(اگه دوست دارید بیشتر غرق نوشتهها بشید با اهنگ perfect سلنا بخونیدش😪)
برای پنجمین بار نگاهی گذرا به تک تک اجزای خونه انداخت. هرچقدر که به زمان اومدن باکی نزدیکتر میشد استرسش هم بیشتر میشد.
با دست های لرزونش شمع های روی میز غذاخوری رو روشن کرد و قاشق و چنگال های کنار بشقاب هارو بار دیگه صاف کرد.
سری برای خودش تکون داد و نفس حبس شده اش رو با آرامش به بیرون داد
قطعا همه چیز بنظر عالی میرسید...
هیچوقت ادم مهمون پذیری نبود، اما همیشه از مهمون هاش بهترین پذیرایی رو میکرد!
با به صدا دراومدن زنگ در از جا پرید. نگاهش به طرف در برگشت. لب های خشک شده اش رو تر کرد و به طرف در رفت
مهمونش بالاخره سر رسیده بود!
از استیو خواسته بود چند دقیقه ای بهشون فرصت آشنایی بده و بعدا پا به پذیرایی بگذاره...
فکرمیکرد اگه قبل از استیو با باکی هم صحبت بشه اضطرابش کمتر میشه...
با باز کردن در چشم های سرد مرد روبه روش برای ثانیه ای مسخش کرد. نگاهی که هیچ احساسی رو منتقل نمیکرد. حقیقا کمی ترسید و اگه میتونست همون لحظه در رو می بست و به این شب کذایی خاتمه میداد. اما جلوی ترسش رو گرفت.
تونی اولین کسی بود که لبخندی زد تا این جو سرد بینشون از بین بره و کنار رفت تا باکی به داخل بیاد...
و باکی با تردید پا به داخل خونه گذاشت
نگاهش به جلوی پاش بود. هنوز سر بلند نکرده بود تا با خونه عشقش روبه روبشه
سعی برکنترل احساساتش داشت اما انگار این کار هر لحظه سخت تر میشد
انتظار نداشت تونی کسی باشه که در رو براش باز میکنه...
تمام مسیر به این فکر کرده بود که استیو رو میبینه و با هارلی وقت میگذرونه و تونی رو به گوشه ترین قسمت ذهنش فرستاده بود و همین باعث شده بود تا میون راه پشیمون نشه و برنگرده...
به آرومی سربلند کرد و چشم به داخل خونه چرخوند
انگار میترسید که با چیزی غیرمنتظره روبه رو بشه...
غیرمنتظره تراز خوش آمدگویی تونی بهش!!
استیو و هارلی رو هیچ جایی پیدا نکرد
در واقع بنظر میرسید هیچکس بجز تونی اونجا نبود!
ناخودآگاه گاردش رو بالا آورده بود
با وجود تمام توضیحاتی که استیو بهش داده بود، دقیقا نمیدونست چرا اونجاست و این دعوت ناگهانی چه دلیلی داره...
همه چیز براش مشکوک بنظر میرسید. میدونست که تا نفهمه دلیل این دیدار چی بوده نمیتونه شب آرومی رو کنارشون بگذرونه...
پس بهتر بود تونی زودتر به حرف میومد تا صبرش تموم نشده...
فکر مریضی گوشه ذهنش بود که شاید تنها دلیلی که دعوت شده اینکه تونی تهدیدش کنه که دیگه نزدیک استیو نشه...
درست همون کاری که با جاستین کرد
اما این فقط یه فکر مریض بود و بس...
نگاهش به چشم های مضطرب تونی برگشت
تونی لب تر کرد با روی باز گفت
-خوش اومدی...
سرتکون داد. میون دو احساس در جنگ بود!
این مرد روبه روش صاحب تمام چیزهایی بود که اون آرزوشو داشت...
دوست داشت تمام خشمی که درونش حس میکردو رو سرش خالی کنه...
شاید به این شیوه کمی آروم میشد...
اما اون چشم های نگران و لبخند های با احتیاطش مانع از هر حرکت تهاجمی به سمتش میشد!
نه... بنظر نمیرسید تونی نیت شومی پشت اون لبخندهای مضطرب داشته باشه!
هنوز گاردش رو پایین نیاورده بود، اما با احترام برخورد میکرد. نمیخواست کسی رو برنجونه...
نه استیو و نه حتی تونی...
اون توی خونه اشون مهمون بود و باید رسم ادب بجا میاورد!
به طرف مبلی که تونی هدایتش کرد رفت و به تبعیت از تونی، روبه روش نشست
به تونی زل زد تا شاید چیزی که توی سرش میگذره رو بخونه...
وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید با جدیت پرسید
+من چرا اینجام؟
تونی آب دهانش رو به سختی قورت داد
قبل از اینکه چیزی بگه، حرفش رو توی دهانش چرخوند. دوست نداشت حرفی بزنه که کدورتی پیش بیاره...
اما نمیدونست چرا هر حرفی که توی سرش میچرخید این حس رو بهش میداد...
انگار میدونست هر چیزی بگه یه خصومتی به وجود میاره!
بنظرش رسید که بهترین کار اینکه حس واقعیش رو بیان کنه...
اون چیزی که واقعا توی سرش میگذره!
مطمئنا باکی متوجه صداقتش میشه...
-درواقع من میخواستم ببینمت... بشناسمت...چون تو خیلی درمورد هارلی بهمون کمک کردی... عضوی از زندگیش شدی...
باکی چشم هاش رو ریز کرد تا راستی حرف تونی رو بسنجه
بعداز چند ثانیه وقتی بنظرش رسید دروغی پشت حرف های تونی نیست با آسودگی نفس عمیقی کشید.
البته هنوز گاردش رو پایین نیاورده بود!
اما فکرکرد حالا میتونه کمی نرم تر هم برخورد کنه...
نگاهش رو به زمین دوخت
نمیخواست بیشتراز این به چشم های تونی خیره بشه
این نزدیکی از یه نظر حالش رو بد میکرد...
تصور اینکه اون کسیه که حالا بجای خودش....
لب برچید و تمام افکارمنفی که به ذهنش هجوم میاوردند رو پس زد و گفت
+هارلی واقعا پسر خیلی خوبیه...
تونی لبخندی زد
-اره هست...
شاید اگه همچنان از هارلی حرف میزدند به مشکلی برنمیخوردند...
اگه فراموش میکردند که جفتشون شخص مشترکی بجز هارلی دارند که درباره اش صحبت کنند...
تونی از جاش پاشد
بطری مشروبی رو که دقیقا به مناسب همین شب آماده کرده بود رو گرفت و توی گیلاس ها ریخت
یکی رو به طرف باکی گرفت و دیگری رو توی دست های خودش جابه جا کرد
همزمان که باکی گیلاس رو بالا برد و کمی ازش مزه کرد گفت
-بابام همیشه میگفت یه گفتگوی خوب با یه مشروب خوب شروع میشه...
باکی با یادآوری هاوارد به سرفه افتاد و تونی ترسیده به طرفش رفت
باکی دستش رو جلوی تونی گرفت و مانع از جلو اومدنش شد و بعداز چند سرفه نفس عمیقی کشید و با صدایی دورگه گفت
+خیلی وقت بود که مشروب نخورده بودم!!
تونی سرتکون داد و کمی خندید و به شوخی گفت
-درتعجبم چطور دووم اوردی!!
شوخی بدی بود. همون لحظه ای که از دهانش بیرون اومد متوجه شد
گاهی ارزو میکرد کاش میتونست حرف هایی که میزنه رو توی هوا بگیره و مانع از شنیدنشون بشه...
لب هاش رو بهم دوخت و منتظر واکنش باکی موند
باکی نگاهش رو ازش گرفت و با ناراحتی گفت
+مطمئنا نخوردن مشروب جزو کمترین نگرانی هام بود...
تونی سرتکون داد. بنظرش گند زده بود...
به بهونه کاری به آشپزخونه رفت و گوشیش رو از جیبش درآورد و یواشکی پیامی به استیو داد که هرچه زودتر خودش رو به پذیرایی برسونه و نجاتش بده و بعد نگاهش با نگرانی به پله ها برگشت و دعا دعا کرد که استیو هرچه زودتر از اون پله های کوفتی پایین بیاد...
گفتگوی تنهایی با باکی اشتباه بود!
از همون اول هم باید هارلی یا استیو رو جلو میفرستاد و خودش به تماشا مینشست!
لب هاشو میجوید که با دیدن استیو همراه مورگان، نفس راحتی کشید و چند قدم به طرفش رفت
استیو لبخندی به تونی زد و دست مورگان رو رها کرد.
باکی تا متوجه حضور استیو شد از جا برخاست و به طرفش برگشت.
مورگان تقریبا پشت استیو پنهان شده و با تعجب به باکی و دست آهنیش خیره بود.
استیو با دیدن باکی لبخندی به پهنای صورت زد و گفت
_ممنون که اومدی...
باکی چشمش رو با اطمینان باز و بسته کرد
+مگه میتونستم نیام؟!
و قبل از اینکه تو نگاه هم غرق بشن استیو چشم ازش گرفت و دستی به موهای خرمایی مورگان کشید
-سنجاب کوچولوی منو دیدی؟
باکی به لقبی که استیو بهش داده بود خندید و روی زانو هاش نشست و با ملایمت گفت
+سلام فرشته کوچولو
استیو نگاهی به تونی انداخت که محو رفتارهای باکی شده! تونی سرش رو بلند کرد و برای استیو لبخند نصفه نیمه ای زد.
نمیدونست چرا براش عجیب بود که باکی لبخند بزنه!!
شاید چون هنوزم گوشه ذهنش اون رو وینترسولجر میدید!
یه سلاح کشتار جمعی!!
باکی با دست راستش گونه مورگان رو نوازش کرد و وقتی موفق شد لبخندی به صورت مورگان بشونه از جا برخواست و نفس عمیقی کشید.
اون میتونست دووم بیاره...
هارلی و پیتر کمی بعداز اونها از پله ها پایین اومدند
هارلی جعبه کادویی به دست داشت و با خوشحالی به طرف باکی رفت
(هارلی)- باورم نمیشه که اینجایی!!!
باکی لبخندی زد و موهای هارلی رو بهم ریخت
+خوبی؟
باکی نگاهش به جعبه کوچک مستطیلی شکلی که توی دست هارلی بود افتاد. هارلی سری تکون داد و گفت
(هارلی)- ما یه کادوی کوچولوی برات گرفتیم که مطمئنم خوشت میاد!!
پیتر پوزخندی به هیجان هارلی از دیدن باکی زد و کنار تونی ایستاد.
به یاد دعوای کوچکشون قبل از اومدن باکی افتاد!
"-هی پیتر..... باکی الان میرسه واقعا نمیخوای آماده بشی؟؟
+شاید برای تو که فنبویشی مهم باشه ولی برای من نه!!! ....برای من اون همون کسیه که داره پاپز رو ازمون میگیره...
-اون اینکارو نمیکنه!!
پیتر خندید و سرتکون داد
+تو واقعا ساده لوحی!
هارلی غرید
-اون این کارو نمیکنه!!! من باهاش حرف زدم.... دقیقاااا همین سوالو ازش پرسیدم و خودش بهم گفت که نمیخواد زندگی پاپز رو بهم بریزه....اون تازه از مرگ برگشته! بهم ریختن همه چیزایی که پاپز بهشون رسیده اخرین خواستشه....
+و تو واقعا فکرمیکنی اون حقیقت رو میگه؟؟؟.... اون یه آدمکش روسیه مطمئن باش میدونه چطوری دروغ بگه و توی ذهنت کار کنه که فکرکنی حقیقته...
-اوکی من ساده لوحم و اونم یه هیولای ترسناک!!... ولی این وسط تو از همه احمق تری که فکرمیکنی چون دعوای دد و پاپز رو شنیدی یعنی همه چیزو میدونی و حق داری راجع به همه قضاوت کنی!
هارلی دلخور در رو بهم کوبید و از اتاق بیرون رفت "
با دیدن نگاه های خیره استیو از فکر بیرون اومد و با گیجی نگاهی به تمام چشم هایی که بهش زل زده بودند انداخت
تونی به آرومی درگوشش گفت
-بنظرم باید خودت رو معرفی کنی پیتر...
پیتر سرش رو خاروند و یه قدم جلو گذاشت. درواقع این کاری بود که دوست نداشت انجام بده
اگه بخاطر اصرارهای تونی نبود خودشو توی اتاقش حبس میکرد و حتی برای شام هم از اتاقش بیرون نمیومد!!
(پیتر)- پیتر هستم
باکی لبخندی زد و سرتکون داد. اما لحظه اخر چشم غره هارلی از نظرش دور نموند...
تونی برای اینکه سکوت بینشون رو بهم بزنه گفت
-فکرمیکنم بهتره اول شام بخوریم و بعد بشینیم به حرف زدن... استیو؟
باکی با صدا زدن استیو از زبون تونی سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو دزدید
برای ثانیه ای از خودش پرسید: من اینجا چیکار میکنم!!!!
استیو برای تونی سرتکون داد و گفت
_فکرخوبیه....
و مورگان رو به بغل گرفت و گفت
_بیاید میز رو بچینیم!
و شونه پیتر رو گرفت تا باهاش یه طرف میز همراه بشه
هارلی قبل از اینکه به دنبالشون بره رو به باکی به آرومی گفت
(هارلی)- جاستین خوبه؟
تونی با شنیدن اسم جاستین از حرکت ایستاد. مطمئن بود اشتباه نشنیده...
از آشپزخونه به عکس العمل باکی خیره شد. فکر نمیکرد بتونه صداش رو بشنوه اما امیدوار بود بتونه لبخونی کنه
باکی لحظه ای مکث کرد و بعد چشم هاشو براش باز و بسته کرد و انگشت اشاره رو روی بینیش گذاشت و لب زد
+بعدا راجع بهش حرف میزنیم...
فک تونی منقبض شد. این چه راز مگوی بود که باکی نمیخواست کسی بفهمه!؟
چند بار با خودش تکرار کرد که چیز مهمی نیست و سعی کرد خودش رو با این فکر آروم کنه.
استیو صندلی هارو کنار زد و اول مورگان رو نشوند و بعد خودش کنارش نشست.
باکی صندلی کنار مورگان رو بیرون کشید و کنارش نشست و تونی بعداز اضافه کردن ظرف سالاد رو به روی باکی کنار استیو نشست.
پیتر کنار تونی و هارلی کنار باکی نشستند و شروع به خوردن غذا کردند.
تونی ظرف سالادی که خودش درست کرده بود رو به طرف باکی گرفت تا برای خودش برداره...
استیو مانعش شد و با جدیت گفت
_نه باکی نمیتونه زیتون بخوره...
تونی نگاهی به زیتون های داخل سالاد و بعد به باکی کرد و با استرس گفت
-اوه متاسفم...حساسیت داری؟
باکی با گیجی نگاهی بین تونی و استیو ردوبدل کرد
+نه... تا اونجایی که یادمه....استیو؟
وقتی لبخند پشت لب های استیو رو دید تازه به یاد آورد و با صدای بلند خندید.
درست مثل اون موقع ها. معصومانه و پراز شور زندگی
لبخند روی لب های استیو عمیق تر شد
+باورم نمیشه که هنوز یادته...
استیو با خنده گفت
_منم باورم نمیشه تو اصلا یادت باشه...
تونی لقمه ای که توی دهانش بود رو به سختی قورت داد و نگاهی به جفتشون انداخت و پلک زد.
استیو به طرف تونی برگشت و گفت
_باکی عاشق زیتونه!!
باکی چشم چرخوند
+اینطور نیست!!.... من "عاشقش" نیستم فقط "دوستش" دارم!!
استیو بی توجه به باکی ادامه داد
_توی یکی از عملیات هامون وقتی تو فرانسه منتظر نیروهای پشتیبانی بودیم، باکی یه باغ زیتون پیدا کرد.به اصرار اون شبو اونجا گذروندیم!
و باکی اضافه کرد
+و شب های بعدش...
استیو خندید
_و شب های بعدش!....طوری که غذامون صبح و شام زیتون شده بود و وقتی از اون باغ بیرون اومدیم باکی قول داد دیگه تا اخر عمر لب به زیتون نزنه...
باکی خندید و سری تکون داد
+از اون ماجرا یه عمر گذشته....
و نگاهش تو چشم های استیو خیره موند
استیو لحظه مکث کرد و بعد به آرومی زمزمه کرد
_انگار یه زندگی دیگه بود!
تونی که مبهوت نگاهاشون بود در لحظه تصمیم گرفت و گلوش رو صاف کرد و سکوت بینشون رو شکوند.
همه سرها به طرف تونی چرخید انگار که منتظر شنیدن سوالی ازش باشند.
تونی لب باز کرد و بست و لبخندی به باکی زد و گفت
-و این ماجرا چقدر با سقوطت فاصله داره....!؟
شت شت شت...
چرا همیشه تو موقعیت های حساس گند میزنه
باکی چنگالی که دستش بودو انداخت و نگاهش به چشم های تونی خیره موند.
لحظه ای خودش رو میون کولاک برف دید و سر پایین انداخت
استیو چشم غره ای به تونی رفت و تونی برای درست کردن حرفش دوباره لب به صحبت باز کرد
-منظورم اینکه.... از اون دوران قطعا یه عمر گذشته و الان میتونی سالاد رو همراه با زیتون بخوری و... به قولت هم عمل کردی
باکی پوزخندی توی ذهنش زد
اره از اون موقع یک عمر گذشته بود
زبونش رو میون دندون هاش بهم فشرد و سرش رو بلند کرد و لبخندی به تونی زد و با صدایی که سعی در نلرزیدنش داشت گفت
+میل ندارم ممنون!
و این برای تونی از صدها فحش بدتر بود
پلک هاش پرید و نگاهش رو از چشم های برافروخته استیو دزدید. اون نمیخواست این اتفاق بیوفته...
نمیخواست باکی رو به یاد بدترین خاطره زندگیش بندازه...
قصدش این نبود! اما اتفاق افتاد....
باقی شامشون تو سکوت گذشت.
تونی گاهی سربلند میکرد و به باکی نیم نگاهی می انداخت، اما اون کاملا تو خودش رفته بود
تونی بعداز تموم شدن غذاش سربلند کرد و نگاهی به پسرهاش انداخت که تو سکوت نشستند و به بشقاب های خالیشون خیره شدند.
نگاهی به باکی انداخت که همچنان مشغول بازی با غذاش بود. انگار نه انگار که اونجا بلکه تو زمان و مکان دیگه ای غرق شده بود
لب گزید و با ناراحتی سربلند کرد و چشم به استیو دوخت و با نگاهش درخواست کمک کرد.
استیو لبخندی محزون زد و به پسرهاش اشاره کرد و خودش هم از جاش پاشد
روبه هارلی گفت
_فکرکنم بهتر باشه کادوی باکی رو بهش بدیم
باکی با شنیدن اسمش سربلند کرد و نگاهی به همشون و بشقاب های خالیشون انداخت
سری تکون داد و از جاش برخواست
+من واقعا متاسفم که...
استیو میون حرفش پرید
_نزن این حرفو....اشکالی نداره...بیا
و به طرف مبلمان راهنماییش کرد
تونی با بی رمقی از جاش پاشد و به خودش قول داد بعداز این شب یه هفته از تخت بیرون نیاد
به قدری که استرس بهش وارد شده بود فکر نمیکردم دیگه بتونه قدم از قدم برداره...
اما هنوز قسمت اعظمی از مهمونیشون ادامه داشت...
تونی مورگان رو به بغل گرفت و باهم به جایی که استیو و باکی و پسرا نشسته بودند رفتند
هارلی با خوشحالی جعبه کادو رو به طرف باکی گرفت و با چشم های منتظرش به باکی زل زد
تونی قبل از اینکه بشینه لیوان مشروبی برای خودش پرکرد و روبه روی باکی، با فاصله کنار استیو نشست.
قبل از اینکه بتونه جرعه ای از مشروبش رو مزه کنه مورگان به بغلش پرید و روی پاهاش نشست و دست تونی رو دور خودش حلقه کرد.
لبخندی روی صورتش نشست و بوسه ای به گونه مورگان زد.
تمام نگاهش به دست های باکی بود که مشغول باز کردن کادوش شده بود...
خاطره شب سالگرد ازدواجشون و کادوی مشترک هارلی و پیتر افتاد و لبخندش پر رنگ تر شد
چه روز هایی رو بعداز اون شب سپری کردند....
باکی جعبه رو باز کرد و اخمی روی صورتش نشست
هارلی با هیجان گفت
(هارلی)- این آخرین نسل گوشی های صنایع استارک!!!
باکی خندید و گفت
+من نمیدونم چطور ازش استفاده کنه هارلی!!
تونی پوزخندی واضح زد. به هارلی گفته بود که این هدیه بدرد بخوری نیست!
اما هارلی اصرار به سفارش همین مدل داشت....
(هارلی)-خودم بهت یاد میدم باکی...
هارلی با اطمینان گفت
-هارلی.....این درست نیست که باکی صداش میکنی!!اون 100سال ازت بزرگتره....
قبل از اینکه هارلی جوابی بده باکی با خشکی جواب داد
+ خودم ازش خواستم...
تونی زبون روی دندون هاش کشید و یه قلپ از مشروبش رو خورد
نگاهش به استیو خیره موند و کم کم صداها توی سرش از بین رفتند...
دیگه صداهاشونو نمیشنید...
نگاهش فقط به لب هاشون خیره مونده بود که گاهی زمزمه وار حرف می زدند و میخندیدند...
هارلی مشغول صحبت با باکی بود
نمیدونست راجع به چی حرف میزنن...
دیگه اهمیتی هم نمیداد...
نگاهش فقط و فقط روی باکی و اجزای صورت میچرخید...
چشم های سرد و شاید کمی ترسناکش...
که سرمای زمستان رو با خودش به همراه داشت
لب های بی روحش، که شاید زمانی بوسیدنی بودند...
توسط استیو!!
نگاهش به استیو برگشت که مشغول خندیدن بود!
خنده ای همراه با اشک گوشه چشمش....
توی ذهنش به حرف اومد
صحبتی رو شروع کرد که مخاطبش فقط و فقط باکی بود
«چطور این کارو میکنی
چطور میتونی اینقدر راحت استیو رو دنبال خودت بکشونی...
بدون اینکه حتی تلاشی بکنی
چطور میتونی به خنده بندازیش...
این خنده هاش با همیشه فرق میکنه...
من چطور میتونم اینکارو بکنم؟ »
شنید کسی مخاطب قرارش داده و از خلسه بیرون اومد
به طرف استیو برگشت که بنظر میرسید درحال تعریف کردن خاطره ایه...
یکی دیگه از اون خاطره های لعنتی!!!
_...و ما بطری ویسکی رو زیر میز کشیش چال کردیم درست وسط کلیسا!!!
باکی خندید و گفت
+فکرکنم اگه هنوزم بریم اونجا مدفون شده باشه....
استیو سرتکون داد
_مثل یه گنجینه میمونه....
+مطمئنم میتونیم به عنوان مشروب مقدس بفروشیمش!!!
و استیو با هیجان گفت
_اوه!.....به یه داستان نیاز داریم....
تونی کمی دیگه از مشروبش رو خورد و لیوانش رو جلوی لب هاش نگه داشت
«چرا استیو دیگه مثل سابق نیست
شاید هم مثل سابقه
اما دیگه استیو من نیست!!
وقتی تو پیششی، اون یه ادم دیگه میشه
گاد....میتونم ببینم تو سر استیو داره چی میگذره
هردفعه که بهت نگاه میکنه
میفهمم که عطشش از داشتنت بیشتر میشه
تو....توی ذهن اون و حالا من رو اشغال کردی!!!
اینا حس های درستیه..... یا من دارم دیوونه میشم؟؟؟»
نگاهش به طرف پیتر رفت که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به گفتگوی باکی و استیو گوش میکرد.
خواست صداش کنه که صدای هیجان زده هارلی حواسش رو پرت کرد و به طرفش چرخید
(هارلی)- و تو چطور تشخیص دادی که اون هم از افراد هایدراعه....
باکی با ملایمت جواب داد
+این از چیزاییه که یه اسنایپر باید بدونه!! مگه نه گرنت؟!
گرنت!!!
دهان تونی از تعجب باز موند...
گرنت....
استیون گرنت راجرز!!!
«چرا من هیچوقت به اسم وسطش دقت نکرده بودم
چرا من همچوقت به این اسم صداش نزدم!
این یکی از چیزاییه که فقط بین خودتون بود؟
که اگه من به زبون میاوردمش استیو به یاد تو میوفتاد؟؟
فقط تو اره؟
چون هیچکس دیگه ای تاحالا استیو رو گرنت صدا نزده....»
نفسش رو تو سینه اش حبس کرد تا جلوی ریخته شدن اشک هاشو بگیره...
نگاهش به چشم های خندون باکی برگشت
همون چشم هایی که تا قبل از این بی احساس ترین نگاه هارو به ذره ذره وجودت میریختند!!
هستریک پلک زد و با خودش گفت:
«اگه همین الان جلوی روت استیو رو جلو بکشم و ببوسمش چیکار میکنی؟
وقتی بهت نشون بدم که اینجا قلمروعه منه...
و استیو مال منه...»
و بعد ترس به قلبش رسوخ کرد
«اگه توهم اینکارو بکنی چی؟
اگه همین الان دست هاتو دور صورتش حلقه کنی و به اندازه تمام این سال ها دوری ببوسیش...
استیو عقب میکشه؟؟
بخاطر من؟؟
یا بچه ها؟
یا بخاطر تو و عشقتون ادامه میده؟
کدوممون قراره توی این جنگ برنده بشیم؟
شاید توهم الان مثل من درگیر افکارت شدی؟
داری به این فکرمیکنی که میتونی استیو رو تصاحب کنی یانه...
ولی نه...
تو داری باهاشون حرف میزنی و میخندی
واین منم که تو افکار خودم غرق شدم»
توی جاش جابه جا شد و سعی کرد توی لحظه باشه و از افکارش بیرون بیاد
اما نمیتونست حسادتش رو کنار بزاره
با اینکه گاهی استیو مخاطب قرارش میداد و ازش میخواست همپاشون وارد صحبت بشه اما اعتنایی نمیکرد...
اون حرفی نداشت باهاشون بزنه....
نه چیزی از جنگ میدونست و نه میخواست بدونه
داستان قهرمانانه استیو و گردانش روهم بارها به شیوه های مختلف از زبون هاوارد شنیده بود و علاقه ای به یادآوری مجددشون نداشت....
عصبانیتش هر لحظه بیشتر میشد
اون ها بجز مرور خاطرات حرف دیگه ای نمیزدند...
و استیو بهش راست گفته بود که رعایت میکرد!
تمام این مدت حتی یک بار هم دستش رو جلو نبرد تا برای همدردی یا هرچیز دیگه روی شونه باکی بگذاره...
نمیتونست چرا اون لحظه از این بابت ناراحت بود
از اینکه اینقدر استیو ملاحظه اش رو میکنه
نمیفهمید چرا از اینکه هیچ اتفاقی نمیوفتاد ناراحت بود....
شاید چون حالا نمیدونست عصبانیتش رو چطور و رو سر کی خالی کنه...
رو سر استیو که هر قدمش رو با احتیاط برمیداره...
یا باکی که با آرامش با استیو همراه میشه....
«چطور اینقدر آرومی؟
چرا به من حسادت نمیکنی؟
که جایی که قبلا متعلق به تو بوده رو تصاحب کردم؟
یا شاید خودت رو از قبل برنده میدونی؟
میدونی که استیو فقط بند یه اشاره اته تا همه چیزو رها کنه و به دنبالت بیاد....
داری نشون میدی که اگه کاری نمیکنی از بزرگیته!!....اره؟»
قلبش توی سینه اش با شدت میکوبد.
اگه هنوز راکتورش به سینه اش چسبیده بود مسلما همه با کم و زیاد شدن نورش متوجه ضربان قلب نامنظمش میشدند....
«شایدم خودت رو بازنده میبنی!
و از قبل با تقدیرت کنار اومدی...
که اون برای منه و تو نمیتونی بهش برسی....
اوه گاد...
اخه من چطور میتونم مثل تو باشم! »
سرش رو تکون داد
«اصلا چرا باید بخوام مثل تو باشم؟ »
نفس عمیقی کشید و مورگان رو جای خودش نشوند و از جاش برخواست
«من چه مرگم شده... »
نفس کم آورده بود
نیاز داشت کمی هوای تازه استشمام کنه...
برای ظاهرسازی لبخندی به استیو زد و به طرف آشپزخونه رفت
پنجره رو باز کرد و هوای تازه ای که وارد ریه هاش میشدند رو نفس کشید.
بعداز چند نس عمیق وقتی حالش بهتر شد و انگار خون به مغزش رسید پنجره رو بست و به طرف پذیرایی برگشت
از یه چیز مطمئن بود و اون اینکه اون نمیخواست بازنده باشه!!
و باید این رو به باکی نشون میداد
کنار مبل ایستاد و با لبخندی مهمون نوازانه گفت
-باکی.... همین الان بنظرم رسید خیلی خوب میشه اگه تو دورهمی هفته آینده امون هم شرکت کنی.... تمام اونجرز میان و....عام.... میتونیم حتی نورا روهم دعوت کنیم
و به استیو نگاه کرد
لحظه ای سکوت بینشون شکل گرفت
باکی انتظار این دعوت رو نداشت و قبل از این به خودش قول داده بود که بعداز این دیگه پا تو خونه تونی و استیو نگذاره و حالا....
هارلی با خوشحالی دست هاشو بهم کوبید و گفت
(هارلی)- این عالیه دد....
و به طرف باکی برگشت و منتظر جوابش شد
باکی که چشم های به انتظار نشسته هارلی رو دید لب از هم بار کرد و بست.
بین گفتن و نگفتنش در تردید بود...
استیو بهش نگاه نمیکرد!
شاید چون نمیخواست اون رو مجبور به کاری کنه
ویا شاید از نگاه های تونی ترسیده بود...
تقریبا مطمئن شده بود که دلیل دعوت کردن باکی نه فقط معاشرت باهاش و بهتر کردن حالشه....
باکی بعداز چند لحظه مکث سری به نشونه موافقت تکون داد و گفت
+خوشحال میشم شرکت کنم...
و استیو با ناراحتی چشم هاشو بست و دعاکرد تمام اون چیزهایی که توی چشم های تونی دیده اشتباه باشه...
وگرنه این دعوت پایان خوشی نداره
برای هیچکدومشون
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 1
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل اول توصیحات: باکی برگشت... بعداز سالها!!! قرن ها شاید... خیلی دور، خیلی محال! برگشت و... زندگی تونی و استیو بخاطرش دستخوش تغییراتی شد! تونی: هیچوقت فکرنمیکردم یه روز عاشق بشم! ازدوا...