I Loved You First

144 19 5
                                    

(قبل از اینکه ادامه داستانو بخونیم این ویدو رو حتما ببینید😭😭)

استیو: اسمم بخاطر دوست داشتن تو توی تاریخ ثبت نخواهد شد....

اما من اول تورو دوست داشتم

و تا زمانی که اون ها این رو درست بیان کنن، دیگه برام مهم نیست چی میگن....

.

مهم نیست اون چقدر تلاش کرد...

استیو نتونست کمکش کنه...

درمانده...

دید که چطور آبیِ یخبندان گلوی سفید باکی رو مثل پیچک درهم می‌پیچیدند...

.

استیو: تو روح درون منی..

حتی الان...

حتی حالا که رفتی...

.

پگی: میدونم که میتونی زمین و آسمون رو بهم بدوزی

فقط بخاطر اون....

فقط برای اینکه پیداش کنی...

و هیچ چیز برات مهم نباشه

بجز اون

.

استیو: اون راست میگه... اوه خدایا... اون راست میگه

.

"منتظرم بمون. من به دنبالت میام.... من همیشه دنبالتم"

.

باکی: از وقتی به جنگ رفتم همش با خودم فکرمیکردم، حداقل اون جاش امنه. ..

حتی فکرکردم، اگه اون بیرون خودم رو به کشتن بدم قانع میشه که دیگه دنبالم نگرده...

.

"هیچوقت دنبال من تو جهنم نیا استیو... هیچوقت!!!!!"

.

تو هیچ چیزی برای ثابت کردن به من نداری!

من ارزشش رو ندارم، خودم اینو خیلی خوب میدونم...

اما بازم ازت میپرسم: پیشم بمون

چون اگه منو توی این دنیا تنها بزاری، من به اون موجود زشتی که داره تو وجودم رشد میکنه تبدیل میشم....

این جنگ، منو درخودش می‌بلعه!!

.

و من باید اینجا بمیرم...

چون از اون دسته از آدم هام که قصد برگشت ندارن...

.

وبعد در برف سربازی چشم گشود...

.

پس چند وقته که دوست دارم؟

تمام عمرم عزیزم...

حتی قبل‌ از اینکه به دنیا بیام!

.

"تو باید میرفتی خونه" استیو گفت

"من قصد ترک کردنت توی این جنگو ندارم"

.

"خوبی؟" صدا گفت...

صدایی شبیه به غروب بروکلین..

مثل حلقه دود سیگار بالای اردوگاه‌های فرانسه...

.

"هی..." باکی با صدایی بم زمزمه کرد

"خدا!!!" استیو نفسش توی سینه‌اش حبس شد و زانوهاش شروع به لرزیدن کردند.

سرانگشت های گرمش رو روی پوستِ سرد استیو کشید.

استیو بازوش رو گرفت "هی... هی... باک"

و دوباره بهش نگاه کرد و دید باکی هم محو نگاهش شده...

شب ساکت بود وسرد...

اما میون اون ها...

دست هاشون بود که همدیگه رو لمس میکردند

و با این لمس....

بدنهاشون داغ میموند

Marvelous Drama Season 1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora