درحالی که هنوز ربدوشام به تن داشت،عرض کارگاه رو در رفت و آمد بود. با حرص قدم برمیداشت و زیرلب باخودش حرف میزد
ترسیده، عصبانی، نگران....
حالت های بدی از خودش نشون میداد.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد کسی که جارویس رو هک کرده...
استیو سراسیمه خودش رو به کارگاه رسوند.
از پیام تونی خیلی ترسیده بود!
تونی با دیدنش دست از راه رفتن کشید و روبه روش ایستاد. استیو درحالی که نفس نفس میزد، ترسیده گفت
-به محض اینکه پیامت رو گرفتم اومدم... چی شده؟
تونی با خشمی که سعی درکنترلش داشت زمزمه کرد
+استیو!!!!
استیو یه قدم بهش نزدیک شد و سرش رو هم کرد تا بهتر توی چشم های طوفانیش خیره بشه
-چه اتفاقی افتاده!؟ تو.... خوبی؟
پوزخندی زد و با کنایه گفت
+اره... اره.... بهتراز این نمیشم!!!...
نفس عمیقی کشید و با حرص ادامه داد
+بزار بهت بگم امروز صبح چطور از خواب بیدارشدم!!!.... فرایدی.... میدونی که قرار بود هکر جارویس رو پیدا کنه؟؟!.... صبح خبر داد که هکر رو پیدا کرده و من.... از همه جا بی خبر به این کارگاه لعنتی اومدم تا اونی که بیبی منو هک کرده پیدا کنم! من حتی زره آیرون منمم آماده کرده بودم تا بعداز پیدا کردنش یه گوشمالی حسابی بهش بدم
استیو متوجه شد یه اشکالی وجود داره. تونی اصلا از اینکه هکر جارویس رو پیدا کرده بود خوشحال نبود. دلش شور زد و با تردید گفت
-خب...؟
تونی لبخند هیستریکی زد
+میدونی اون کیه؟؟؟
-تونی... داری میترسونیم
+چون خودم بیشتراز همه ترسیدم!... استیو!! من الان نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم!!
-خب اون کیه...
دستش رو گرفت و به طرف میز کشوند
+بیا نشونت بدم!
و بعد روی صندلی چرخدارش نشست و کمی خودش رو جلو کشید و چیزی رو تایپ کرد. استیو بالای سرش دست به کمر زد و نگران به صفحه نمایش خیره شد. تونی درحالی که مشغول انجام کاری بود شروع به صحبت کرد
+من نمیتونستم چیزی ازش بفهمم، نه لوکیشنش نه آی دیش، نه هیچ اطلاعات دیگه ای. پس مجبور شدم خودم جارویس رو هک کنم! تا سروری که درحال ایجاد اختلاله و درواقع.... داره کنترلش میکنه رو ردیابی کنم! و... آی دی اون سرویس...
تونی نفس رو با صدا بیرون داد. آی دی رو روی صفحه نمایش نشون داد و روبه استیو کرد
استیو نگاهش بین تونی و صفحه نمایش در رفت آمد بود. نگاه پرسشگرش رو به تونی دوخت
و تونی با عصبانیت بیشتر گفت
+این آی دی فاکی برای گوشی هارلیه....
استیو با ناباوری گفت
-چی؟!!؟!!!
+اون لیتل شت، جارویس منو هک کرده!!
استیو توی بهت یه قدم عقب رفت و به صفحه نمایش چشم دوخت
-اوه!... تونی!
+معلوم شد چرا این اواخر اینقدر مشکوک بنظر میرسیده...
-حتما اشتباهی شده.... اون.... اون اخه چرا باید این کارو بکنه!؟
تونی چرخید و سرتکون داد
+این سوالیه که خودمم ازش دارم... اوه راستی!!! بهش زنگ زدم و گفت هرچه زودتر خودش رو به خونه برسونه!!
استیو با اینکه توی بهت و ناباوری درحال غرق شدن بود، اما سعی کرد منطقی باشه
-تونی.... این....
و تونی میون حرفش پرید
+این کارش غیرقابل باوره استیو!!! نه تنها به ما اعتماد نداره که حرفش رو بهمون بزنه و راه و بی راه بهمون دروغ میگه... بلکه داره از اعتمادمون.... اعتماد من!!! سواستفاده میکنه! اونم تو این وضعیتی که هایدرا تهدیدمون کرده!!.... حتما بخاطر ضربه ای که به جارویس زده، افراد هایدرا تونستند راحت وارد پایگاه بشن و اون گرافیتی احمقانه رو بکشن!!!
استیو لب هاش رو تر کرد و متفکر گفت
-شاید.... اوه گاد... شاید هایدرا تهدیدش کرده!؟ اونی که داره اذیتش میکنه...
+تو چرا این حرفو میزنی استیو؟؟ این دلیل میشه که اون همه چیز رو از ما پنهان کنه؟؟؟ مگه ما والدینش نیستیم استیو!!! ؟نباید با ما حرف بزنه؟ ما چی براش کم گذاشتیم.... ما پدرای بدی نبودیم.... ما بهش زمان دادیم تا خودش رو پیدا کنه، مگه نه استیو؟
-اره من فقط.... من نمیتونم قبول کنم که فقط از سر تفریح و شیطنت های بچگانه اش جارویس رو هک کرده باشه... حتما داستانی پشت این ماجرا هست...یعنی حتما باید باشه یه نفری داره مجبورش میکنه این کارارو بکنه.... هارلی یه همچنین پسری نیست تونی، اون پسر ماست... ما میشناسیمش!!
+میدونم استیو.... اما الان....
-صبرکن بیاد باهاش حرف میزنیم... من مطمئنم دلیل قانع کننده ای داره... اون الکی امنیت اونجرز رو به خطر نمی اندازه....
تونی سری تکون داد و با عصبانیت به استیو چشم دوخت. درسته که خیلی از دست هارلی عصبانی بود، اما حرف استیو رو هم قبول داشت.
هارلی پسر باهوشی بود
الکی اشتباه به این بزرگی رو نمیکرد
حتما اتفاقی براش افتاده
+شاید.... وارد یه گنگی شده که مجبورش کردن یه کارهایی انجام بده.... و ترسیده به ما بگه.... اون همیشه میخواد خودش از پس مشکلات خودش بربیاد...
-اره.... باید همین باشه
جفتشون نگران بهم نگاه کردند. سکوتشون با شنیدن صدای هارلی درهم شکست.
هارلی تازه وارد خونه شده بود و همونطور که به کارگاه نزدیک میشد تونی رو صدا میزد
_دد....؟
تونی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. استیو دستی به موهاش کشید و روبه تونی گفت
- تونی... بزار اول بفهمیم قضیه چیه... خیلی باهاش بد حرف نزن...
تون با نگرانی آغشته به خشم سری تکون داد.
هارلی خودش رو به کارگاه رسوند و نگاهی به تونی و استیو انداخت. ناخودآگاه به دیدن استیو تعجبی کرد و گفت
_هی...دد... عام پاپز...نمیدونستم این موقع روز خونه ای؟
استیو با جدیت گفت
-بشین هارلی!
وبه صندلی روبه روش اشاره کرد. تونی دست به سینه شده بود و بی هیچ حرفی بهش زل زده بود.
ترسی به دل هارلی رخنه کرد. یه اتفاق جدیدی افتاده بود! درحالی که مظلومانه به طرف صندلی میرفت گفت
_چیزی شده؟
-ما باید باهم حرف بزنیم!
شونه بالا انداخت
_اوکی... راجع به چی؟
تونی یه قدم بهش نزدیک شد و با لحنی گزنده گفت
+خودت بگو.... بنظرت اتفاقی مهمی این چند وقت نیوفتاده که نیاز باشه ما بدونیم؟!!!
_عام...
نگاهش بين استیو و تونی در رفت و آمد بود. آب دهنش رو با ترس قورت داد و گفت
_...نه...!؟
تونی با حرص ابرو بالا انداخت و سرتکون داد. از اینکه هنوز هم هارلی بهشون دروغ میگفت بیشتراز قبل عصبانیش میکرد. عقب رفت گفت
+خب پس... بزار از رفیقمون جارویس بپرسیم که موضوع چیه ها؟ .... جار... ؟
هارلی سریعا ازجا پاشد
_نهههه... دد
تونی و استیو با تعجب به حرکت ناگهانیش زل زدند. هارلی خودش هم از این کارش تعجب کرده بود!
استیو با آرامش شروع به صحبت کرد
-چرا جارویس رو هک کردی هارلی؟؟
هارلی به طرفش برگشت!
اوه اونا فهمیده بودند...
_من... پاپز....
اشک هاش جلو دیدش گرفتند.
بغضی که سعی در پس زدنش داشت راه گلوش رو بسته بود!
استیو با ملایمت گفت
-اشکالی نداره هارلی... تو میتونی به ما بگی.... هرچی که باشه! چه اتفاقی افتاده؟
به خودش گفت حالا دیگه فایده ای نداره پنهون کردن حقیقت... اونا از همه چیز خبر دارند
پس اگه استیو اینقدر با ملایمت داره برخورد میکنه، شاید.... فقط شاید بعداز اینکه یه تنبیه براش درنظر بگیرن دیگه همه چیز تموم بشه و شرایط به حالت عادی برگرده...
قسمتی از وجودش آروم شد. انگار باری از روی دوشش برداشته شده...
اون دیگه مجبور نبود دروغ بگه، پنهون کاری کنه...
شاید.... حتی میتونست جلوشون خود واقعیش باشه و از این نترسه که خواسته نشه و به یتیم خونه برگردوننش...
_من.... من نمیخواستم این اتفاق میوفته پاپز... من... من فقط داشتم... (نفس عمیقی کشید. استیو با نگرانی بهش زل زده بود. انگار روح شکسته درونش رو میدید...)...این قضیه واسه خیلی وقته پیشه... من و...من و پیتر میخواستیم بفهمیم داره چه اتفاقی توی پایگاه میوفته.... بعداز وینتر سولجر.... اون مدتی که ما بدون داشتن هیچ اطلاعاتی توی خونه عمه پپر بودیم من این کارو کردم...من...(به طرف تونی برگشت که دوباره دست به سینه شده بود)... باورکنید من فقط میخواستم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته... نگرانتون بودم...
تونی همچنان عصبانی بود و دلایل هارلی، قانعش نمیکردند...
+اوکی تو جارویس رو هک کردی وبعد.... به ذهنت رسید اوه چه خوب.... حالا که دد نفهمیده بزار یه سیستم پاکسازی خودکار هم روش نصب کنم که دیگه هیچوقت نفهمه من دارم چیکار میکنم!!
هارلی ترسیده به طرفش رفت و سرش رو به طرفین تکون داد
_نه... من...نه... اینجوری نبود!... من میخواستم بهتون بگم.... اما بعدش قضیه اون گرافیتی پیش اومد و من ترسیدم که واکنش خیلی بدی نشون بدید...
هارلی همچنان مشغول صحبت بود. اما تونی و استیو باشنیدن اسم گرافیتی با تعجب به هم نگاه کردند.
با نگاهشون از هم پرسیدند: "قضیه گرافیتی؟؟"
_... ومن اصلا فکرشم نمیکردم شما اون گرافیتی رو اینقدر جدی بگیرید... چه برسه به اینکه اون رو یه تهدید از طرف هایدرا تصور کنید و...
تونی میون حرفش پرید. اخماش بیشتراز همیشه توی هم رفته بودند
+صبرکن ببینم چی داری میگی؟
هارلی لحظه ای از حرکت ایستاد. تمام سلول های بدنش لحظه ای از حرکت ایستاد. قلبش یک ضربان جا انداخت. به طرف استیو رفت که با ناباوری بهش زل زده بود. دوباره به طرف تونی برگشت.
و همون لحظه بود که فهمید چه گندی زده...
زیرلب گفت
_اوه شت....
استیو یه قدم بهش نزدیک شد
_تو؟؟..... تو؟....
و هارلی نامحسوس خودش رو عقب کشید
_اوه شت... اوه شت...
تونی نگاهی به استیو انداخت وبعد روبه هارلی گفت
+اون... کار هایدرا نبود؟؟!!! تو...
لب از هم باز کرد تا حرفی بزنه.
واژه ها توی ذهنش در پرواز بودند.
سناریو های مختلف که چطور از این مهلکه نجات پیدا کنه
وصدای در برابر تمام این ها میگفت :تو گند زدی هارلی... دوباررررره!!!
_اوه فاکینگ شت
استیو با عصبانیت گفت
-تو اونو کشیدی!!!؟
آب دهانش رو قورت داد و به لب هاش خشک شده اش زبون زد
_من فقط....
تونی تقریبا داد زد
+نه هارلی اینجا اونجاییه که تو دیگه حرف نمیزنی!!! علاوه براینکه جارویس رو هک کردی و امینت اطلاعاتی که از اونجرز و پدرات و... خصوصا برادرت داره رو به خطر انداختی....که یواشکی رفتی تو پایگاه و و دوربین های اونجارو هک کردی.... و چیزی رو کشیدی که ما فکرکنیم هایدرا میخواد حمله دیگه ای رو انجام بده
اوه نه اون این کارو از قصد انجام نداده بود...
اونا اشتباه فهمیده بودند
_نه دد...
استیو درحالی که سعی درکنترلش خشمش بود با صدایی دورگه گفت
-هارلی تمومش کن!!
هارلی به طرف استیو برگشت. دوباره اشک به چشم هاش دویده بود. لب هاش شروع به لرزیدن کرد.
تو ذهنش صدایی مثل تیک تیک ساعت هرلحظه تکرارمیکرد: گند زدی هارلی.... گند زدی
-تا کی میخوای بهونه بیاری... تو...(استیو دستی به صورتش کشید...)... من واقعا ازت انتظار نداشتم!! تو واقعا.... ناامیدم کردی هارلی!!
و این برای هارلی همه چیز بود
به معنی از دست رفتن تمام خواسته های قلبیش!!
ناامید شدن استیو براش حتی از داد و عصبانیت تونی هم سخت تر بود
اشک هاش بالاخره رو گونه اش ریختند
اونا با حقیقت هارلی روبه رو شده بودند!
پس دیگه همه چیز تموم شده بود...
این چیزی بود که هارلی به خودش میگفت
اونا خیلی زود به سیستم برمیگردوندنش...
تونی خودش رو روی صندلی انداخت
+من... واقعا نمیدونم چی باید بگم!!... این کاری که تو کردی واقعا غیرقابل بخششه...
توی چشم های تونی خیره موند.
اون نمیتونست راست باشه...
اون ازش ناامید شده بودند...
گندی که هیچ جوره نمیتونست درستش کنه!!
+ما تمام این مدت میخواستیم بهت زمان بدیم تا خودت بیای و همه چیز رو بهمون بگی... چون بهت اعتماد داشتیم.... ما بهت اعتماد داشتیم هارلی!!... اعتماد داشتیم که اینقدر پسر عاقلی هستی که درست ترین کارو بکنی... اما...
هارلی دیگه نمیتونست اونجا باشه...
اونا دیگه دوستش نداشتن
دیگه نمیخواستنش...
سرش رو به طرفین تکون داد
نمیخواست دوباره به یتیم خونه برگرده!
اون 16سالش بود! هنوز نمیتونست برای خودش تصمیم بگیره....
پس به سیستم برمیگردوندنش...
نه...
اون نمیتونست دیگه به اونجا برگرده
باید میرفت!
اشک هاش رو با شدت از روی صورت پاک کرد و با دو از کارگاه تونی بیرون زد
حتی لحظه ای هم درمقابل صدا زدن های استیو نایستاد...
تونی و استیو با تصور اینکه اون حالا به اتاقش میره به دنبالش نرفتند. اما هارلی به اتاقش نرفت....
اسکیت بوردش رو برداشت و از خونه بیرون زد...
جفتشون با شنیدن صدای در با تعجب بهم نگاه کردند
VOUS LISEZ
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...