ازت... چطور... از اسلحه استفاده کنم و به قول هارلی چاقو رو بچرخونم...
باکی خندید و سری به تاسف تکون داد
با نگاهی مظلومانه به باکی زل زد و گفت
+خواهش میکنم.... قول میدم شاگرد خوبی باشم!!
و با یادآوری چیزی سریع اضافه کرد
+حتی حاضرم آشپزی هم بکنم... آشپز مخصوصت میشم! میتونی رو من حساب کنی!!
و وقتی سکوت باکی رو دید ادامه داد
+خواهششش میکنم!!... منو اینجا تنها نزار...
باکی چشمی بست و باز کرد و سری تکون داد
-باشه باشه.... باورم شد... تو نمیتونی بدون من دووم بیاری
جاستین خندید و با خیالی آسوده به صندلی تکیه داد
بعداز چند ثانیه پرسید
+حالا با چه سواری باید بریم!؟
با گیجی به طرفش برگشت. جاستین توضیح داد
+ماشین، موتور.... اوه یادمه هارلی گفته بود میتونی هلکوپتر هم برونی...؟؟
اتوبوسی همون لحظه جلوی ایستگاه ایستاد
باکی از جاش پاشد و دوتا ساکش رو با دست آهنیش گرفت و گفت
-هیچکدوم... با اتوبوس!!!
جاستین با دهانی باز بهش خیره شد
باکی خندید و همینطور که به طرف اتوبوس میرفت گفت
-چیه!؟؟.... نکنه انتظار هواپیمای شخصی داشتی؟؟
جاستین با دنبالش به راه افتاد. سوار شدند و روی صندلی کنارهم نشستند
جاستین غر زد
+من باید یه نفر پولدارتری رو برای شاگردش شدن انتخاب میکردم...
و به سرش رو به طرف باکی برگردوند
باکی لبخندی به پهنای صورت زد
-اما خب... گیر من افتادی... خوبه... حداقل احساسمون دوطرفه اس!!
جاستین براش چشم گردوند و سر چرخوند و به پنجره زل زد...
ادامه مسیر رو درسکوت به سمت مقصدی نامعلوم گذروندند...
تا بفهمن سرنوشت چه خوابی براشون دیده...
.
پایان فصل اول😊

Marvelous Drama Season 1Kde žijí příběhy. Začni objevovat