(تونی) - عا.... بروس حالا این روانپزشکه کی هست؟
تونی گفت و سبد نون رو روی میز گذاشت.
یکی از آخرهفته های دلچسبشون رو درکنارهم میگذروندند. طبق معمول، همه خونه تونی و استیو جمع شده بودند تا یه ناهار خانوادگی رو درکنارهم داشته باشند.
البته اول باید به رسم همیشه ورزش موردعلاقه اشون رو بازی میکردند : راگبی!
بروس و تونی همون اوایلی که این بازی تبدیل به سنت هر دورهمیشون شد کنار کشیدند.
بروس این نکته رو یادآور شده بود که راگبی یکی از خشونت آمیزترین بازی هاست و نگهداشتن هالک درونش درطول بازی کار غیرممکنیه!!
ومسلما هیچ کس نمیخواست با هالک دست پنجه نرم کنه!
وتونی حتی یک دلیل بهتر داشت: مورگان!
اون تبدیل به یکی از شیطون ترین و کنجکاوترین بچه هایی شده بود که تونی به چشم دیده و کنترل کردنش از اون چیزی که بنظرش میرسید سخت تربود!
درحالی که استیو خیلی راحت این کارو انجام میداد، تونی واقعا سخت میتونست با مورگان کنار بیاد.
همین باعث میشد بارها به این نتیجه برسه که اگه استیو کمکش نمیکرد، هیچوقت نمیتونست از پس حتی یک بچه هم بربیاد!!
بروس مورگان رو از بغلش جداکرد و روی میز نشوند.
(بروس) - نورا؟..... یکی بهترین دوست هامه....یه زمانی کمکم میکرد روی آرامش ذهنم کارکنم... چطور؟
تونی بشقاب بزرگ هات داگ و هبرگر رو به میز اضافه کرد و گفت
(تونی) - هیچی فقط اینکه.... اون به استیو گفته که نمیتونه با باکی دیدار داشته باشه.... ایده خودش بود یا شماها؟
بروس دست روی دستش گذاشت و مانع ادامه کارش شد وگفت
(بروس) - هی تونی.... اون خیلی وضعیتش بده! جدی میگم! وقتی دیدمش واقعا دلم به حالش سوخت....اون حتی خودش روهم خوب نمیشناسه!! نورا تشخیص درستی داده... دیدن استیو اونم زمانی که خودش نمیخواد کار عاقلانه ای نیست
تونی تعجبش دوچندان شد
(تونی) - اوه خودش نمیخواد؟
(بروس) - اره... اما تو خودت خوب میدونی... دور نگه داشتن این دونفر از هم اجتناب ناپذیره، اون دیدار بالاخره صورت میگیره... چه تو بخوای چه نخوای!
(تونی) - اوه اره.... اره میدونم! نه منظورم این نبود... فقط میخواستم مطمئن بشم این واقعا یه تشخیصه پزشکیه
وبا خودش ادامه داد: وبعدا اگه نورا رو دیدم ازش تشکر ویژه کنم!
(تونی) - هی بروس فکرمیکنم وقتشه... میشه صداشون کنی؟ اگه زودتر از اون زمین بازی لعنتی نکشونیمشون بیرون شب رو باید با چشم وچال کبود بخوابن
بروس خندیدو سرتکون داد.
خواست به طرف زمین بازی بره که مورگان دست هاشو بلند کرد و از بروس خواست بغلش کنه.
بروس با مهربونی بغلش رو باز کرد و مورگان بعداز اینکه تو بغلش جاگیر شد درحالی که موهاش رو بین انگشت هاش میچرخوند گفت
(مورگان) - عمو بروس.... سنجابا غذا چی میخورن؟
بروس بوسه ای به موهای مورگان زد وهمونطور که به طرف زمین بازی میرفت جواب مورگان روهم داد.
هرچه نزدیک تر میشد بیشتر اعصابش درگیر میشد!
صدای داد هاشون واقعا سرسام آور بود.
راگبی واقعا بازی خشنی بود!
اونها به دوتیم تقسیم شده بودند. هردفعه برای جلوگیری از تقلب قرعه کشی میکردند واین بار استیو و هارلی و کلینت توی یک تیم و سم و نات و پیتر توی یک تیم بودند!
بروس کنار زمین ایستاد به تماشاکردن
هارلی توپ تو بغلش گرفته بود و میدوید که سم سر راهش سبز شد
(سم)- عمرا اگه بذارم ازم رد شی!
هارلی لحظه ای تردید کرد و بعد با یک واکنش سریع قبل از اینکه سم به زمین بزنتش توپ رو سمت استیو پرتاب کرد.
استیو با خنده ازپشت سر سم گفت
(استیو)- عان یور لفت
و سریعا از سمت چپش رد شد و توپ رو از خط رد کرد، سم عصبانی دستاشو به زمین زد و گفت
( سم )- لعنت بهت!
هارلی مشتشو برد بالا وباهیجان گفت
(هارلی) - یعس ما بردیم....
(پیتر) - بالاخره بعداز 3باخت!!!
و با این حرف پیتر، هر دو تیم به آرایش قبلیشون برگشتن.
تیم کپ به عنوان تیم مدافع بازی رو شروع کرد.
کلینت به عنوان بازیکن سنتر جلو رفت و پشتش هارلی به عنوان کوارتر و استیو هم کنار هارلی قرار گرفت
و در مقابل اون ها نات بازیکن سنتر بود!
هارلی خندید و گفت
(هارلی)- کلینت بهتره مراقب خودت باشی!
کلینت نیشخندی زد و به چشم های نات خیره شد!
ناتاشا زیر کلاهش لبهاشو گزید وگفت
(نات) - برنامه امشب هنوز سرجاشه دیگه؟
با خنده جواب داد
(کلینت) - بستگی داره چقدر محکم منو بزنی...
وتوپ رو از لای پاش به هارلی پاس داد و سریع به سمت ناتاشا یورش برد.
سم و استیو باهم درگیر شدن و هارلی چارهای نداشت که خودش تنهایی بازی رو ادامه بده..
پس توپ رو زیر بغلش زد و با تمام توانش دویید.
همون لحظه بود که مورگان از بغل بروس پایین پرید و خودش رو به استیو رسوند که هنوز با سم گلاویز بودند. استیو با دیدن مورگان دست نگه داشت و روی دوزانوهاش نشست و دخترش رو به بغل گرفت
هارلی لحظه ای برگشت و نگاهش به مورگان حواسش رو پرت کرد و پیتر از فرصت استفاده کرد وبه طرفش حمله کرد وبه زمین انداختش.
هارلی با عصبانیت داد زد
(هارلی) - میکشمت پیتررررر
وقبل ازاینکه پیتر بتونه به راه بیوفته پاشو گرفت و اونو به زمین انداخت و راضی از کارش شروع به خندیدن کرد که با خنده پیتر همراه شد.
توپ هنوز توی هوا معلق بود که کلینت سریعا خودش رو بهش رسوند و توپ رو تو هوا گرفت، اما تو یه حرکت ناگهانی ناتاشا بهش تکل زد.
کلنیت افتاد و نات روش.
جفتشون باهم خندیدند و کلینت با ناله کمرش رو ماساژ داد
(کلینت) - اخ...
ناتاشا کلاهشونو برداشت و بوسه ای به لب هاش زد و گفت
( نات)- تو باختی بارتون!
و بعد از روش بلند شد و بعداز انداختن توپ دستش رو به طرفش گرفت و بلندش کرد. همه به طرف بروس رفتند
(استیو) - هی پسرا بیاید تا غذا سرد نشده...
هارلی و پیتر با حرف استیو پا تند کردند. سم با رسیدن اون ها رو به پیتر کرد و با هیجان گفت
(سم) -هییی ما بردیم!!!
و به پیتر فیست بامپ زد.
هارلی چشم گردوند و گفت
(هارلی) - اره عمو سم....ولی فقط همین یه بار!
استیو خندید و درحالی که مورگان رو روی بازوی چپش نگه داشته بود، با دست راستش موهای مجعد هارلی رو بهم ریخت و سرش رو به بغل گرفت
(استیو) -ناراحت نباش پسر، بعداز ناهار انتقاممون رو میگیریم
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...