part 34

126 23 7
                                    

تونی باوجود اینکه از حضور غیرمنتظره سم و کلینت و ناتاشا جلوی در خونشون تعجب کرده بود و از لحظه ورودشون به خونه شروع به غر زدن کرد، اما توی دلش ازشون ممنون بود که اومدند و از تنهای درش آوردند...
چون از همون لحظه ای که وارد خونه شدند حال و هوای همه تغییر کرد.
مورگان با خوشحالی بالا پایین میپرید و برای کلینت و سم دلبری میکرد و نقاشی هایی که از ناتاشا و کلینت و بقیه اعضای اونجرز کشیده بود رو بهشون نشون میداد و بعداز گذشت نیم ساعت تمام نقاشی هاش رو توی خونه پخش کرده بود.
نات بعداز کمی وقت گذرونی با مورگان و البته پیتر به پیش تونی رفت.
بیشتراز هرکسی میدونست توی دل تونی چی میگذره. چون خیلی از جهات خودش رو شبیه بهش میدونست...
برای همین دوست داشت باهاش حرف بزنه تا بلکه یکم آرومش کنه...
وخدامیدونه که تونی چقدر به این حرف زدن نیاز داشت
شروع صحبتشون کمی ناشیانه بود!
تونی اصرار داشت که وانمود کنه همه چیز تحت کنترلشه و این بیشتر ناتاشا رو اذیت میکرد!
اما کم کم بحثشون تغییر شکل داد.
تونی گاردش رو پایین آورد و با آرامش بیشتری مشغول صحبت شد
-... ومن خودم رو برای بدترینش آماده کردم
تونی قاطعانه گفت و نات از این قطعیتش یکه خورد.
+و بدترینش چی میتونه باشه؟ که اون باکی رو انتخاب کنه؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. نگاهش به طرف استیو رفت که دورتراز اونها مشغول صحب با سم بود. به آرومی گفت
-نه!!... بدترینش اینکه استیو منو انتخاب نکنه...
به طرف ناتاشا برگشت و توی چشم هاش خیره شد
-من حتی به بعدش هم فکر کردم... بعداز اینکه استیو تنهام گذاشت!! که چه اتفاقی برای حضانت بچه ها و گروه اونجرز و... میوفته...
ناتاشا میون حرفش پرید و دستش رو گرفت
+تو نباید به این چیزا فکرکنی تونی!! این درست نیست که هنوز هیچی نشده یه آینده ای رو متصور بشی که ممکنه هیچوقت اتفاق نیوفته!!
با تایید حرف نات سری دوباره تکون داد وگفت
-میخوام خودم رو آماده کنم فقط همین.... البته خودمم دلم میخواد به استیو اعتماد کنم... واقعا میگم!
+اما گوشه ذهنت میدونی که نمیتونی بهش فکرنکنی... نمیتونی دست از کنجکاوی برداری که آینده قراره چی بشه...
توی جاش جابه جاشد تا بهتر بتونه استیو رو ببینه. حالا اون روبه روش قرار داشت و تونی درحالی که تمام حواسش معطوف بهش بود گفت
-نات... اون ها یه گذشتهِ ناتموم رو باهم دارن...بالاخره باید یه نقطه پایانی برای اون همه داستاناشون باهم بزارن... و یه روز روبه روی هم بشینن و حرفاشون رو بهم بزنن... نمیشه استیو بدون اینکه خاتمه ای به اون رابطه بده بامن بمونه... درست نیست!
لحن ناتاشا حالا غمگین تراز همیشه شده بود
+و وقتی حرف بزنن چه اتفاقی میوفته... اگه... اگه.. باکی بگه هنوز هم دوسش داره... که نمیتونه ترکش کنه! که نمیخواد اون همه داستان خاتمه ای داشته باشه...
-امیدوارم که این اتفاق نیوفته... چون استیو نمیتونه باکی رو تنها بزاره!! من خوب میشناسمش!... اگه این اتفاق بیوفته این وسط خودش زجر میکشه و... خب مسلما من!
+و اونوقت تو خودت رو کنار میکشی!!!!
ناتاشا تیر خلاص رو زد! تونی به طرفش برگشت و لبخند دندون نمایی زد و با شیطنتی که باهاش غمش رو مخفی کرده بود گفت
-من هیچوقت زمین رو به نفع رقیبم ترک نمیکنم رومانوف!!!... من کنار نمیکشم!!
+به خاطر استیو چی؟ بخاطر بچه هات!؟
-این حرفات چه معنی داره نات؟ میخوای من اینجوری فکرکنم؟
+نه تونی. من دقیقا برعکسش رو میخوام... میخوام خودخواه باشی!!... خوشبختی حق توعه... من تورو خوب میشناسم!! میگی که حاضر نیستی کنار بکشی اما من میدونم که تو بخاطر کسایی که دوستشون داری حاضری هرکاری بکنی.... تو خودت رو فدا میکنی تحت هرشرایطی!
تونی به چشم های ناتاشا چشم دوخت. دیگه حتی پلک هم نمیزد!
ناتاشا حق نداشت واقعیت رو اینقدر تلخ به صورتش بکوبه!!
این حرف حقیقت داشت! اما حقیقتی که فقط باید تونی ازش خبر می‌داشت و بس!!!
با باز شدن در باقی گفتگوشون بی نتیجه موند و سرهای همه به طرف هارلی که تازه به داخل خونه اومده بود برگشت.
مورگان فریاد زد :هارررررل
و تونی با فریاد مورگان تک خنده‌ای کرد.
و نات لبخندی به صورت خندون تونی زد و گفت
+تو و هارلی رابطه اتون بهتر شد؟
به صندلیش تکیه داد و زیرچشمی حواسش به هارلی بود که درتقلا برای رهایی از بغل کلینته.
آهی کشید و گفت
-نه... و روز به روز هم داره بدتر میشه!! من هرکاری میتونم میکنم، ولی اون خودش رو از من میرونه
+شاید چیزی اذیتش میکنه که نمیتونه ازش حرفی بزنه...
-فکرمیکردم فهمیدم مشکلش چیه... اما بعداز اینکه سعی کردم حلش کنم بیشتراز قبل ازم ناراحت شد
اخم های نات درهم رفت و با شیطنت گفت
+اوه.... باز چیکار کردی تونی!؟
تونی خندید و خواست جواب ناتاشارو بده که حرف رو خورد و به طرف هارلی برگشت که درحالی که مورگان رو به بغل گرفته بود به طرفشون میومد.
نات با دیدنش از جاش پاشد و بوسه ای به گونه اش زد.
هارلی از اون بچه های مرموزی بود که نمیتونست خیلی خوب با آدم های اطرافش ارتباط برقرار کنه!
همیشه خودش رو از بقیه ایزوله می‌کرد و خود واقعیش رو تحت هیچ شرایطی نشون نمیداد...
رفتاری که شاید کمی دورویانه باشه!!
نات از همون اول هم این تذکر رو به تونی داده بود که این خصلت هارلی، توی نوجوونی براشون دردسر میشه و بهتره با یه روانپزشک در رابطه این موضوع صحبت کنن!! و تونی به حرفش گوش نکرده بود...
اون اعتقاد داشت که رفتن پیش روانپزشک بیشتراز قبل به این رفتارهای غیرعادیش دامن میزنه و همه اینا بخاطر نبودن توی یه خانواده و نداشتن اون عشق وعلاقه است !
البته تا حدودی هم درست میگفت!
هارلی بعداز چندماه وضعیت بهتری داشت و بنظر میرسید همه چیز به حالت نرمال برگشته!
اما شاید اشتباهشون درهمین بود که فکرمیکردند دیگه هیچ مشکلی وجود نداره!!
هارلی به تونی سلام کرد و به طرف استیو و بقیه رفت
-هارلی چندوقته رفتاراش مشکوک شده...
نات دوباره روبه روش نشست و دستش رو زیر چونه اش زد وگفت
+از چه نظر؟
تونی شونه بالا انداخت
-نمیدونم یه مشکلی هست... ولی نمیفهمم چی!! دیروز توی کارگاهم وقتی پیداش کردم که داشت دامی رو درست میکرد..... اما راستش بنظر یکم دستپاچه میومد!!
+هی تونی میشه اینقدر حساس نباشی!! بهش زمان بده تا خودش رو پیدا کنه، مطمئن باش اینقدری به تو و مخصوصا استیو اعتماد داره که اگه توی دردسری افتاده باشه حتما بهتون میگه
-امیدوارم
نات از جاش پاشد و نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت
+بریم شام؟
تونی نفس رو باصدا به بیرون داد و از جاش پاشد
-موافقم.... (وبعد داد زد) بچه ها بیاید شام!!!
سم کلینت با شنیدنش از جاشون بلند شدند و استیو همراه مورگان به طرف میزناهارخوری رفت.
پیتر خواست از جاش بلند بشه که هارلی دستش رو روی پاش گذاشت و مانع شد. با ترس به طرفش برگشت وبا اضطراب گفت
-پیت.... من یه گندی زدم!!!
پیتر چشمی گردوند
+چرا اصلا سوپرایز نشدم؟!!
با جدیت گفت
-این دفعه فرق میکنه... فاک... اگه دد بفهمه همه چیز تموم میشه!!!
پیتر که نگاه ترسیده هارلی رو دید این‌بار با چاشنی نگرانی گفت
+خب اوکی.... چی هست؟ بگو باهم درستش میکنیم...
لحظه ای مکث کرد و زمزمه کرد
-نمیشه!!
(استیو) - هارلی پیتر!!!
پیتر به طرف استیو برگشت و درجواب گفت
+الان میایم... (روبه هارلی گفت) بگو دیگه!!!
لب هاشو تر کرد و باتردید گفت
-اون گرافیتیه.... کارمنه....
.
چشم هاشو باز کرد خمیازه ای کشید. چندبار پلک زد تا تونست به تاریکی اتاق عادت کنه. توی تختش چرخید و به سقف خیره شد. نمیدونست چه موقعی از روزه... اصلا چند ساعته که خوابیده...
فقط میدونست که هوا تاریکه و این یعنی شب شده...
کلافه توی جاش نیم‌خیز شد
قراره روزهای کسالت باری رو توی این خونه ای که از هیچ چیزش خوشش نمیومد بگذرونه...
با حرص پتو رو از دورش کشید و پاهاش رو روی پارکت سرد اتاق گذاشت. لحظه ای بدنش از سرما لرزید و باعث شد سریعا به طرف کمد لباس هاش بره و پلیوری بپوشه. نمیدونست چطور باید دمای خونه رو بالا ببره و نمیخواست استیو رو خبر کنه...
البته اگه میخواست هم نمیدونست چطور
استیو همون روز توضیحاتی درباره تلفنی که روی کانتر گذاشته بود بهش داده بود ولی اون اصلا گوش نکرده بود...
دوست داشت بره از این خونه، بره جایی که حالش رو بهتر کنه...
البته نمیدونست همچنین جایی هم وجود داره یانه!
اصلا دیگه حالش بهتر میشه یانه...
با وجودی که پلیور رو پوشیده بود، هنوز هم سرما تو بدنش بود. انگار خونه از قبل هم سردتر شده...
روی پلیورش کاپشنی پوشید و جوراب به پا کرد.
کلاهی سرش گذاشت و بی حوصله از اتاق بیرون اومد.
از سرما متنفر بود! چه زمانی که درجنگ بود و چه بعداز اون...
حتی از اینکه به اسم مستعار وینتر شناخته بشه هم متنفر بود!!
کورمال کورمال خودش رو به آشپزخونه رسوند و چراغش رو زد.
کتری رو پرآب کرد و روی گاز گذاشت.
روی صندلی جلوی کانتر نشست و منتظره جوش اومدن آب شد.
دوباره ذهنش درگیر رفتن شد!
فکرنمیکرد اگه جایی رو داشت که بره هم میتونست بره...
مطمئنا استیو و بقیه دوستاش مواظب هر حرکتی ازش هستند و نمیزارن به این سادگی این خونه رو ترک بکنه. و از اون طرف هایدرا که دوباره دنبال برگردوندن وینترسولجره...
پس جایی که الان هست شاید بهترین جا نباشه، اما قطعا امن ترین جاست!
باکی فکرهمه جاش رو کرده بود...
تمام سناریوهای پیش روش رو بررسی کرده بود!
حتی به مرگ هم فکر کرده بود.
اما خسته تراز اونی بود که حتی تلاشی براش بکنه...
ویا شاید هم ذره ای فقط ذره ای امید داشت که بالاخره زندگی روی خوشش رو بهش نشون میده...
روی خوشی که هیچوقت ندید...
فقط حس کرد که بهش رسیده و بعد هربار بیشتراز قبل ازش دورشد....
با شنیدن صدای ماشینی که در نزدیکی خونه اش پارک کرد، با تعجب از جاش پاشد و به طرف پنجره رفت.
پرده رو به آرومی کنار زد و چشم ریز کرد تا کسی که پشت فرمون ماشین نشسته رو تشخيص بده. تو اون تاریکی به خوبی دید نداشت. پس بیشتر خودش رو کنار کشید تا سایه اش روی پرده نیوفته و منتظر شد تا شخص از ماشین پیاده بشه.
بعداز چند ثانیه، دختری از ماشین پیاده شد و به طرف خونه باکی حرکت کرد. با نزدیک شدنش به خونه نوری به صورتش افتاد و باکی چهره نورا رو تشخیص داد و گاردش رو پایین اورد و به آرومی از جلوی پنجره کنار رفت. جلوی در ایستاد و با شنیدن زنگ در، در رو باز کرد.
نورا اول ابروهاش رو با تعجب بالا برد و بعد پقی زیر خنده زد.
+این چه سرو وضعیه!!
باکی خنده اش رو خورد و بی تفاوت گفت
-سرده...
نورا نگاهی به ساعت هوشمندش انداخت
+عام... مطمئنی؟ فقط °3 اس....
وبعد خواست به داخل بیاد اما باکی همچنان جلوی در ایستاده بود. سعی کرد با ایما و اشاره بهش بفهمونه که کنار بره و باکی با گیجی ابروهاش به هم پیوند خورد و اخم کرد.
نورا لبخند زد و لب به صحبت باز کرد
+میتونم بیام داخل؟
باکی سری بای خودش تکون داد
-اوه شت.... اره اره...
وبه سرعت از جلو در کنار رفت
نورا قدم به داخل خونه گذاشت و درنگاه اول همه جارو از نظر گذروند و بعد به طرف باکی برگشت.
خونه قشنگی بود! استیو واقعا تمام تلاشش رو به کار برده بود که خونه هم مدرن باشه و هم یادآور دهه40...
دستاش رو به هم مالید وگفت
+اینجا واقعا سرده.... چرا دمای داکت اسپیلت رو بالا نمیبری؟
باکی نمیتونست بگه که بلد نیست! پس اولین دروغی که به ذهنش رسید رو گفت
-اینجوری بهتره!
و نورا به دروغش لبخند زد. شال گردنش رو از دور گردنش برداشت و روی مبل انداخت و به دنبال کلیدهای تنظیم داکت اسپیلت، مشغول گشتن دیوارهای خونه شد
+یه جایی همین جاها باید باشه..... عام... ایناهاش... بیا (با دست به باکی اشاره کرد)
و باکی بعداز لحظه ای مکث به طرفش رفت. نورا عقربه رو گردوند و گفت
+اینجوری زیاد میشه و اینجوری کم... خیلی چیز پیچیده ای نیست! اینم دکمه خاموششه...
باکی سری تکون داد و نگاهش رو دزدید
-ممنون
+چیزی واسه خجالت کشیدن وجود نداره باکی.... تو واسه این دنیا نیستی، حق داری که ندونی چطور باید اینجا زندگی کنی!!... امیدوارم یه روزی اینجا رو خونه خودت بدونی و این دنیارو دنیای خودت....
باکی نگاهش رو به کتری برگردوند و سعی کرد بحث رو عوض کنه
-قهوه میخوری؟
نورا خط نگاهش رو دنبال کرد و با دیدن بخار آب های اطراف کتری سری تکون داد
+اگه بریزی ممنون میشم!!
شونه بالا انداخت وگفت
-چرا که نه...
باکی به طرف کتری رفت و نورا روبه روش روی صندلی های کانتر نشست.
باکی قهوه رو دم کرد و بعداز درآوردن کاپشنش توی ماگ خودش قهوه ای ریخت و قهوه نورا رو توی فنجونی ریخت و مقابلش گذاشت و همزمان گفت
-تو بریتیشی مگه نه؟
نورا فنجون رو گرفت تو دستش و سعی کرد خنده اش رو بخوره
+اوچ... از لهجه ام فهمیدی مگه نه؟؟ ...فکرمیکردم اینقدری تو نیویورک بودم که مثل خودتون بتونم حرف بزنم!!
-تقریبا....
روبه روش نشست و کمی از قهوه اش رو مزه کرد. حالا زیرچشمی نگاهش میکردو رفتارهاش رو زیرنظر گرفته بود. نورا براش مثل یه کتاب باز بود
همونقدر روان برای خوندنش
-من این چیزارو خوب میفهمم!!... مدت زیادی رو تو شهرهایی بجز نیویورک سرکردم... و باید بگم تو واقعا لهجه قشنگی داری...
لپ های نورا گل انداخت و لبخند شیرینی زد
+ممنون!.... دیگه داشتم ناامید میشدم ازت!!
-از من؟ چرا؟
+تو اون داستان هایی که من از "باکی" شنیدم، اون یه آهنرباعه برای دخترا...
ابروهای باکی از تعجب بالارفت
کی این حرف رو زده بود!!؟
-اوه جدا؟ راجع به من این حرف رو میزنن؟
نورا جرعه ای از قهوه ای رو خورد و سرتکون داد
-دیگه چی راجع به من شنیدی؟
نورا مکثی کرد و به اجزای صورتش چشم دوخت. باکی روز به روز بهتر میشد، و البته غمگین تر....
همونطور که از بهبودیش خوشحال بود از این غم توی صداش ناراحت بود....
باکی به خوب بودن خودش ایمان نداشت و نورا این رو وظیفه خودش میدونست که تمام اون چیزای خوبی که ازش میدونست رو بهش یادآوری کنه...
+چیزای خوب.... خیــــلی خوب!.... یه آدم قوی، با اراده، یه دوست معرکه، حامی و تکیه گاه، یه سرباز خوب، بادقت عمل.... یه... عاشق واقعی... که.... عشقش تو تاریخ جاودانه شده...
باکی پوزخندی زد و روش رو برگردوند
-فکرنمیکنم دیگه بتونم هیچکدومشون باشم
نورا دستش رو روی دست باکی گذاشت
+نه باکی این حرفو نزن! تو یه پکیج کامل از بهترینایی....حتی الان! با وجودی که روحت شکسته شده...
چشمی گردوند و دستش رو کشید
-خواهشا روانشناسانه بامن حرف نزن، من به عنوان دوست تو رو به خونه ام راه دادم.... اگه میخوای روانشناسم باشی بهتره یه وقت دیگه بیای....
+اینا فقط حرفای یه دوسته....
نفس رو با صدا بیرون داد. نمیخواست نورا رو ناراحت کنه... لحظه ای به خودش لعنت فرستاد!
-پس بیا بحث رو عوض کنیم!
نورا برخلاف تصورش از این تصمیم استقبال کرد و از جاش پاشد.
+اوکی.... عام.... (چشم هاش رو چرخوند و روی تلویزیون پذیرایی ثابت موند، چشم ها‌ برق زدو گفت) نظرت چیه یه فیلم ببینیم؟
باکی با بیخیالی گفت
-من نمیتونم از این خونه خارج بشم!
+اوه نه....
به طرف میز تلویزیون رفت و به دنبال کنترلش گشت
+ببین درواقع، اون سینمایی که زمان شما وجود داشت حالا هرکسی میتونه توی خونه اش داشته باشه
و با پیدا کردن کنترل با خوشحالی به طرف باکی برگشت و توی هوا چرخوندش. باکی چند قدم به طرفش رفت.
نورا دکمه پاور تلویزیون رو زد و صفحه نمایش روشن شد. باکی اول با تعجب ابروهاش بالا رفت و محوش شد و بعد با یادآوری خاطراتی از وینترسولجر رو برگردوند و سرتکون داد تا این افکار مزاحم رو از ذهنش بیرون بندازه.
این یه حقیقت بود که اون بیشتراز باکی به دنیای مدرن آشناست!!
نورا درحال انتخاب فیلم بود. باکی کاپشن و کلاهش رو درآورد و جلوی تلویزیون نشست و به حرکات نورا چشم دوخت. چیزی تو وجود این دختر بود که باهاش احساس راحتی میکرد...
آرامشی که مدت ها از دستش داده بود...
شاید بخاطر محبت بی حد و حصرشه...
یا اون لبخندهای شیرینش...
هرچی که بود، برخلاف همه... با نورا حس خوبی داشت!!
نورا فیلمی رو انتخاب کرد و بعداز تنظیم نور و آوردن پتویی که روی پای خودش و باکی انداخت، کنار باکی جاخوش کرد و دکمه پلی رو زد.
فیلمی که نورا انتخاب کرده بود، عمدانه یا تصادفی شروعی غمگینی داشت که با از بین رفتن عشق بین دو شخص آغاز میشد و به زندگی هرشخص بعداز این ماجرا میپرداخت...
باکی با دیدن همون سکانس های اول غرق افکارش شده بود.
افکاری که همیشه پسشون میزد...
اما حالا دیگه یک لحظه هم فکر استیو رهاش نمی‌کرد.
فکری که با دیدن هرثانیه از اون فیلم بیش‌از قبل تشدید میشد.
وحالا اون در ضعیف‌ترین حالت خودش، یکباره بدونه اینکه حتی به طرف نورا برگرده گفت
-فکرمیکنی میشه که یه نفر دوتا نیمه گمشده داشته باشه؟
نورا یکه خورد، فیلم رو پاز کرد وصاف نشست و به چشم های مغموم باکی خیره شد.
باید چه جوابی بهش میداد؟
چی میتونست بهش بگه تا دردش رو تسکین بده؟
قبل از اینکه بتونه کلمات رو کنار هم بچینه و حرفی بزنه باکی به طرفش برگشت و ادامه داد
-چون اگه وجود داشته باشه، خیالم راحت تره.... میدونی!....
برق اشک رو توی چشم هاش میدید. اشکی که با قدرت پسشون میزد!!
-دارم به این فکرمیکنم که اگه من و استیو مال هم نبودیم پس چرا باید همدیگه رو میدیدیم؟!... چرا باید دنیا اینکارو بامن میکرد؟ چرا اصلا بهم نشونش داد وقتی قرار بود از دستش بدم؟.... اصلا شاید بخاطر همین بود که بهم نمیرسیدیم! چون مال هم نبودیم....
نورا لب باز کرد و دوباره بست. هنوز هم نمیدونست چه جوابی بده. باکی برای چند دقیقه مکث کرد. به جلو خم شد و دست هاشو رو حائل سرش کرد
زیرلب زمزمه می‌کرد :نمیدونم!
و بعد درحالی که به صفحه نمایش خیره شده گفت
-اگه مال هم نیستیم، پس یعنی استیو و تونی نیمه گمشده همن و این یعنی.... من.... من و استیو...
حرفش رو همراه بغضش خورد. کوشش بی حاصلی داشت دربرابر گریه نکردن!!
-و اگه مال منه پس من چرا اینقدر تنهام!؟
ودوباره به طرف نورا برگشت
-شاید یه گزینه سومی هم هست ها؟ شاید آدم ها بیشتراز چندتا نیمه گمشده دارن.... فاک!!! دارم چرت میگم رسما.... چطور ممکنه اخه.... مگه اسمش "نیمه" نیست؟
نورا با احتیاط دستش رو روی شونه اش گذاشت. هنوز هم گاهی وقتی باکی عصبانی میشد ازش میترسید...
وقتی اون چشم های آبی روبه سیاهی میرفتند...
+باکی....
و لحن باکی کم کم به زجه مانند ‌شد
-نورا.... من دلم برای کسی تنگ شده که مال من نیست. تو خواب هام کسی رو میبینم که مال من نیست.... عاشق کسی هستم که مال من نیست!!! هیچوقت نبوده.... تلاش بیهوده ایه با دنیا جنگیدن وقتی همیشه برعلیه اته....
نورا دستی به شونه باکی کشید و با این کار دعوت به آرامشش کرد. حرف های باکی به جای جای قلبش رسوخ کرده بود و دردش رو کاملا درک کرده بود.
شاید چون خودش هم دردی مشابه اش رو داشت.
برخلاف باکی نورا با شروع صحبتش به آرومی مشغول اشک ریختن شد
+بعضی وقتا ما یه کسی رو می‌بینیم که از همون نگاه اول میفهمیم برای ماست. کسی که بیشتراز همه کنارش احساس زنده بودن میکنیم....کسی که دنیامون میشه... انگار از یه روحیم!!... راستش من به نیمه گمشده اعتقاد ندارم و دوست دارم فکرکنم ما خودمونیم که سرنوشتمون رو میسازیم. اما نمیتونم این حقیقت رو زیرسوال ببرم که شانس و اقبال تو دیدن اون شخص دخیله، تو موندنش هم دخیله....
+نمیدونم استیو سهم توعه یا... تونی.... اما اینو میدونم که یه سری آدم هارو ما فقط میتونیم تو قلبمون داشته باشیم نه تو زندگیمون... مهم نیست چقدر تلاش کنیم! اونا اخرش موندنی نیستن!!!
حقیقت تلخی که خودش بهش رسیده بود. باکی پوزخند دردناکی زد. نه به حرف های نورا، به وضعیتی که درش قرار داشت...
+به باور من... اونا فقط برای این میان تو زندگیمون که بهمون نشون بدن خوشبختی چه شکلیه.... چه حالی داره... چه طعمی داره... و بعد.... برن... نه با میل خودشون... گاهی دست سرنوشت
وبعد به حرف خودش خندید
+اوه فاک....همین الان گفتم که به سرنوشت اعتقاد ندارم.... انگار دارم و مقاومت میکنم!
باکی لبخندی بهش زد و به مبل تکیه داد. دست به سینه شد و به روبه روش زل زد.
نورا باخودش فکرکرد: خوندن ذهن باکی یکی از سخت ترین کارهای دنیاست...!!
باکی با پای راستش رو شروع به ضرب زدن روی زمین کرد. هاه.... یکی دیگه از راه های جلوگیری از اشک ریختن!!
-غم‌انگیز ترین قسمت ماجرا اینجاست که ترس از دست دادن کسی رو دارم که حتی دیگه ندارمش...
نورا سرش رو روی شونه اش گذاشت و باکی بازوی انسانیش رو دور بدن نحیفش حلقه کرد...
نورا اشک های تازه جاری شده اش رو پاک کردوگفت
+درکت میکنم
-طرف تو کی بود؟
لبخندی محو به تیزهوشی باکی زد وگفت
+شاید یه روز برات تعریف کردم!...

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now