part 9

145 26 11
                                    

(4ماه بعد)
این سومین روز از اون هفته بود که ترجیح میداد به جای رفتن به شرکت، کارهاشو توی خونه انجام بده...
بارون تازه شروع به باریدن کرده بود و نم نم قطرات آب خودشون رو با شدت به شیشه پنجره میکوبیدند و صدای شرشر بارون هر لحظه بیشترو بیشتر میشد.
ساعت تازه 9 شده بود و پسرا طبق معمول با عجله صبحونه خوردند و با چتری از خونه بیرون زدند.
استیو اما هنوز خونه بود.
تونی سویشرتی روی تی‌شرتش پوشید و ماگ قهوه اش رو از روی کانتر برداشت و کنار پنجره نشست.
به نمای درختان بلوط و کاج اطراف ساختمون نگاهی انداخت و با حسرت نفس عمیقی کشید.
اون روز میتونست یکی از قشنگ ترین روزهای ماهش باشه!
اگه این شک و تردید اجازه زندگی کردن رو بهش میداد.
استیو بعداز حموم به سالن اومد و سلامی کرد.
تونی اما به لبخندی اکتفا کرد.
این روزها کمترازقبل باهم حرف می‌زدند.
تونی خودش رو مقصر میدونست، اما نمیتونست تغییری در این وضعیت ایجاد کنه...
حس میکرد معلق توی فضایی قرار گرفته که نه راه پیش داره و نه راه پس!
نیاز داشت با کسی صحبت کنه!
اسم جولیا از ذهنش گذر کرد
تنها کسی که توی این 4ماه به حرف هاش، تفکرات مسخره اش و نگرانی هاش گوش داده بود و همیشه بهترین راهکار هارو جلوی پای تونی میگذاشت.
لپ تاپش رو باز کرد و همزمان که جرعه ای از قهوه می‌خورد تایپ کرد
-صبح بخیر دکتر موردعلاقه من!...
با دیدن چراغ آنلاینش لبخندی زد و منتظر جواب شد
+اوه سلام آقای ناشناس!...سحرخیز شدی!
+همه چیز رو به راهه؟
جولیا تنها ‌شریک تنهایی این روزاش بود. کسی که هیچ چیز ازش نمیدونست اما بیش از همه براش دل میسوزوند. تونی حتی اسمش روهم بهش نگفته بود...
-میتونه باشه...
-نمیدونم!
+قراربود بدبینانه به همه چیز نگاه نکنی!
-دیگه حتی نمیدونم خوشبینانه اش چطوریه!
لحظه ای سکوت بینشون برقرارشد و بعد جولیا جواب داد
+فکرمیکردم دیگه بعداز 4ماه همه چیز به وضعیت عادی برگشته باشه!...
عادی!
کلمه جالبیه...
بعداز اتفاقاتی که تو پایگاه مرکزی شیلد افتاد
دیگه هیچ چیز عادی نشد!!
بعداز اون لحظه های نفس‌گیر، وقتی دیگه امیدی به زنده پیدا کردن استیو نداشت.... دیده بودشون!
باکی رو درحالی که استیو رو از آب بیرون میکشه...
همونجا جلوی روش بودند
اما بقدری توی شوک رفته بود که حتی نتونست فاصله اش رو کم کنه و به طرفشون بره!
منتظر عکس العمل باکی ایستاده بود و وقتی بدن بی‌جون استیو رو از آب بیرون کشید و بدون اینکه بلایی سرش بیاره، راهشرو کشید و رفت تازه به خود‌ش اومد و به طرف استیو پرواز کرد...
"استیو و باکی جدا نشدنی بودند...
عاشق های افسانه ای!!
کسایی که حتی زندگیشونو هم برای همدیگه میدادند....
اونا کسایی بودند که باعث شدند به عشق ایمان بیارم!"
حرف‌های هاوارد توی گوشش بارها تکرار شده بود
همون داستان هایی که پدرش از استیو و باکی تعریف میکرد و باهاشون بزرگ شده بود.
زمانی اون داستانا براش سمبل یه عشق خالص بودند، حالا فقط و فقط مایه رنج و دردش میشدند!
درد و رنجی که نمیدونست باهاش چیکار کنه! چطور درمانش کنه...
فقط میدونست که بی توجهی بهش غیرممکنه..
مثل توموری که به مغزش حمله کرده و لحظه به لحظه بر قسمت بیشتری از بدنش حکمرانی میکنه!
بعداز بهوش اومدن استیو از اون حال خراب، تازه وارد برزخی از تردید شده بود. نگرانیش از گم کردن باکی باعث شد تونی به خودش لعنت بفرسته که چرا همون زمان برای باکی تعقیب کننده ای نفرستاده بود...
اما جواب سوالش واضح بود!
اون استیو رو فقط برای خودش میخواست
نه هیچکس دیگه!!
به هیچ وجه حاضر نبود اون رو با کسی شریک بشه...
و این حس با وجودی که باعث میشد از خودش متنفر بشه، به قدری قوی بود که افسارش رو بدست بگیره و به هر سمتی هدایتش کنه!
اوه اره اون از خودش متنفر بود...
هر روز بیشتر از قبل
چون داشت اسطوره های عشق بچگیش رو از هم جدا میکرد!
انگار کسی باشه که دستور ترک شهر رو به رومئو داده و اون رو از ژولیتش جدا کرده...
از استیو خواسته بود پیدا کردن باکی رو به اونجرز بسپره و خودش دخالتی تو این ماجرا نکنه!
و استیو هم دربرابر نگاه متعجب تونی قبول کرده بود!
قبول کرده بود اما حتی این هم باعث نشده بود ترس تونی برطرف بشه...
استیو درحالی که مورگان رو به بغل گرفته بود و کمرش رو نوازش میکرد به آرومی خودش رو به تونی رسوند با لبخند لب زد
_مورگان داره به خوابیدن تو بغل من عادت میکنه
تونی خنده ریزی کرد و سرتکون داد
_باید یه جوری از سرش بندازیم تونی...
-من که مشکلی ندارم!
استیو با لبخند معناداری به شیطنت تونی خیره میوند و بعداز چند ثانیه گفت
-من باید برم پایگاه. زنگ زدم چارلی تا یک ساعت دیگه میرسه، تو خونه ای؟
پلک به هم زد و سرتکون داد. استیو با قدم های آروم ازش دور شد و تونی همچنان که به دور شدن استیو خیره بود، دستاشو روی کیبورد کشید و تایپ کرد
-حس بدی دارم جولیا.... حس میکنم بهم دروغ گفته!... حس میکنم تمام این مدت مشغول دروغ گفتن به من بوده و مخفیانه دنبالِ دوست پسر سابقش میگرده و میدونی چیه؟!...من مشکلی با این قضیه ندارم!.... ولی میدونم اگه اون پیداش بشه... من دیگه هیچ شانسی برای داشتنش نخواهم داشت! هیچ شانسی....
.
تقه ای به در زد و داخل شد. استیو مشغول خوندن گزارشات ارسالی اعضای سابق شیلد بود که با وارد شدن نات دست از کارش کشید و لبخند مهربونی زد.
نات جواب لبخندشو داد و پرونده ای که دستش بود رو روی میزش گذاشت و طبق معمول دست هاشو پشتش بهم گره کرد و لب هاشو جمع کرد.
استیو بعداز وارسی پرونده با ناامیدی گفت
-پس هیچ چیزی پیدا نکردید؟
نات با سر نفی کرد و گفت
+حتی افراد هایدرا هم نمیدونند کجاست! من خودم از چندنفرشون بازجویی کردم!.... متاسفانه بعداز 4ماه حتی یه سرنخ نصفه نیمه هم پیدا نکردیم
استیو سرتکون داد و از جاش پاشد.
چندقدم به طرف دیوار تماما شیشه ای پایگاه برداشت و به آسمون ابری خیره موند.
توی دلش طوفانی به پاشده بود.
اون کجا میتونست رفته باشه؟
کجا رو داشت که بره...
هراسون چشم هاشو به طرفین چرخوند. پلک هاشو روی هم گذاشت و دستی روشون کشید.
+استیو.... شاید بهتر باشه از تونی کمک بخوایم!
سرتکون داد و به طرف نات برگشت. نگاه ناتاشا نگران شده بود
-نه نات.... اون نمیخواد این ماجرا تاثیری روی زندگیمون بزاره و... منم بهش قول دادم و... پای قولم میمونم!
+ولی سرویس های ردیابی اون از مال ما قوی تره!... حالا با منحل شدن شیلد، ما حتی دیگه اون قدرت سابق روهم نداریم!!..... تو اگه اجازه بدی من باهاش حرف بزنم و...
-گفتم نه!....
استیو برگشت در سرجاش نشست.
-نمیخوام آشفته خاطرش کنم. اون خودش به اندازه کافی حال خرابی داره... و من نمیتونم کمکی بهش بکنم اما.. حداقل میتونم این شرایط رو براش آسون تر کنم!
انگار میخواست با این حرف ها خودش رو قانع کنه نه ناتاشا رو..
انگار که بخواد به خودش یادآوری کنه که دلیل خودخوری هاش چیه!!!
مسلما اگه تونی باهاش همراه میشد همه چیز خیلی بهتر پیش میرفت...
اما این توقع زیادی بود که از تونی بخواد مشکلی با این قضیه نداشته باشه وقتی حتی خودش هم نمیدونه باید چه احساسی به تمام این ماجرا داشته باشه...
+خودت چی؟... تو خوبی؟
استیو برای لحظه ای توی چشم های ناتاشا خیره موند و حرفی نزد. وبعد انگار تازه متوجه سوالش شده به آرومی سرتکون داد و به صندلیش تکیه داد.
ناتاشا جواب سوالش رو گرفته بود!...
اوه نه...
استیو اصلا خوب نبود!
وشاید... دیگه هیچوقت خوب نمیشد!
نات سری به نشانه تاسف تکون داد و به طرف در رفت.
استیو با چشم دنبالش کرد.
نات در رو باز کرد و به طرف استیو برگشت.
+اون توانایی خوبی در مخفی شدن داره... و دراین صورت ما هیچ شانسی برای پیدا کردنش نخواهیم داشت!
به نات خیره مونده بود و صداش توی گوشش می‌پیچید.
توانایی خوبی در مخفی شدن داره...
با صدای بسته شدن در چشم هاشو بست.
.
(اردوگاه نظامی لهستان، سال 1943)
استیو با عصبانیت وارد اتاق شد و پشت سرش در رو به هم کوبید. صدای کوبیدن در باعث شد خودش هم از جاش بپره، اما باکی حتی سرش رو هم بلند نکرد.
درحالی که سعی می‌کرد به اعصابش مسلط باشه روبه روش ایستاد و بعداز برانداز کردنش، تقریبا داد زد
-وات دفاک باکی!؟... کجا بودی تو این دوروز؟
باکی ساکت موند.
استیو همیشه از این رفتار باکی حرص میخورد. اون درمواجه با هرمشکلی اول خودش رو از همه اطرافیانش ایزوله میکرد.
قبلا این مشکل بنظر خیلی وخیم نمیومد!
استیو تنها کسی بود که اجازه ورود به تنهاییاش رو داشت...
اما حالا انگار کسی که باکی از فرار میکرد خود استیو بود!
-میدونی تا کجاها دنبالت گشتم؟... حتی یه درصد میتونی تصور کنی چقدر نگران بودم؟
باکی سرش رو بلند کرد و لحظه ای توی چشماش خیره موند. بعد نگاهش رو دزدید و گفت
+نیاز داشتم تنها باشم..... تا یکم فکرکنم...
استیو ابروهاش بالا رفت با عصبانیت گفت
-و لازم ندونستی حتی به من بگی که کجا داری میری؟
باکی کلافه از جاش پاشد و به طرف کمد کوچیک گوشه اتاق رفت. دکمه هاش رو دونه دونه باز کرد و گفت
+برای چی دقیقا نگران شدی؟.. ها؟... ما الان تو محافظت شده ترین قسمت لهستانیم!...
و با حرص پیراهنش رو درآورد و به زمین انداخت. بعداز اون رکابی سفیدش رو هم درآورد و پشت به استیو مشغول وارسی کمد لباساش شد.
استیو با تردید چند قدم جلو رفت و به بدن لخت باکی خیره شد.
کوبش قلبش غیرعادی شد و برای ثانیه ای حتی فراموش کرد چرا اونجا ایستاده...
خیلی وقت بود که دل تنگش بود.
دلتنگ آغوشش...
اما حالا دیگه اونقدری کوچک نبود که خودش رو توی بغل باکی گم کنه و باکی با بازوهاش، اون رو اسیر کنه.
حالا دیگه اون قدری کوتاه نبود که برای دیدن اون چشم های دریایی سر بلند کنه...
حالا دیگه نمیتونست برای بوسیدنش یقه اش رو بکشه و مجبورش کنه سر خم کنه...
باکی لباسی از کشو بیرون کشید و پوشید و به طرف استیو برگشت. استیو چشم از بدن باکی برداشت و به آرومی به چشم هاش خیره شد.
باکی لحظه ای محو نگاه استیو شد و بعد...
سربه زیرانداخت
این اولین باری بود که متوجه اختلاف قدیِ از بین رفتشون میشد.
هنوز هم دیدن استیو تو اون هیبت براش عجیب بود.
و عجیب تراز اون نگاه پراز تمنای استیو بود که اون رو تو تصمیمش به شک می انداخت.
استیو لب به صحبت باز کرد.
اینبار آروم تراز قبل...
-من نگراتم باک.... تازه دو روزه از اسیرشدنت میگذره و تو یکدفعه میزاری میری بدون هیچ حرفی... و این برخوردات... باکی...
استیو یه قدم جلو رفت وباکی سریعا خودش رو عقب کشید. استیو اول با تعجب به رفتارش خیره شد و بعد انگار که متوجه چیزی شده باشه خودش رو عقب کشید و پوزخندی زد
+میدونی چیه.... متوجه شدم!!
با ناراحتی هوفی کشید و قصد رفتن کرد. باکی کلافه پرسید
-چی رو استیو؟
+اینکه تو.... تو این.... این....
به زبون آوردنش واقعا سخت تراز اون چیزی بود که فکرش رو میکرد. اما حق روبه باکی میداد...
اگه دیگه نخوادش...
بهرحال هیچ چیز دیگه نمیتونه مثل قبل باشه!
این فقط یه امید واهی بود...
که دوباره احساس معمولی بودن بکنه!
+... تو منو اینجوری رو دوست نداری!
و به هیکلش اشاره کرد.
باکی پرسشگرانه برندازش کرد و بعد کم کم ابروهاش بالا رفت و لب باز کرد تا حرف بزنه...
اما دوباره بست و با بهت به استیو زل زد
کلمات زیادی توی ذهنش میچرخیدند.
اما نمیدونست چی باید بگه
میتونست داد بزنه و بگه احمق دیوونه چطور میتونی این فکرو راجع به من بکنی!
که من تورو بخاطر بدنت میخواستم و حالا دیگه علاقه ای به بودن باتو ندارم!؟
که ناراحتم از اینکه بالاخره به اون چیزی که لیاقتش رو داشتی رسیدی!؟
که حالا دیگه لازم نیست نگران قلب و ریه مریضت باشم چون اون سرم همه اشون رو درمان کرده...؟
رنجیده سر به زیر انداخت و گفت
-من یه منحرفه عوضی نیستم استیو.... من تو رو همونجوری که هستی دوست داشتم چون چیزی ورای گوشت و پوست میدیدم و... حالا هم
استیو تازه متوجه اشتباهش شد و میون حرفش پرید
+نه باکی...نه... من فقط... میدونم همه چیز تغییر کرده و تو حق داری اگه دیگه منو نخوای
باکی خندید و روی تخت نشست
-اتفاقا منم میخواستم همین رو بگم!... با اینکه برام سخته ولی من تصمیمم رو گرفتم.... تو حالا انتخاب های بیشتری داری و مجبور نیستی بامن باشی...
استیو عصبی انگشت هاش توی موهاش فرو برد
+چرا فکرمیکنی تا الان "مجبور بودم" باهات باشم!؟... اوه گاد تو بخاطر همین فرار کردی؟
-من فرار نکردم!
تن صدای استیو بالا رفت.
اون حق نداشت به احساس استیو شک کنه!
درسته تو این دنیا عشقشون ممنوعه بود اما اون بودنشون کنارهم رو یه نعمت میدونست و به هیچ‌وجههو حاضر نبود پا پس بکشه. حتی اگه همه دنیا بگن این حس اشتباهه...
+چرا فرار کردی... از من فرار کردی! چون راه حلت نسبت به همه مشکلات همینه، فکرمیکنی بدون تو همه راحت ترن، فکرمیکنی با این کار انتخاب رو براشون راحت تر میکنی...پس میری و بقیه رو تو سردرگمی میزاری
-اره راحت تر میکنم... قبول کن تو الان دیگه یه آدم عادی نیستی استیو! تو کپتن آمریکایی.... زندگیت دیگه برای خودت نیست!... (باکی نفس عمیقی کشید و آروم‌تر ادامه داد) حرفم اینکه توی جایگاهی که تو هستی، بودنت با من به صلاحت نیست... مردم حرف میزنن و....
استیو سرش رو با شدت به طرفین تکون داد
+برام مهم نیست.... برام مهم نیست
-استیو
جلوی باکی روی دوپاش زانو زد و دستاشو روی ته ریش باکی کشید و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه.
+برام مهم نیست باکی!... من کل عمرم از زورگوها بیزار بودم وحالاهم نمیزارم خوشیمون رو ازم بگیرن!...حتی اگه مردم چپ چپ نگاهمون کنن و از الگوی آمریکا به نفرت همه برسم بازم از این رابطه دست نمیکشم و.... اگه توهم همینو میخوای
-بیشتراز هرچیزی...
این بار باکی بود که یقه استیو رو کشید و سرش رو بالا آورد و لب هاشو به لب های استیو چسبوند.
استیو دست هاشو دور باکی حلقه کرد و بوسه اشون پرحرارت تر شد. با اینکه بارها همدیگه رو بوسیده بودند، اما حالا این بوسه حس تازه ای داشت.
حس جدید و کشف نشده ای رو بینشون ایجاد کرد.
حالا دیگه استیو اون پسرکوچولوی عصبانی از همه دنیا و از خودش نبود!
حالا دیگه اون پراز تردید و شک نبود...
اون میدونست که چی میخواد و انتخابش این بار دل چسب تراز دفعه های قبل بود
باکی این رو توی چشم هاش میدید...
صورت استیو رو میون دست هاش گرفت و با رضایتمندی همممی کشید
بعداز مدتی که بنظرشون زمان از حرکت ایستاده بود، استیو سرش رو عقب کشید و با اخم ساختگی به چشم های خندان باکی خیره شد
+عااا.... خواهشا دفعه بعدی که این فکرای مسخره به ذهنت رسید اول بیا باهام حرف بزن و بعد خودت رو گم و گور کن
باکی زبون روی لب هاش کشید و بازیگوشانه گفت
-چشم کپتن!
+جرک!
استیو با خنده دوباره لب هاشو بوسید. روش خیمه زد و بیشتراز قبل روی تخت هولش داد

Marvelous Drama Season 1Where stories live. Discover now